صفر مطلق + ۲۴

 

من امشب یه چیزیم هست.... 

یه چیزی که بدجور بهمم ریخته.... 

نمیدونم اثر این ویروسای عجیب غریب و درد اشک آور این معده اس یا دلم باز هوایی شده 

 

آخه لامصب هنوز یک هفته هم از روزای بی خیالی و آرامشم نگذشته .... همینم بهم نمی بینین؟؟؟ آخه این چه مدل زندگیه دیگه؟....من باید کی رو ببینم تا دست از سرم بردارین؟؟؟ 

 

من واسه رفتن و دیدن خانواده ام باید سیاست داشته باشم؟؟؟ من باید به جای شوهر عمل کنم و زخم زبون بچشم؟ من باید جور دیگران رو به دوش بکشم؟ چرا؟؟؟؟ مگه چی می خوام؟ مگه دلم به چی خوشه که اینقدر واستون سخته؟؟؟؟ 

 

بابا من قانونم دنیام عشقم رویام ناراحتیام با شما فرق داره....میشه منو با معیارای خودتون اندازه نزنین؟؟؟ من خر احمق ساده....ولم کنین....بزارین توی همین خریت ساده ی خودم بمونم.... دنیای من یه جور دیگه اس....توی دنیای من چیزای دیگه ای مهمه....من مث شما نیستم این که جرم نیست.... 

 

من نمیخوام سیاست بازی کنم....نمیخوام حرمت شکنی کنم....نمیخوام غرور کسی رو بشکنم.... پس وادارم نکنین....وادارم نکنین برای اینکه به خودم فرصت نفس کشیدن بدم این کارا رو بکنم.... من که عشقم رو به پای شما از دست دادم.....من که آینده و آرزوهامو به خاطر قانونای مسخره اتون از دست دادم....چیه؟ میگین چرا اعصاب ندارم؟ زود از کوره در میرم؟؟؟ نه.... اینطور نبودم....اما غرقم کردید....کشتینم و نفهمیدین.... و من غمگینم.... 

 

غمگینم چون کسانی چیزایی دارن که قدرش رو نمیدونن و من....برای چیزی که ارزشمنده دارم با همه ی وجودم می جنگم و حواستون نیست.... 

 

من عصبانیم که باز امشب به قرص خواب آور رو آوردم چون شما نمیفهمین من چمه و فقط سکوت میخوام....من عصبانیم که بابا رفته و منو با یه کوله بار دردسر اینجا تنها گذاشته.... آخه من چطور باید به این وضع سر و سامان بدم....نمیتونم....ن می تو نم....کاش می فهمیدین.... دارین زجرم میدین....زجر!!!! یه شکنجه ی عاطفی.... 

 

میخوام تغییر کنم و مرحله ی اولش به بهترین شکل انجام شد.... نمیزارم این بار مانعم بشین....نمیزارم.... نمیتونم اون دنیا جواب بدم که شما نزاشتین و منم جلوتون فقط سکوت کردم....نه.... من اگر خدا باشم اینو قبول نمیکنم.... پس سعی کنین بهم حق بدین.... 

 

امشبم با این قرص می خوابم و خودم دستامو دور خودم میگیرم تا یادم بره چقدر تنهاییم زجر آور شده.... اما .... به خدای اون بالا قسمتون میدم دست از سر من بردارین تا بفهمم کیم و باید چیکار کنم!!!!!

صفر مطلق+۲۳

 

 

دلم میخواد بنویسم....خیلییییی هم دلم می خواد از گذر ساده ی روزهام بنویسم...اما نمیشه... نمیتونم....دستام پیش نمیره... و حتی ذهنم! 

 

بهتره تیتر وار بگم....۵شنبه رفتم موهامم کوتاه کردم.البته چون نمیخواستم قدش خیلی کوتاه شه بیشتر از جلو کوتاه شد....همه میگن خیلی بهم میاد....میگن خیلی عوض شدم!....بد نیست....بهر حال تغییر لازمه دیگه 

 

جمعه دوستم اومد خونمون و بحثایی پیش اومد که شاید یه روز اگر سر حال بودم و حسش بود نوشتم! 

 

این روزا یعنی چیزی حدود ۲ هفته من همه اش سر گیجه و حالت تهوع(با عرض پوزش از خوانندگان محترم) و معده درد داشتم....یکی دو بار هم تا درمانگاه رفتن پیش رفت.... دیروز اینقدر حالم بد شد که سر کار نرفتم....البته علائم سرماخوردگی هم به اون درد معده اضافه شده بود... عصر با دایی جان رفتیم دکتر....دکی هم فرمود که ورم معده دارم و یه عالمه قرص داد بهم!!!!! کلی هم پرهیز غذایی....همه ی این پرهیزا یه طرف این قسمتش که چایی بهم ممنوع شد رو کجای دلم بزارم؟؟؟؟ آخه من بی چایی نصف روز هم طاقت نمیارم که!!!!!.....(الان فکر کنم معلوم شد چرا نمیتونم بنویسم!!!) 

 

همه اش توهم یه لیوان چایی که داره بخار ازش میره بیرون و بوش همه ی اتاقو گرفته می بینم!!!! 

 

احتمالا یه آندوسکوپی باید برم شاید زخم معده هم داشته باشم.... نه که خیلی روح و جسم سالمی داشتم اینم بهش اضافه شد.... 

 

۴شنبه و ۵شنبه تعطیل شدیم....به دلیل آلودگی هوا.... گرچه اکوسیستم بسیار طفلکیه واسه این آلودگی اما ما دست همه س عوامل این تعطیلی رو صمیمانه می فشاریم چون به این چند روز تعطیلی برای کمی تعدیل نیرو و اعصاب نیاز شدید داشتیم! 

امروز مجبور شدم بیام تا یه سر و سامانی به کلینیک بدم که شنبه دچار هرج و مرج نشیم! 

 

فردا عصر برای آخرین بار به اون کلینیک خودم که خصوصی بود میرم! فردا روز آخر قرار دادمه....بعد از ۳ سال تمام!....دلم میگیره تا یادش می افتم....دلم واسش تنگ میشه....اونجا خاطره های تلخ و شیرینی دارم.... 

دیگه قراردادم رو تمدید نمیکنم....تصمیمات دیگه ای برای آینده ام دارم.... 

خدا جونم تنهام نزار 

 

پ.ن: یک! یادته اون اتاق رو؟؟؟....تو یکی از مهمترین خاطراتشی هاااا.....رها رو یادت هست؟؟؟ الان پیش دبستانیه....میبینی چه زود عمر میگذره.... 

 

پ.ن۲: من برای خودم متاسفم.... و برای هر کسی که اشتباهی مثل اشتباه من داشته باشه.... و برای همه ی اونایی که حرف من رو نمیفهمن یا می فهمن و خودشون رو به نفهمی میزنن.... باید جواب داد....چقدر همه بد شدیم! 

 

پ.ن۳: بعضی وقتا میدونی چیزی که میشنوی حقیقت نیست اما همین که طرفت داره این طور فکر میکنه بهت احساس خوبی میده! و این چقدر بده.... 

 

پ.ن۴: امام رضا؟ امروز ۳شنبه اس....یادت نرفته که؟؟؟....خودم که همین الان یادم اومد یهو

صفر مطلق + ۲۲

کلاْ امروز یه جوریم! 

یعنی خودم نه....از نظر فکری یه جوریم....به یه نقطه ای رسیدم که فهمیدم یه ایراد اصلی و اساسی توی اخلاق و رفتارم هست که داره هی باعث میشه اتفاقاتی که نمیخوام برام پیش بیاد اما هنوز این نقطه هه واسم اونقدری شفاف نشده که بشناسمش و بتونم راه حل واسه رفعش پیدا کنم.... 

 

صبح یکی از دوستام اومد اینجا پیشم....در جریان اتفاقات اخیرم بود و باهاش کلی حرف زدم.... فکر کنم مدت ها بود این حرفا رو نزده بودم....حرف میزدم و تازه می فهمیدم که ای داد بیداد من چقدر بچه ام! چقدر هیچی نمیدونم! چقدر به کارام فکر نمیکنم! چقدر لحظه ای تصمیم میگیرم! چقدر عقل و منطق رو فرستادم تعطیلات!!!! و خلاصه که تازه بیشتر  و بیشتر نادم شدم!!! 

 

شاید این ندامته خوب باشه....به قول دوستم آدم باید درد وجود یه مشکل رو بکشه تا بفهمه که باید حلش کنه!....اما واسم خیلی سخته....یه تغییر اساسی و بزرگ می خواد و من....می ترسم! 

 

و یه چیز دیگه! 

من خیلی خوب شاید بتونم حرفم رو بنویسم اما اصلا خوب حرف نمیزنم و بدتر از اون در عمل که کلاْ فقط گند می زنم و اینی که الان گفتم یعنی خود خود فاجعه!!!! 

  

الان حس می کنم اول یه مسابقه قرار گرفتم و فرصت دارم تا همه چیز رو از اول درست کنم... شاید خیلی چیزا خرابه....شاید مجبورم دوباره از نو بسازم....شاید مجبورم خرابه ها رو درست کنم.... شاید مجبور شم قید یه چیزایی رو بزنم اما هر چی که هست می خوام برنده ی اول و آخر این مسابقه هه باشم....این چیزیه که می خوام 

 

میخوام از این لحظه ای که اینجا نشستم لجبازی هامو کنار بزارم و به جای اینکه افتخار کنم که یه دختر مردادیه لجباز و خودخواهم یه مردادیه مهربون و منطقی و البته با احساس باشم 

 

آخییییییش 

یه حس عجیب دارم....در عین اینکه ناراحتم واسه این کشف جدید اما خوشحالم که می تونم و میخوام تغییرش بدم....احساس میکنم دارم یه کار مهم رو شروع میکنم که نتایجش میتونه خیلی خوب باشه....و جالبه بگم هنوزم آدم جو گیریم چون هنوز کاری نکرده قلبم به طپش افتاده و با سرعت نور در حال زدنه 

 

کاش می تونستم برم الان....در این لحظه توی این اتاق و توی محل کارم بند نمیشم....اینجا حس خفگی میکنم....دلم هوای آزاد میخواد و یه عالمه سر سبزی که بتونم توش راه برم و با خودم حرف بزنم و فکر کنم....کاش می شد پاس بگیرم و بزنم بیرون اما حیف....ماشین دست منه و مامان نمیتونه رانندگی کنه و منم باید دختر خوبی باشم و بیخیال خواسته ام بشم! 

 

فکر می کنم باید زیاد کتاب بخونم و زیاد برای خودم یواشکی بنویسم تا بتونم ابعاد پنهان این موضوع رو هم کشف کنم! 

 

هییی دنیااااا من برنده ی نهایی این بازیم! 

 

پ.ن:هنوز نرسیدم عکسای مشهد رو بریزم روی کامی جات تا حداقل ببینمشون!!!! 

 

پ.ن۲: پروژه مون رفت توی وقت اضافه....دیگه هم سرش حرص نمی خورم....هر وقت باید بشه میشه دیگه....من کلهم اعصابم رو سر اینم از دست دادم بالکل! 

 

 

پ.ن۳:رفتم آرایشگاه....ابروهام یه فرم دیگه شد....پیوندشم برداشتم بلاخره....اولین قدم تغییر.... خوب شده خودم که دوستش دارم....خانومه رو هلاک کردم تا بلاخره مدل رو تائید کردم.هی گفتم الان اینجوریش کن بعد اینجوریش کن!!!!.... اما نتیجه کلی به دلم نشست....