بعله!

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

این قصه هم تمام شد!

۱. توی خونه میگم:نیاز شدید به پول داریم....دایی محترمه سوال کردند:از چه بابت؟!!!....ما هم از بس که ساده ایم حقیقت را گفتیم که میخواهیم عملی انجام دهیم!!!.... همون دایی محترمه این بار رو به مادر گرام فرمایش کردند که: این تازگیا با کیا می گرده؟ یه چک کن ببین دوستاش همکاراش کیا هستن که این هی از این فکرا می زنه به سرش؟؟؟!!!! 

 

الان من چند سالمه؟ الان من کیم؟ الان من کجام؟؟؟ این چه طرز برخورد با بچه اس آخه!!!! 

 

 

۲. هی دوستان به من انرژی میدن که ادامه بده هی منو شرمنده ی محبتاشون می کنن!!!.... میگن:درسا چطور پیش میره؟ میگم:کند آروم هیچی یادم نمی مونه...می گن: عیب نداره تو که باید خیالت راحت شه تو که نمیخوای امسال قبول شی که!!!!(خوب اگه نمی خوام پس چرا خودمو دارم اذیت می کنم هاااان؟)  

 

۳.این یک هفته مدام دارم لباس جدیدا رو می پوشم....بی هیچ دلیل خاصی.... می خوام مطمئن شم اندازه هستن مبادا کوچیک تر ای بزرگتر باشن....نه که می تونم برم پس بدم از اون نظر!!! 

 

۴.از کار هم دلزده شدم....سطح انرژی و آستانه ی تحملم شدید اومده پایین و خوب بعد از این یکی دو هفته ای که گذروندم اصلا جای تعجب نداره....زمان می خواد تا بشم اونی که دوست دارم....اما درست میشه می دونم.... 

 

۵. مطمئنم براتون کمی عجیب به نظر می رسه اما آخرین خبر اینه که همین چند دقیقه ی پیش به حامی اس ام اس دادم و این رابطه رو تمام کردم....الان یک عد شیمای آزاد هستم که دل مشغولیه احساسیشو می خواد از خودش دور کنه....این حامی همه ی ارزشای گذشته شو زیر پا گذاشت و من بیش از این نمی تونم تحمل کنم....بحث دوست داشتن نیست.... بحثه اینه که اگر طرفت متوجه نشه که چی داری میگی و چی می خوای مدام رنج می کشی....حامی دیگه منو نمی فهمه ما دیگه زبون مشترکی نداریم پس بهتره بره دنبال زندگیش....قصه ی من و حامی هم اینجا و برای همیشه تمام شد....میرم اون جای همیشگی همون جایی که عهد بستیم و آخرین گلی که ازش مونده رو اونجا سر خاک عشقم میزارم و برای همیشه به ابدیت میسپارمش.... حامی منو به هوسش به لجبازیش به غرورش به کارش باخت....این قصه هم تمام شد!

عکس!

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.