صفر مطلق + ۱۹

به من کمک کن ای عشق این گره رو وا کنم 

به قیمت سقوطم راهمو پیدا کنم! 

........................................... 

 

بلی ! 

این روزهای عجیب برزخی ما با اشتیاق تمام به داریوش عزیز دل می سپاریم و باهاش می خونیم و موندیم چرا یه مدتی فکر میکردیم که: آخه کی میتونه داریوش گوش بده؟؟؟!!!! از بس غم داشت.....دیگه ته ته آهنگ غمگینامون قمیشیه همیشه عزیز بود و البته الانم هستا اما این روزا داریوش بیشتر می چسبه خدایی 

  

 

بلاخره دوره ی شلوغی کار هم گذشت و فعلا یکی دو هفته ای راحت ترم...هر چند ۲ تا پروژه دستمه و زمان زیادی براشون نیست....اما با آرامش نسبی ای که از تمام شدن سمینار ها دارم فکر میکنم اینا هم راحت تر بگذرن....  

 

امروز موفق شدم به اتاق هم سر و سامانی که دوست داشتم بدم و حسابی آماده شه واسه تغییرات پیش رو.... 

باید خودم دست خودم رو بگیرم و از این مرداب بیرون بیام....انتظارم رو از همه ی آدما بریدم و میدونم فقط یه خدا هست و یه دونه هم خودم!....همین و همین....و این یعنی یه دنیااااااا.... 

 

کلی ایده های جالب به ذهنم رسیده....اونم فقط با یه روز فکر کردن و تصور کردن.... کلی کار واسه آینده.... کلی راه واسه امتحان کردن....کلی هدف برای رسیدن.... 

 

حس خوبی دارم...نسبتاْ خوب.... 

امروز تمام مدت یاد این جمله ی امام علی (ع) بودم که میگفت ببینید و دل مبندید! 

ما چقدر ساده از کنار حرفا رد میشیما....من خودم همیشه فکر میکردم منظورشون حتما مادیات بوده اما خیلی وقته فهمیدم دل به خیلی چیزای این دنیا نباید بست....یکی از مهمتریناش واسه من دل به آدما بستنه!.... نه اینکه دل بستن و محبت کردن بد باشه.... اما وابستگی به یه نفر تا حدی که همه ی زندگیت بشه و بود و نبودت بهش گره بخوره اشتباهه.... چون آدم تنها به دنیا میاد و تنها هم از دنیا میره....الان گرفتید منظورمو؟؟؟؟....یه چیزی تو همین مایه ها دیگه.... 

 

من این یک سال به جایی رسیدم که هیچی نداشتم!....نه احساسی نه لبخندی نه غمی نه آرزویی نه امیدی ....به طور کلی هیچ انگیزه ای واسه زندگی نداشتم...برای همین سعی کردم هر روز رو هر لحظه رو خوب زندگی کنم فقط همین.... اما این کافی نیست....برای من کافی نیست.... نمیخوام اینطور ادامه بدم و این احساس خنثی این مدت بهترین فرصته برای شروع.... 

  

 

میدونم مردادیم و یه مردادی هر کاری دلش بخواد میتونه انجام بده....نشدنی واسش معنا نداره.... پس دنیا بهتره با دم شیر بازی نکنی و گرنه بد میبینیا.... 

 

خدااااااااااااا جون 

بوس 

 

پ.ن: آبگوشت!!!!.....اینم یه سرنخ بین من و این وبلاگ تا خواب دیشبم همیشه یادم بمونه!!!! 

 

پ.ن۲:مامان جونم عاشقتم....تو که از اینجا بی خبری و نمیخونی اما من عاشقتم حتی اگر هیچ وقت نمیتونم اینو بهت بگم....حتی اگر بلد نیستم باهات حرف بزنم....خیلی وقتا حس میکنم تنهات گذاشتم....خیلی وقتا حس میکنم روزگار بهت سخت میگذره و خم به ابرو نمیاری.... بمیرم واست که همیشه درداتو تنهایی کشیدی....بمیرم واست که دنیا اینقدر بهت سخت گرفت.... بمیرم واسه دستت که بدجور سوخت و با این حال بخاطر اینکه حال من خوب نبود خیلی کارا واسه من کردی و هیچی نگفتی.....من لیاقت مهربونیای تو رو ندارم....اما عاشقتم...

نظرات 8 + ارسال نظر
رازقی شنبه 12 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 11:15 ب.ظ http://MYAMOROUSDAYS.BLOGFA.COM

میدونی این بار بعد خوندن این پستت چه حسی دارم؟ حس ایستادن رو یه قله. دستاتو باز کنی و نفس عمیق بکشی. دقیقا من الان اینجوری ام! خب دیگه. بگیر منو نیفتم! هنوز جوونم میخوام حالا حالاها الاغ سواری کنم!!!!!!!!

اییییی جااااااانم

زینب یکشنبه 13 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 10:32 ق.ظ http://eshghojonoon.blogsky.com/

سلام خواهری ... چه خوب بسیار بسیار تبریک که به این نقطه یعنی بهترین جایی که هر آدمی میتون بهش برسه رسیدی
اما خیلیا مث من نرسیدن .. نمیتونن .. نمیخوان ...نمیدونم اما نرسیدن!
سخته خیلی سخته...
مواظب خودت باش خواهری...بووووووووووووووووووووس!

منم سختی کشیدم تا بهش رسیدم....الانم بی سختی نیست.... الانم همه چیز عالی نیست....اما....اما یه چیزایی هست یه چیزایی بالاتر از اتفاقات این دنیا که اگر فقط یک لحظه به یادشون بیاریم دیگه جرئت نمی کنیم از چیزی گلایه کنیم!....به یادشون بیار خواهرم

لیلی پنج‌شنبه 17 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 12:52 ب.ظ

سلام عزیزم.خوبی؟
آبگوشت؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
عزیزم رفتی مشهد؟زیارت قبول. خوش گذشت؟دعام کردی؟

آره گلم....رفتم و برگشتم....مگه میشه تو رو دعا نکنم؟؟؟/ یه چی میگیاااااا

مهرشین شنبه 19 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 02:48 ق.ظ http://mehrshin1357.persianblog.ir/

سلام میشه رمز رو داشته باشم؟؟؟

لیلی شنبه 19 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 11:00 ق.ظ

پست بالا بازم واسه خودته؟؟؟مابمونیم تو کف؟

نه گللللللللللللللم....
مال خودم نیست....
اومدم

زینب شنبه 19 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 12:32 ب.ظ

سلام خواهری...زیارت قبول...منم دعا کردی؟؟؟!!!
گفتی منم زودی بطلبه؟!!
تازشم بعضیا مطلب میذارن رمزشم به کسی نمیدن....
قربونت!

بعلههههه معلومه که دعااا کردم
همه شو گفتم....بوس
کیا؟؟؟؟ وای چه کار زشتی می کننا
من که اینطوری نیستم...
الان میان اون طرف!

لیلی شنبه 19 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 09:11 ب.ظ

شیما نشد پستبالا کامنت بذارم.اینجا میذارم دوست داشتی تاییدش نکن.
شیما فقط اشک ریختم. بی دلیلا.نمیدونم...ازخوشحالیه نگرانم...
شیما وقتی گفتی رفتید صفه همونجا.بوسیدت...
شیما دلم ریخت.
خیلی این حست واسم ملموس بود.

خودمم وقتی می خونمش اشکم در میاد!!!!!
یه روز یه چیزی رو داری و فکر میکنی همیشه هست فرداش نداری و برات مثل یه رویا میشه و از اون به بعد هر بار حسش کنی غرق یه رویای شیرین میشی....
و این از اون حسای تلخ شیرینه....
بوس

رازقی یکشنبه 20 آذر‌ماه سال 1390 ساعت 12:57 ب.ظ http://myamorousdays.blogfa.com

ما آمدیم شما نبودید!
پست بالایی رو میگم. خب یعنی چی من اینهمه رفتم از تو کامنت خصوصی های اون وبلاگم رمزت رو پیدا کردم واومدم اینجا حالا اینجا هم خصوصی برا خودته؟!
رسیدن بخیر مشهدی شیماااااااااااااااااااااااااا
خوش گذشت عزیزم؟
هر وقت تونستی خبر بده با هم یه سر بریم بیرون

مرسی عزیزم....من که همین جاهایم که
خیلی دعات کردما....تازه دعا کردم روز عروسیییییییت خیلیییییییی خوشمل شی هر چند هستیا اما چون به نظرم دغدغه ی اصلیه عروسا اینه واسه همین مخصوص دعا کردم :دی
من منتظرتم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد