و این هم یک سالگیه ما!

امروز ۳۱ مرداد ماهه.... 

روزی که تقدیری غریبی رو برای من رقم زد 

سال گذشته همچین روزی و دقیق تر بگم درست همچین ساعتی که دارم اینجا می نویسم حامی و خانواده اش اومدن خونه ی ما....خاسگاری.... 

 

یکی از بهترین شبهای زندگیم بود.... 

هیچیش مث اکثر خاسگاری های رسمی نبود....همه با هم مهربون و دوست و کاملا آشنا بودن.... 

 

یک سال گذشته و حالا اون آدمها خیلی از هم دورن....خیلی.... 

حتی من و اون.... 

 

خوب میشه گفت قصه ی ما به صفحات آخر رسید.... 

البته در با هم بودن.... و گر نه عشق داستانیه که همیشه پایینش نوشته: ادامه دارد! 

 

حالم کمی گرفته اس 

که البته نه به خاطره ی امشب برمیگرده و نه به حامی 

یه زخم قدیمی تازه شده و دلم درد داره 

امشب بازم حس تنهایی می کنم و حسی که محکومم می کنه به این تنها بودن.... 

 

این پست رو جدی نگیرید 

فقط خواستم توی این شب مهم چیزی ثبت شده باشه....همین!

یک عدد دختر ۲۶ ساله اینجاست!

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

۱۰ روز تا آغاز!!!

سلام. 

دهه ی اول ماه رمضان هم گذشت و ای وای که چقدر امسال من سخت روزه میگیرم.... خدا خودش ببخشه دیگه!!!! 

 

این روزا شدیدا درگیر اتمام کارام بودم....حسابی سرم شلوغ بود و خسته می شدم.... از طرفی مطب خودمم یک ماهی هست حسابی شلوغ شده....از پسش بر نمیام....هم به خاطر خستگیه زیاد صبح هم به خاطر این روزه ها.... منشی هم که مدااااام غر می زنه که به سرویس نمیرسه و دیر شد و عذاب وجدان اون رو هم دارم.... نمیدونم شکر خدا کنم که شلوغه و واسم خوبه یا غر بزنم و گله کنم..... این خدا هم بینوا نفهمید به چه ساز من باید برقصه!!!!.... 

 

دیروز رسماْ از خودم حرصم گرفت....از همون مریض اولم اینقدر بداخلاق بودم که با صد من عسل هم قابل تحمل نمی شدم.... حالا عصبانیتم اینطور نیست که چیزی بگم ها اما خوب از قیافه ام معلومه و البته که صبرم به حد صفر می رسه.....بعد بچه ها هم این قیافه رو ببینن دیگه میزنن کوچه علی چپ و ترفندی نیست که باعث شه حواسشون رو جمع کنن.... 

 

من هی میگم بهار! اون واسه خودش هی میگه: تاپستون!!!!   

 

شاید شلوغیه این روزها برای من خیلی خوب بود.... فکر کنید به حامی میگم: میشه تو کار نکنی؟ اصلا وایسا ببینم الان این همه شب و روز کار کردی پولاش کو؟ بیا بده من حداقل برم یک کمی خرج کنم کیف کنم شاید دلم راضی شد به اینکه کار کنیا.... میخنده میگه: آره مامانمم همینو میگه.... میگم: خوب بده من با مامانت با هم بریم بیرون تو هم برو به کارت برس .... میگم: حالا بگذریم از اینکه ما پولی به چشم ندیدیم اما ما به هم قول داده بودیم کار اینقدر مهم نشه ها..... میگه: کار مهمه الان خود تو واسه چی ۲ شیفت کار می کنی؟ منم با کمال اعتماد به نفس یهو گفتم: فقط واسه اینکه به تو فکر نکنم..... آی حامی از دستم خندید....آی خندید.... یعنی شما هدف متعالی تر از این تا حالا دیده بودید؟ نه خدایی دیده بودید؟؟؟ 

 

دیشب بعد از نماز قرآن باز کردم و قشنگ ترین قصه ای که تا به حال از قرآن شنیدم اومد.... قصه ی حضرت خضر.... البته همه اش قشنگه ها اما من ارادت خاصی به این قسمت دارم.... بعد هی می خوندم هی اشکم در میومد که چرا وقتی خدا به همه ی ما وعده ی صبر داده یکی مثل من بلده به همه چی گند بزنه اما بلد نیست یک کم صبوری کنه؟؟؟ آخه منم اسمم بنده اس؟؟؟ نه والله.... 

 

خلاصه که دوباره با خدا تجدید عهد کردم که هر چییییییییی پیش اومد صبورانه تحمل کنم و بدونم من نه قدرت تشخیص شادی ها رو دارم نه غم ها رو.... چه بسا خنده هایی که من از شادی سر بدم اما حقیقتش فقط غم و سیاهی باشه و چه بسا اشک ها و ناله هایی که از غم سر کنم اما یه معجزه از طرف خدا باشه.... وقتایی که یادم میره این دنیا فقط جای آزمایشه و هیچ چیز حقیقی نیست از خودم بدم میاد چون پا روی باور خودم گذاشتم .... روی چیزی که به درست بودنش یک لحظه هم شکی ندارم.... 

 

این روزا در کنار دلتنگی شدیدی که برای با هم بودن و برای حامی دارم و گذشته از نگرانی هایی که تا فکرم میره سمتش دیوونه ام میکنه اما بیش از همیشه هم عاشقم.... راستش شاید نه عاشق حامی تنها....عاشق همین عاشقی کردنم..... 

 

یه روز از یه دوست عزیز پرسیدم: خوشبختی رو انتخاب می کنی یا عشق رو؟.... عاشق بود درست عین من اما با اطمینان بهم گفت خوشبختی رو.... اون روز خواستم بهش بگم خودت رو از راه عشق دور کن.... چون عشق همیشه اینقدر سختی داره که شاید نزاره خوشبختی رو حس کنی اما باید به اون حد برسی که بفهمی ذات عاشقی کردن عین خوشبختیه یعنی دردش خوشبختیه.... 

من از اول انتخابم عشق بود.... با اینکه راهش رو بلد نبودم....ادعاشو بهتر از اداش بلد بودم.... خیلی جاها خطا رفتم....گاهی وقتا گوشه هایی از اشتباهاتم رو توی تجربیات آدما دیگه می بینم و می فهمم که حامی حق داشت یک هو خسته شه و زمین بشینه....من ۳ ماه تمام تنها رهاش کردم و خودمم شدم یه فشار روی دوشش و مدام فشار دیگران رو روی دوشش زیادتر کردم.... به جای اینکه همراهیش کنم... و اونم با لجبازیش کاری کرد که الان گیریم و نمیدونیم باید چیکار کنیم.... گیریم و باید فاصله حفظ کنیم.... گیریم و باید دوری های طولانی مدتی از هم داشته باشیم.... تا شاید یه روز یه جایی باز دستمون به هم برسه.... حامی مقصر این مسیر نبود.... و من بین اون و خوشبختی،اونو انتخاب کردم....و حالا هم عاشقم هم خوشبختم.... 

 

بقیه شو سپردم دست خدا....نه قدرتی جز اون وجود داره و نه ذره ای به محبتش شک دارم.... 

 

دیشب کارایی که باید بکنم رو لیست کردم....اینقدر زیادن که برای چند لجظه خدا رو شکر کردم که مجردم و گرنه صد ساااااال نمی تونستم بهشون برسم..... 

شروع کردم به خوندن مولانا....راستش شعرهاش برام ثقیل(درسته املاش آیا؟) هست به تنهای.... برای همین چند جلد که تفسیر داره خریدم و کلیییی کیف می کنم از خوندنشون.... حرفا و دید قشنگی به آدم میده.... دارم هر شب یه چیزی که یاد میگیرم رو روی کاغذ می نویسم و از فرداش سعی میکنم توی روزانه هام بکارش بگیرم و به خودم امتیاز بدم.... بلاخره باید یه کاری واسه شیمای درون بکنم دیگه.... 

 

گه گاهی هم میرم سراغ کتابای شعرم....خیلی وقت بود خاک می خوردن.... فروغ... مشیری.... همراهان دوره ی بلوغ و بحران من.... 

 

بلاخره هم رفتم سراغ سر رسید خاطرات و دوباره توش نوشتم....اینم یه نشانه ی خوب بود همین که دستم بلاخره به نوشتن رفت.... 

 

باید وقت ویژه ای هم برای زبان و مکالمه بزارم که حسابی عقب افتادم.... و اینکه یک کم سرم شلوغ شه می خوام کلاس برنامه نویسی و طراحی و خلاصه این نرم افزارا رو کامل کنم چون کلا عاشقشونم و حیفه به علایقم اهمیت ندم.... 

 

راستی.... فقط ۱۰روز دیگه از ۲۵ سالگیم مونده و من دوست دارم این ۲۰ روووووز رو متفاوت زندگی کنم.... 

حالا که خدا رو شکر ماه رمضان هم یه روز رفت اونطرف تر و شب تولد من دیگه گناه نیست دوست داشتم خانواده ی پدریم رو افطاری دعوت کنم خونه مون و خودم همه کارا رو انجام بدم.... راستش هنوزم دوست دارم هاااا .... اما می ترسم از ابرازش.... آخه میدونم مامان و زندایی هم درگیر میشن و گناه دارن و اینکه می ترسم از پسش بر نیام.... ۲۶ سالم شد آخرش کار خونه یاد نگرفتم..... 

 

هفته ی دیگه آخرین هفته ی طرح منه و من یک قدم دیگه رو در دوره ی کاریم پشت سر گذاشتم.... باید بریم به دوره ی اصلی و حرفه ایه کار..... خدایااااااا دوستت دارما..... 

 

من حس خوبی دارم و دلم میخواد این حس خوب رو به همه ی شما دوستای عزیزو انتقال بدم.... دلم میخواد تک تکتون روزهای ماه رمضان امسال رو روزهای رسیدن به آرزوهای کوچیک و بزرگتون تجربه کنین و همه چییییی مطابق میل و البته به خیر و رستگاریتون باشه 

 

یادتون باشه همه رو دعا کنین.... 

من رو هم.... 

 

پ.ن: اینا رو نگفتم که بگم کمتر دلتنگت میشم یا اینکه بگم شبا یادم میره وقتی پسرک توی بغلمه بهت فکر کنم و بهت شب بخیر بگم....نه عزیز همیشگی قلبم.... هنوزم با اشک خشک شده روی گونه ام خوابم میبره اما من به اینم از عشق راضیم.... تو رو با همه ی دنیا عوض نمیکنم مرد رویایی من....