من که همین جام که!

نمیدونم چه صیغه ایه که تا من میام و می نویسم که یه مدت نیستم کلاْ زمین و زمان دست به یکی میکنن تا بنده به غلط کردن بیفتم....حالا نه اینجورااااا....اون جور! 

 

بعله دیگه...گفتن نداره...خودش تابلوئه....باز هم ای دی اس ال جان در سواحل لانگرهاوس واسه خودشون خوش بودن و ما نیز در غم دوری از جهان ارتباطات جد و آبادمون رو صدا میکردیم.... 

 

راستش دلم خیلییییی برای اینجا و کلا نوشتن تنگ شده....بعد از طرفی هم که قراره کلا وبلاگ نویسی رو ببوسم بزارم کنار فهلا....ولی خوب لجبازی هم خوب چیزیه و من الان نمیدونم در لجبازی با کی اینجام و می نویسم که نوشته باشم...درسته نمیرسم زیاد بنویسم ولی این گاه گاه نوشتن خیلی بهم کمک میکنه که بتونم آروم باشم...و خوب این آرامش هم که بسی مورد نیاز است.... 

 

۲-۳ شب پیش....سالگرد فوت عزیزی بود که رفتنش خیلی چیزا رو در من شکست....هیچ وقت نمیتونم اون روزا رو فراموش کنم....یادمه نشسته بودم روی صندلی کلینیک...توی فاصله ی بین مریضا... توی ثانیه ای تا به خودم میومدم میدیدم صورتم خیس از اشکه و اصلا نفهمیدم.... 

 

یادمه برف می بارید....و من برف ها رو نگاه میکردم و آه میکشیدم....یادمه اشکام نفسمرو قطع میکرد....خیلی چیزا یادمه اما....قبول دارم که هر اتفاقی حکمتی داره و اینکه من بنده ام و تسلیمش...هر ی رقم بزنه راضیم... 

 

 

اوضاع احوال کار یک کم بهتره....یک کم راضی ترم... و البته به اندازه ی هفته ای چند ساعت دارم درس میخونم...گرچه رشته ی ما امسال کنکور سختی رو خواهد داشت اما من فقط شروع کردم....بقیه اش واقعا به خدا و گردش این دنیا ربط داره.... 

 

دیروز صحنه ی خاصی منو خیلی به فکر برد... 

از پنجره ی اتوبوس دختری رو روبه روم میدیدم که پشت فرمون ماشینی بود و زیباییه چهره اش حس قشنگی رو بهم میداد...لذت می بردم از نگاه کردنش...اما چند ثانیه ی بعد....سیگاری میون انگشتش...و مهارتش در خارج کردن اون دود.... و تهوعی که نمیدونستم چطور کنترلش کنم... 

 

چرا؟؟؟؟....من نمیفهمم این مساله رو....من نتونستم با هیچ قانون و معادله ای حلش کنم...فقط یکبار دیگه ترسیدم...از همه ی آدمهایی ترسیدم که ظاهر دنیا ملاک انتخاب و تائیدشونه....قضاوت نمیکنم...شاید اون دختر بهر حال برای امروز و این جایی که هست دلیلی داره که میتونه قانع کننده باشه....اما بعید میدونم اجازه داشته باشیم یادمون بره که هدف از حضورمون چیه! 

 

و خدا رو شکر میکنم که زیبا نیستم تا زیبایی بهانه ای باشه برام تا فراموش کنم قراره چی به دست بیارم..... 

 

نظرات 8 + ارسال نظر
بهارنارنج و یاس رازقی یکشنبه 20 دی‌ماه سال 1388 ساعت 06:56 ب.ظ http://formyramin.blogsky.com

نوشته ات حس غریبی داشت اما... این عاشقانگی رو تبریک میگم و امیدوارم روزای خوبی پیش رو داشته باش"ین"

ممنونم عزیز دلم

دختر نارنج و ترنج یکشنبه 20 دی‌ماه سال 1388 ساعت 09:29 ب.ظ

سلام عزیز دل
خوشحالم که خوبی.. که بهتری.... خیلی خیلی برات خوشحالم عزیز دل.
انشالله همیشه خوش و خرم باشی... امیدوارم خوشبخت باشی و همیشه عشقت در کنارت آرامش رو نثارت کنه.
از صمیم قلب بهت تبریک می گم عزیز دلم...

مرسی به خاطر این همه لطفت و باز هم مرسی که تنهام نمیزاری

زهرا دوشنبه 21 دی‌ماه سال 1388 ساعت 08:29 ق.ظ

واااااااااااای سلااااااام شیما گلک خودم

نمیدونی وقتی تو خبرنامه ام اسم وبلاگتو دیدم که به روز شده چقدر به قول خودت خوچحال شدم. خوبی گلک؟

دلم یه عالمه تنگیده بود برات. اما حالا که اومدی دلمم بهتر شده.

می بینم که تو هم بالاخره همسفرتو پیدا کردی و این اتفاق خوبیه. خوبه واسه این که اون قدر دوستش داری که واسه عشقش به خدا رو آوردی.

امیدوارم که اونقدر خوب باشه که نه لجبازی هات بلکه اون دل بلوریتو همراهی کنه.

نمیگم عاشقش باشی میگم دوستش داشته باشی که تا همیشه بمونه (درگوشی: من عاشقیو قبول ندارم)

سربلند، شاد و پر از عشق باشی گلک!

به امید دیدار دوباره........ (میگم این اسمایلی ها چرا بوسه ندارن؟؟؟؟؟؟) ناچاریم که بنویسیم بووووووووووووس

واااااااااااای تو هم نمیدونی چه کیفی داشت که اینجا رو باز کنم و ببینم تو چقدر مهربون و دوست داشتنی هستیییییی.....یعنی می دونستما....بیشتر فهمیدم:دی
مرسی عزیز دلم...اما چرا عاشقیو قبول نداری؟؟؟
من یه نفر رو دوست داشتم بی اندازه....بی حد....با همه ی قلبم.... واقعا دوستش داشتم و دارم...اونروزا فکر میکردم این عشقه....
اما امروز تفاوتش رو میفهمم...بحث کم و زیاد نیست...بحثش تفاوتاشه....

بووووووووووووووووووووس

جودی آبوت دوشنبه 21 دی‌ماه سال 1388 ساعت 10:13 ق.ظ http://www.sudi-s.blogsky.com

خدارو شکر از این همه احساس قشنگ و شیرین .خدا پشت وپناهت باشه

ممنون گل من

سحربانو دوشنبه 21 دی‌ماه سال 1388 ساعت 03:44 ب.ظ http://samo86.blogsky.com

سلام عزیززززززززززززززم
چه زود این یک سال گذشت:(
به به مبارک ها باشه خانووووووووووووووووووووووووووووووووم:)

آره سحر...یادته؟؟؟
تو اون روزاااا تو تنها کسی بودی که واقعا همراهیم کردی.... هرگز لطفت رو از یاد نمیبرم...

به به!...خودتم مشکوک میزنی...گفته باشم:دی

زهرا سه‌شنبه 22 دی‌ماه سال 1388 ساعت 09:13 ق.ظ

شیما گلک سهلام!!!!!!

میسی که اومدی پیشم. بدو بیا که یه پست تازه گذاشتم.

اومدممممممممممم

احسان دوشنبه 28 دی‌ماه سال 1388 ساعت 03:10 ب.ظ

من برگشتم شیما



مرررررررررررررررسی....
اما من که زودتر اومدم پیشت که:دی

بهناز جمعه 2 بهمن‌ماه سال 1388 ساعت 10:22 ق.ظ

بعد از کلی وقت اومدم وبلاگت را خوندم:رفتم تو اون روزا تو اون لجبازی ها ...
روز اول آشنای ایم با تو ...
اون حس عجیبی که داشتیم هر دو طرف ازش خفه می شدیم هر کدام به یه دلیل...
شیمایی خیلی خوشالم واست
و شکر گزار پروردگار هستی که این قدرت تفکر قشنگ را بهت داده...
و اینه به تو و من نشون داده که اگر خالص باشی خلوص دریافت می کنی
خوشحالم که حس زیبای بودن و خواستن و ادامه دادن دوباره خیلی زیبا تر از همیشه درونت شکل گرفته...
خوشحالم آنکسی که لایق احساسات پاکت بود را پیدا کردی...
و در آخر دوستت دارم مهربانم و آرزوی بهترین ها را از ستاره ی عشق دارم...

...یادم که میفته تعجب میکنم که واقعا ما بودیم اون روزا رو گذروندیم؟؟؟
اون اشکا...اون دعواها...اون شب بیداری هااااا...
گاهی...باورم نمیشه....
اما....تمام شد... ما هر دو موفق شدیم تمامش کنیم...
مرسی عزیزم....مرسی که همراهیم کردی....
من هم برای تو بهترینا رو از خدا میخوام....دوست گل عزیز من....

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد