صفر مطلق + ۲۱

من خوبم فقط گاهی این دله کوچیک میشه و یه بهانه های عجیب غریب میگیره! 

 

مثلاْ امروز عصر از کلینیک که اومدم بیرون هوا تاریک بود اما سرد نبود....یه رخوت خاصی داشت.... یه جوری که دلت می خواس واسه فرار از اون یه ذره سردیش،دستت رو جا بدی توی دست کسی که دوستش داری و هم قدم باهاش راه بری تا گرمیه حضورشو حس کنی.... 

 

یهو بی اختیار گوشیمو از کیفم در آوردم و برای چند ثانیه به صفحه اش خیره موندم....نه.... منتظر تماس هیچ کسی نبودم....کسی نبود تا بهم بگه:عزیزم می خوای بیام دنبالت؟؟؟؟ حوصله داری بریم بیرون یه دور بزنیم؟؟؟؟ دلم برات تنگ شده بیام پیشت؟؟؟.... 

منتظر نبودم کسی سورپریزم کنه.... خوب عجیب نبود....کسی نیست برای این کارا.... باید حقیقت رو پذیرفت.... من تنهام و خودم این تنهایی رو انتخاب کردم.... 

 

چه میشه کرد....دله دیگه... 

آروم آروم اومدم سمت خونه و داشتم فکر می کردم واقعاْ چقدر بده که من حداقل یه برادر بزرگتر ندارم.... خوب اگر بود میشد از اون انتظار داشت....حالا فهمیدم برادر بزرگتر غیر از اینکه کامپیوتر رو ببره بده درست کنن به یه دردای دیگه هم میخورده و ما تا امروز بی خبر بودیم!!!!! 

 

با همه ی این حسی که داشتم وقتی به این فکر کردم که همین الانم فقط کافیه بپذیرم که یه نفر کنارم باشه،در هر سطحی،چه همسر چه دوست نزدیک چه یه دوستی عادی، برای هر کدوم گزینه های مختلفی دارم که انتخاب کنم! اما قویاْ دل و عقلم همه رو رد کرد و تهش به این نتیجه رسیدم که جایی واسه بهانه گیری نیست....می تونم سنگفرشای خیابون رو تنها تنها بگذرونم و بگم هستم و زندگی می کنم و خودم دلیل خنده و ناراحتیه خودمم نه کس دیگه!!!! 

 

من خوبم...من آروم تر از همه ی روزای قبلم....آروم تر از همه ی این چند ماه گذشته.... حس میکنم توی وجودم داره یه اتفاقات خاص میفته و من فقط در انتظارشونم....خودم رو براش آماده میکنم....آماده میشم تا زندگی رو زندگی کنم و این تنها خواسته ی من از امام رضا(ع) بود.... اینکه درست زندگی کنم چه جور و با چه شرایطیش رو تعیین نکردم...فقط خواستم زندگیم به نحوی طی شه که پشیمونی نداشته باشم....خواستم خدا بهم لبخند بزنه.... 

 

با همه ی اینا....باید صادقانه بگم جای یه عشق واقعی توی لحظه هام خالیه.... اما از پیدا کردنش توی این دنیا نا امیدم!!!! .... 

 

همین! 

 

پ.ن:آخییییییش....چقدر آروم شدم اینا رو نوشتم....نوشتنم چیز خوبیه هاااااا

صفر مطلق + ۲۰

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

صفر مطلق + ۱۹

به من کمک کن ای عشق این گره رو وا کنم 

به قیمت سقوطم راهمو پیدا کنم! 

........................................... 

 

بلی ! 

این روزهای عجیب برزخی ما با اشتیاق تمام به داریوش عزیز دل می سپاریم و باهاش می خونیم و موندیم چرا یه مدتی فکر میکردیم که: آخه کی میتونه داریوش گوش بده؟؟؟!!!! از بس غم داشت.....دیگه ته ته آهنگ غمگینامون قمیشیه همیشه عزیز بود و البته الانم هستا اما این روزا داریوش بیشتر می چسبه خدایی 

  

 

بلاخره دوره ی شلوغی کار هم گذشت و فعلا یکی دو هفته ای راحت ترم...هر چند ۲ تا پروژه دستمه و زمان زیادی براشون نیست....اما با آرامش نسبی ای که از تمام شدن سمینار ها دارم فکر میکنم اینا هم راحت تر بگذرن....  

 

امروز موفق شدم به اتاق هم سر و سامانی که دوست داشتم بدم و حسابی آماده شه واسه تغییرات پیش رو.... 

باید خودم دست خودم رو بگیرم و از این مرداب بیرون بیام....انتظارم رو از همه ی آدما بریدم و میدونم فقط یه خدا هست و یه دونه هم خودم!....همین و همین....و این یعنی یه دنیااااااا.... 

 

کلی ایده های جالب به ذهنم رسیده....اونم فقط با یه روز فکر کردن و تصور کردن.... کلی کار واسه آینده.... کلی راه واسه امتحان کردن....کلی هدف برای رسیدن.... 

 

حس خوبی دارم...نسبتاْ خوب.... 

امروز تمام مدت یاد این جمله ی امام علی (ع) بودم که میگفت ببینید و دل مبندید! 

ما چقدر ساده از کنار حرفا رد میشیما....من خودم همیشه فکر میکردم منظورشون حتما مادیات بوده اما خیلی وقته فهمیدم دل به خیلی چیزای این دنیا نباید بست....یکی از مهمتریناش واسه من دل به آدما بستنه!.... نه اینکه دل بستن و محبت کردن بد باشه.... اما وابستگی به یه نفر تا حدی که همه ی زندگیت بشه و بود و نبودت بهش گره بخوره اشتباهه.... چون آدم تنها به دنیا میاد و تنها هم از دنیا میره....الان گرفتید منظورمو؟؟؟؟....یه چیزی تو همین مایه ها دیگه.... 

 

من این یک سال به جایی رسیدم که هیچی نداشتم!....نه احساسی نه لبخندی نه غمی نه آرزویی نه امیدی ....به طور کلی هیچ انگیزه ای واسه زندگی نداشتم...برای همین سعی کردم هر روز رو هر لحظه رو خوب زندگی کنم فقط همین.... اما این کافی نیست....برای من کافی نیست.... نمیخوام اینطور ادامه بدم و این احساس خنثی این مدت بهترین فرصته برای شروع.... 

  

 

میدونم مردادیم و یه مردادی هر کاری دلش بخواد میتونه انجام بده....نشدنی واسش معنا نداره.... پس دنیا بهتره با دم شیر بازی نکنی و گرنه بد میبینیا.... 

 

خدااااااااااااا جون 

بوس 

 

پ.ن: آبگوشت!!!!.....اینم یه سرنخ بین من و این وبلاگ تا خواب دیشبم همیشه یادم بمونه!!!! 

 

پ.ن۲:مامان جونم عاشقتم....تو که از اینجا بی خبری و نمیخونی اما من عاشقتم حتی اگر هیچ وقت نمیتونم اینو بهت بگم....حتی اگر بلد نیستم باهات حرف بزنم....خیلی وقتا حس میکنم تنهات گذاشتم....خیلی وقتا حس میکنم روزگار بهت سخت میگذره و خم به ابرو نمیاری.... بمیرم واست که همیشه درداتو تنهایی کشیدی....بمیرم واست که دنیا اینقدر بهت سخت گرفت.... بمیرم واسه دستت که بدجور سوخت و با این حال بخاطر اینکه حال من خوب نبود خیلی کارا واسه من کردی و هیچی نگفتی.....من لیاقت مهربونیای تو رو ندارم....اما عاشقتم...