یه خاطره ی به یاد ماندنی

خواب ظهرم خواب جالبی نبود 

یعنی هیچی نبود....درست مثل قلبم خالیه خالی بود.... 

انگار یه نوار خالی رو بزاری و فقط از خالی بودنش آشفته بشی.... 

وقتی بلند شدم انگار یه بار سنگین از روی دوشم برداشته بودم....سر دردم باز شروع شده بود و این بار عجیب تر از همیشه....به غزل میگم انگار حباب توی سرم می ترکه....می خنده اما من واقعاْ همین حس رو داشتم....هنوزم دارم! 

 

۲ تا دوست جونی های عزیزم بهم خبر دادن میرن بیرون اما شرایطم اصلا خوب نبود که بتونم برم.... حوصله ی لباس پوشیدن نداشتم....راستش از اون لحظه هایی بود که دل آدم می خواد کاری رو بکنه اما پاهاش نمیره.... بی انگیزه بودم و شایدم افسرده!.... 

 

گفتن میایم به زور می کشیمت بیرون اما من که باورم نشده بود!!!!....اما دروغ چرا....ته دلمم بدم نمی اومد بیان....چند ثانیه ای هم فکرم رفت این سمت که بلدن خونه ی ما رو؟ اما بعد گفتم نه بابا....الان کلی دارن میگن و می خندن.... 

 

منم مشغول صحبت بودم حسااااابی.....حال خوبی نداشتم....بیشتر سکوت کردم.... حتی واژه ای برای آروم کردن هم نداشتم.....چی می تونستم بگم که دل نا آرومش قانع بشه از این همه بی رحمیه آدما؟.... حتی بلد نبودم همدردیمو ابراز کنم می ترسیدم نتونم احساسی که می خواد رو بهش بدم....از دنیا و آدماش بیزار بودم که اینقدر ظالمانه با هم برخورد می کنن.... 

 

تنها که شدم همه چی بیرون ریخت....من بودم و آهنگ این وبلاگ و اشکایی که امونم رو بریده بود..... عصبانیم....هیچ حس دیگه ای رو ندارم.... عصبانیم به خاطر از بین رفتن خیلی چیزا..... و نمی تونم از این موضوع ساده بگذرم.... از اینکه نفهمیده چه کرده و حق به جانبه نمیگذرم.... الان که حسم اینه.... 

 

هفته ی دیگه روز مرده....روز پدره.... و تولدش.... 

راستش هر سه ی این مناسبت ها هر کدوم یه داغن روی دل من....دلم نمیخواد بیاد.... 

 

کم کم داشتم دیوونه می شدم که صدای زنگ در اومد.... عجیب بود... 

اولی رو پشت آیفن شناختم....اینم از مزیت های آیفن تصویری.... اما نفر دوم اصلا معلوم نبود.... 

واسه همین به شک افتادم.... گفتم شاید این توی ذهن من بوده که میان و الان اشتباه می کنم....چون ترسیدم غریبه باشن یه چیزی پوشیدم و رفتم دم در.... 

  

وااااییییی....شاید باور نکنید اما اون لحظه چیزی جز این هم نمی خواستم.... خیلییییی حس خوبی بود....خیلی امید بود....خیلی دلگرمی بود که دوستایی دارم که اینقدر بهم اهمیت میدن اینقدر حضور دارن....اینقدر مهربونن.... شاید اگر ازشون خجالت نمی کشیدم همون جا جلوشون از خوشحالی گریه می کردم.... 

 

قیافه ی بنده که داغون بود فکر کنم....اونا هم که همون ثانیه ی اول فهمیدن گریه می کردم.... اما حرف زدم.... و این خوب بود..... خونه که نیومدن و منم که اعلام کردم اینطور قبول نیست.... اما مصمم شدم امسال تیر ماه یه جشن درست و حسابی بگیریم و با یه مهمونیه دخترونه حسابی بزن برقص راه بندازیم کیف کنیم..... تولدم مرداده و از شانسم امسال دقیقاْ توی روزای گناهه.... دیگه زودتر میگیریم بی مناسبت بیشترم کیف میده..... 

 

از الانم قرار شد تاریخ یه قرار بیرون رو بزاریم که گذاشتیم و به بقیه هم میگیم که کسی بعدا نگه نمیتونه بیاد..... 

 

واقعاْ خدا رو شکر می کنم که دوستای خوبی دارم 

غزل نازنینم که درست به اندازه ی یه عضو خانواده برام مهم و عزیزه.... اصلا واژه ای مترادفش نیست....خودش میدونه چقدر دوستش دارم 

لیلی و رازقی هم که جای خود دارن....من نمیدونم طعم داشتن خواهر چیه ولی هر چی هست برای من به همون اندازه دوست داشتنی و عزیزن.... 

 

من امشب یه حس قشنگ دارم.... 

من تنها نیستم 

خدا بوسیله ی بنده های مهربونش حضورشو بهم نشون میده.... 

ازتون ممنونم.... 

 

 

پ.ن: رعناییی جان من تاریخو میام بهت میگم شوما خودتو آماده کن.... نمیام و نمی تونم و حالم خوب نیست و درس دارم و کار دارم و دوستون ندارم و اینا نداریم .... بهت بگم اینا گروه کاراگاه گجت ساختن هر کی بگه نمیام میرن به زور از خونه میکشنش بیرون بهتره به زبون خوش خودت تسلیم شی اعتراف کنی بیای....تازشم منم قراره باهاشون همکاری کنم در بازسازیه وقایع نقش مقتول رو بازی کنم زیر ملافه ی سفید احتمالا!!!!!!.... 

 

پ.ن۲: نازنیییییییییییییییین.... زودتر تعیین کردیم که خودتو برسونیا.....نزنی زیرش....منتظرم بسیااارتا..... 

 

پ.ن۳: سردیه یه دوست قدیمی دلم رو لرزوند.... حق داشت.... اما خودش اینو ازم خواسته بود و من مجبور بودم کاری که ازم می خواد رو انجام بدم..... خودش نخواست با تعریف خودش پیش بره..... بعضی آدما مهمن....حتی اگر مدتها ازشون بی خبر باشیم.... مدت ها دور باشن.... نباشن.... یا نخوان باشن.... نمیخواستم بهش بگم چه شب ها و روزهایی توی دلم باهاش به عنوان همون دوست صمیمی و عزیز حرف زدم نمیخواستم بگم چقدر دلتنگی کردم براش و عکساشو مرور کردم.... نخواستم هیچی بهش بگم.... مطمئنم دلیل قانع کننده ای داشته.... مطمئنم کاری رو بی دلیل نمی کنه..... مطمئنم چیزی آزارش داده که شاید بازم من نفهمیدم.... اون همیشه از من عاقل تر بود....فقط نمیدونم چرا هیچ وقت نفهمیدم من بیش از حد دوستش دارم.....مهم اینه حتی الانم چیزی از ارزشش برام کم نشده....حتی بیشتر دوستش دارم.... ارزش بعضی آدما به حضورشون نیست....نمیدونم چرا اینا رو اینجا نوشتم....شاید برای اینکه روی دلم نمونه....شایدم برای اینکه اولین و عزیز ترین مهمون این خونه بود.....جاش همیشه توی قلب و روح منه....حتی با اینکه نمیدونه

نظرات 6 + ارسال نظر
زینب پنج‌شنبه 19 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 12:39 ق.ظ

سلام خواهری جون‏!خوشحالم که دوستایی به این خوبی داری،قدرشونو بدون تو این دوره زمونه کم پیدا میشن‏!امیدوارم خوش بگذره عزیز‏!‏خوشحالم که خوبی‏!‏دوست دارم،مواظب خودت باش‏!‏

مرسی عزیزم...
اما جای تو اینجا خیلی خالیه ها....
عیب نداره به زودی میام تهراااان

لیلی پنج‌شنبه 19 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 01:10 ق.ظ

الهی من قربون اون چشمات بشم که قلمبه شده بود ازبس گریه کرده بودی.
انقده ذوق داشتم میام میبینمت ولی بادیدن چشمات دلم هری ریخت.
شیمای من آجی بزرگه توروخدا انقده غصه نخور.
دوووووووووست دارم زیاد.
انقده بهت عادت کردم

فقط میدونم بهترین غافلگیریه دنیا بود....
منم دوستت دارم....کلی تاااااا
چشم...سعیمو می کنم....اما تو هم دعام کن

غزل پنج‌شنبه 19 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 08:41 ق.ظ

واااااااااااااااااااییییییییییییییییی
میگما تو مهمونیتون به جای من یه شاخه گل بزارین از قافله عقب نمونم یه وقت
بازم میگما اگه منم نیام میاین منم از خونه بکشین بیرون به زور ببرین آیا
بعضی حرفا گفتنی نیست باید حسشون کرد و من حس میکنم حسی که به تو دارم رو ...
شیما ...
دوست دارم یه دونه ولی ... خواستم بگم مردونه اما پشیمون شدم چون تو دنیا هیچ مردی وجود نداره ... پس دوست دارم به روش خودم

فقط و فقط روش خودتو عشق است بانو
که توی این دنیا مردونگی قضیه ی همون سیمرغه است و لا غیر
به جااااان گوپسندی!
میبینی که دارم میام کم کم
تو هم ختم و نذرا رو شروع کن بلکه دیدی جواب داد قبول شدما

نازنین شنبه 21 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 10:44 ق.ظ http://www.boosehayeto.blogfa.com

سلام عزیز دلم.خوبی شیما جون؟نمی دونی چقدر هواتو کردم....هواتونو...می گمها خوب بهتون خوش می گذره دور همی....کاش منم بودم.
عزیزم قربون دلت برم چرا انقدر داغونی؟شمایی که من می شناختم خیلی قویتر از این حرفهاست....عزیزم یادته اونروز که حرف میردییم...می گفتی از ....گذشتی گفتم سخته تا آخر نمی تونی برگرد.گفتی نه اینجوری بهتره.درست تره میتونم....اون می تونمو انقدر محکم و مطمئن گفتی که دل منم قرص شد...عزیزم تو همون شیمایی...خوب بلدی چطور بین دلتو عقلت و احساست حکم کنی و اجراش کنی...پس انقدر سخت نگیر ....من خنده هاتو می خوام گلم.....پست بعدیت یه پست پر ا نرزی باشه ها گلم...+

میدونم گفتم....میدونم الان هم مجبورم همینو بگم
مهم نیست حالم چقدر بده مهم نیست چقدر جاش خالیه....
فقط مهم اینه که مسیر همینه و باید بتونم ادامه بدم
کم کم یاد میگیرم با شرایط بسازم....اگر اینجا بهانه میگیرم ببخشید.... جای دیگه ای واسه آروم شدن نیست....وقتی تمام روز نشون میدم خوبم بلاخره یه وقتی رو می خوام تا درونمم آروم کنم و اون وقته که رو میارم به شما....که همیشه کنارم بودید و تنهام نزاشتید....
منم دلم خیلییییی تنگه....زود میای دیگه؟؟؟

ستایش یکشنبه 22 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 01:18 ب.ظ http://setayesh87.blogsky.com

دوستم چرا میگی واسه همیشه تنها شدی؟ خوب کاری کردی که خودت تمومش کردی وقتی این جوری اذیت میشدی ولی همیشه فردایی هست دوستم.

محی خانومی دوشنبه 23 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 06:04 ب.ظ

(خصوصی)
خوش بحالت شیما..خوبه که اینقد دوستای خوب داری...کاش منم اونور بودم..کاش منم میتونستم همچین دوستایی داشته باشم...
دلم بیرون خواست..با یه دوست خوب.............

الهی فدات شم جات واقعا اینجا خالیه ایشالله با داماد گلم میای اینجا ما پذیرایی کنیم ازتون راستی من رمزت رو فراموش کردما اومدی اینورا یه خبر بده

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد