و این هم یک سالگیه ما!

امروز ۳۱ مرداد ماهه.... 

روزی که تقدیری غریبی رو برای من رقم زد 

سال گذشته همچین روزی و دقیق تر بگم درست همچین ساعتی که دارم اینجا می نویسم حامی و خانواده اش اومدن خونه ی ما....خاسگاری.... 

 

یکی از بهترین شبهای زندگیم بود.... 

هیچیش مث اکثر خاسگاری های رسمی نبود....همه با هم مهربون و دوست و کاملا آشنا بودن.... 

 

یک سال گذشته و حالا اون آدمها خیلی از هم دورن....خیلی.... 

حتی من و اون.... 

 

خوب میشه گفت قصه ی ما به صفحات آخر رسید.... 

البته در با هم بودن.... و گر نه عشق داستانیه که همیشه پایینش نوشته: ادامه دارد! 

 

حالم کمی گرفته اس 

که البته نه به خاطره ی امشب برمیگرده و نه به حامی 

یه زخم قدیمی تازه شده و دلم درد داره 

امشب بازم حس تنهایی می کنم و حسی که محکومم می کنه به این تنها بودن.... 

 

این پست رو جدی نگیرید 

فقط خواستم توی این شب مهم چیزی ثبت شده باشه....همین!

نظرات 1 + ارسال نظر
لیلی سه‌شنبه 1 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 01:38 ق.ظ

جونم میگذره وفقط مامیمونیم وخاطرات...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد