صفر مطلق+۱۸

۱.وقتی شب میشه و چراغا خاموش میشه مغز بنده تازه به کار میفته و بیدار باش عمومی اعلام میکنه....بعد نه که حالا عین بچه ی آدم به یه موضوع خاص فکر کنه و بخواد به نتیجه ای برسونتش ها....نه خیر....عین این بچه های سرتق هر ۲ ثانیه به یه چیز فکر میکنه و تا بفهمی اون چیه رفته سر موضوع بعدی!.... از ایسان و گری آناتومی بگیر تا محرم و سفر مشهد و درسای خونده نشده و حرفای تلخ شنیده شده و نرفتن دیدن مادر دوست جون و کثیف بودن ماشین و سمینار آینده و پدربزرگ و و و و .... یعنی تمامی نداره تا خود صبح.... اینجوریه که من الان نمیدونم کی شبه کی صبحه.... تفاوت خاصی واسم نداره....تا وقتی بیدارم که کار هست برای انجام دادن و کلا زندگی افتاده روی دور بسیار تندش....وقتی هم می تونم بخوابم که با ذهنم در حال دویدن هستم خدا رو صد هزار مرتبه شکر.... بعد میگن چرا هی لاغر میشی!.... خوب آدم این همه بدوه نباید لاغر شه؟؟؟ 

 

 

۲.با اینکه بیش از همیشه دارم فعالیت میکنم اما همچنان از جایی که باید باشم عقبم....هنوز لیست کارهایی که باید انجام بدم طولانی تر از لیست کاراییه که موفق به انجامش شدم.... و اینقدر این درگیری ها زیاد شده که از همه غافل شدم...دوستام...همکارام.... قولام....برنامه های آینده ام....شما تصور کن اینقدر من در زمان گم میشم که اگر حتی به اندازه ی ۳۰ دقیقه یه کار جدید بخواد بهم اضافه بشه نمیتونم!....بعد مثلا میان میگن:فلانی میخواد بیاد خونه ببینتت(حالا همون خواسگاری خودمون!)....نه آخه میخوام ببینم توی این هاگیر واگیر من وقت میکنم آخه؟؟؟ منی که ۱ ماهه میخوام برم موهامو کوتاه کنم و هنوز حتی نرسیدم بهش زنگ بزنم؟؟؟ منی که اینترنت خونه از مخابرات قطع شده و نمی رسم یه زنگ بزنم اطلاع بدم؟؟؟ منی که نرسیدم برم امتیازم رو بگیرم و ممکنه زمانش بگذره اما جور نمیشه برم؟؟؟ منی که پدربزرگم حالش خوب نیست و حتی نشده یه سر برم ببینمش(بگذریم که شاید واسه اون زیاد هم مهم نباشه!)... بعد این وسط اصلا جایی واسه شوهر باقی میمونه آیا؟؟؟..... خدا یه چیزی میدونست والله! 

 

 

۳. من به این احساس جدیدی که توی دلم نشسته احسنت میگم....به همین سردی و خنثی ای.... به همین که دیگه هیچ حسی توش نیست....که وقتی خاطره ها ناخودآگاه ورق میخوره ساده از کنارشون رد میشه...که دیگه نمی لرزه.... که یخ نمیشه.... که نمیشکنه....فقط میگذره.... من به این کوری و کریش آفرین میگم.... من از اینک داره میره که سنگ بشه راضیم.... من دیگه به این موضوع تن دادم.... دیگه غصه نمیخورم که چرا وقتی توی این دنیا هیچی مهم تر از یه احساس پاک نیست من باید دلمو قربانی کنم!!!!....دیگه ناراحت نیستم که جواب خوبیمو با بدی گرفتم.... من یاد گرفتم خط خودم رو باید مشخص کنم و فقط به همین فکر کنم....در این راه اگر کسی توی مسیرم قرار گرفت تا اون مدتی که هست میتونه باشه و هر جا تغییری پیش اومد میره و من ادامه میدم چون هیچی مهم تر از خط من برای من نیست.... من به خاطر این حس خودخواهی جدید خوشحالم.... من به خاطر این از خودراضی شدنم خوشحالم.... به اینکه می ایستم و از خودم دفاع میکنم....به اینکه دیگه نمیگم:دلم نیومد جواب فلانی رو بدم اما حرفش ناراحتم کرد!.... من خوشحالم که توی این کلبه و تنها زندگی میکنم....من از همه ی آدما دل بریدم! 

 

 

۴.بازم فکر رفتن از ایران به سرم زده....هر ۲ سال یه بار یه همچین اتفاقی میفته و تازگی نداره.... 

فعلا تا این لحظه ای که اینجا نشستم تصمیم دارم برای اینده ی زندگیم جایی دور از ایران باشم....جاش هم هنوز معلوم نیست البته از بس که من دقیق فکر میکنم به همه چی.... فقط اینکه به محض اینکه فوقم رو بگیرم میرم....دیگه تا اون موقع مامان هم مشکلی برای همراهی من نداره...باید از الان دنبال مقدماتش باشم....شاید اروپا شاید هم....!!!! نمیدونم...فقط شاید اگر جایی باشم که زبون مردمش رو درست نفهمم و انتظارات خاصی ازشون نداشته باشم کمتر دلم بسوزه که این همه دروغ و نامردی دورم ریخته....حالم بده....باورتون نمیشه اما حالم به طور وحشتناکی بده.... 

 

 

۵.اینقدر آرایشگاه نرفتم که ابروهام حسابی پر شده....خودمم حوصله ندارم.... اما میدونم به این تغییرات شدیدا نیاز دارم....شاید ۲۰ روز دیگه!!!!!.... 

 

۶.برای تاسوعا عاشورا میریم مشهد.... کاش اینقدر شلوغ نباشه که نتونم ضریح رو ببینم.... دیگه دیدنش که چیز زیادی نیست!....حالا ما که سالهاست از اینکه لمسش کنیم دل کندیم و گفتیم دور می ایستیم تا شبیه اون جماعت حمله ور نباشیم!!!!....هی..... 

 

۷.چه غر غر نامه ای شد این نوشته!