مردم گفته هایت را فراموش خواهند کرد، مردم اعمالت را فراموش خواهند کرد، اما آنها هرگز احساسی را که به واسطه تو به آن دست یافته‌اند، از یاد نخواهند برد 

کمی حرف!

زندگی آدما گره عجیبی به هم خورده 

چقدر بعضی وقتا ما ساده ایم که فکر می کنیم هر کدوم جدا از بقیه داریم زندگی می کنیم .... واقعیت اینه که ما، تک تکمون،جزء مجموعه ای بزرگ هستیم که هر کدوم بی اون یکی معنایی نداریم....خوب و بد کارامون کنار هم معنی میگیرن و کلا میشه گفت:از کارای عجیب خدا اینه که ما در عین جدا بودن شدیداْ به هم وابسته و مکمل همیم!....تازشم چقدر همیشه از این موضوع غافلیم.... 

 

دیگه الان من این همه روضه نخوندم که بپرسید چطور به این راز مخوف و بزرگ دست پیدا کردم که!!!!..... من یه چیزی گفتم شوما حتماْ باید ریز شی توی جزئیات؟....من الان دیگه خیلی سکرت و سرّی می باشم....کلا هم جو گیرم....اصرار نکن که نمیگم! 

 

رفتم برای چند تا از دوستان قدیم کامنت بزارم که نشد....از جمله رازقی جون گل گلاب خودم که دلم هی واسش یه ذره میشه....نمیدونم چرا این بلاگفا از همون دوره های نخستین کره ی زمین با من مشکل داشت و خوب نشد که نشد!....اصلا اون شمارهه هست اون پایین؟ اونو نشون نمیده بعدم میزنه که کد رو درست وارد نکردی!....خوب آخه تکنولوژی وقتی تو چیزی نشون نمیدی من چی چی رو وارد کنم؟؟؟ زور میگی دیگه! 

 

حالا خلاصه....ایناش که بماند اما نوشتن همون چندین تا جمله که به قصد دوستان بود بیشتر به کار خودم اومد و انگار که خودم داشتم به خودم میگفتم....اینجور مواقعه که من یادم میاد که اصولا راه ها رو خوب بلدم اما در اجرای راه ها اراده ای دارم در حد مگس اصلا!!!!!....و این خیلیییی بده... اگر بلد نبودم و نمیدونستم چی به چیه دلم نمی سوخت....اما....دست روی دلم نزار که خونه! 

 

بهر حال امروز بعد از این ۳-۴ روز عزاداری و کلاْ ماتم سرایی که راه انداخته بودیم یک کمی متحول شدم و انگیزه پیدا کردم و تصمیم به تغییر گرفتم...الان پنیر من کو؟؟؟....تازشم یه نگاه به ایام هفته که بکنم تابلو میشه که امشب که بگذره میشه گفت به نیمه ی دوریش میرسم و بعدش دیگه میفته توی سرازیری اشتیاق اومدنش.... 

 

دوست جونی دیروز میگفت هر وقت می خواسته روزا رو برای یه اتفاق بشماره تا صبح چشماشو باز می کرده اون روز رو تمام شده حساب میکرده....اما خوب بنده با اون طرز تفکر بدبینانه ی همیشه منفیم تااااا خود اون ساعت ۱۲ شب همچنان روز رو نگذشته حساب میکنم چون هر لحظه امکان داره زمان وایسته و دنیا کن فیکون شه....در جریان هستید که؟!!!! 

 

آقا بزن اون دست قشنگه رو که من دیروز به حول و قوه الهی یه طلسم چند ماهه رو شکستم و بلاخره یه صفحه درس خوندم.....دیگه نخند جنبه داشته باش چیه میگی یه صفحه هم شد درس؟...بعله عزیزم یه صفحه هم یه صفحه اس....نه پس می خواستی توی ۲ دقیقه وقتی که منتظر بودم یه کتاب تموم میکردم؟!!!!!....یه بار اومدم از وقت های مرده استفاده کنما.....هی میزنی توی ذوقم....دهه! 

اما جدا از شوخی....وقتشه دیگه شروع کنم....اگر باز این کارو به عقب بندازم باید قیدشو کلا بزنم.... 

 

میدونین چیه....دیشب یه سمینار با خودم داشتم دااااا غووووون.....مسئله اینجاس که من اگر می خوام کمکی برای حامی باشم و تنهاش نزارم توی این وضعیتی که خودشو گیر انداخته و اگر واقعا می خوام اثبات کنم که عاشقانه پاش هستم باید اول از همه خودم محکم باشم....باید اینقدر قوی باشم که منعطف شم اما نشکنم....باید جای بی قراری ها و اعصاب خوردی های اون من آرامش باشم واسش....باید اگر یه روز فرصت مونده اون یه روز رو براش رنگی کنم....  ( یعنی الان اگر فهمیدید من کدومم؟ به جان خودم آخرش این حامیه که باید منو آروم کنه....)

 

داستان عجیب غریبیه....دیگه هم غیر قاب کنترل و اجتناب ناپذیره....اما فعلا که پنیر ما افتاده اینجا و راه دیگه ای نیس باید خودمون رو باهاش جور کنیم و بپذیریم.... 

این ۴-۵ روز وقت دارم تا حساااابی روی خودم کار کنم و آماده ی برگشتش باشم وااااای که یه دنیا دلتنگشم... 

 

دیشب نشسته بودم عکسای دو نفره مون رو میدیدم و زار میزدم و باهاش حرف میزدم....هیییی صداش میومد توی سرم و هی دلم تنگ میشد....اما الان پرم از ذوق اومدنش....شاید اینجوری همه چیز قشنگ تر هم باشه....وقتی قرار نیست به آینده فکر کنی و می تونی فقط امروز رو خوب خوب خوب زندگی کنی.... 

 

راستش یه تصمیم دیگه هم گرفتم....نمیتونم جلوی حرفای خانواده بیش از این بایستم چون با این کار داره شک ها میره سمت حامی و این ممکنه باعث شه که رابطه ام باهاش معلوم شه و همه چی خراب شه....در نتیجه واسه بهم زدن افکار عمومی خانواده،دیشب اعلام آمادگی دادم که مهمانان عزیز تشریف بیارن....با تاکید روی اون بند پولداری و البته تیپ و ظاهر مقبول از نظر من و اینکه قدش بلند باشه....موضوع اینه که نمیخوام بگم قطعا دیگه ازدواج نمیکنم چون حامی اینطور کرده....یعنی الان این کارو نمیکنم که یه روز واسه خودم جای پشیمونی بزارم.... 

 

اما اگر بخوام ازدواج کنم فقط و فقط یه ازدواج منطقی خواهم داشت حالا شایدم بعدش علاقه ای پیش اومد....اما الان این موضوع اینقدر توی ذهن من تبصره و قانون و اینا داره که محال به نظر میرسه....ما که دل سپردیم به خدا جونیه خودمون....خودش میدونه و خودش....ما که تسلیمیم.... اگر عشقو برام میخواد که میدونه عاشق کیم....اگرم راهم جز اینه که اول از همه توی این دنیا عاشق خود خدا هستم و هیچی رو بالاتر از اطاعتش قشنگ نمیدونم.... 

 

دوستای گلم 

این روزا هر کدومتون به نوعی درگیر مسائل شخصیتون هستید و میتونم جداْ بگم مشکل هر کدومتون به نوع خودش سخت و پیچیده اس....فقط میخوام بگم که: هر چقدرم که بیشتر پای یه درخت آب بدید و بیشتر بهش برسید،بازم اون درخت همون وقت تعیین شده میوه میده! 

به قول حامی،هر چیزی تاریخ تعیین شده ای برای خودش داره....پس مطمئن باشید توی اون وقت،سنگ هم که از آسمون بباره اتفاق می افته....بیاید باور کنیم جز خدا هیچ قدرتی روی زمین نیست.....لا الله الا الله....بیاید عمق این جمله رو باور کنیم تا بتونیم دم از ایمان بزنیم.... همه ی اون چیزی که امروز مثل یه گره مثل یه سنگ مثل یه مشکل جلوی راهمون رو میگیره، فقط اشاره ای از سمت خداست برای اینکه راه رو یادآوری کنه.....بیاید مثل بچه ای که دست پدر و مادرش رو میگیره و مطمئنه که اونا راه رو بلدن و حفظش میکنن ما هم دست خدا رو بگیریم و به علمش ایمان قلبی داشته باشیم نه اینکه یه در میون (عین من) گله کنیم و شکایت کنیم و دستشو ول کنیم و بخوایم خودمون با سر بریم توی دیوار!!!!!!! 

(میدونم خودتون اینا رو بهتر بلدینا.....چون میخواستم با خودم تکرار کنم گفتم بلند بلند بگم اثرش بیشتر باشه....) 

 

همین دیگه.... 

 

پ.ن1:داداش بزرگه هفته ی پیش جشن تکلیف داشت....منم این هفته براش یه کیک کوچیک گرفتم و یه سکه پارسیان  هم بهش هدیه دادم....میدونین....الان مردی شده واسه خودشا....کیف میکنم میبینمش....اما اینجور مناسبتا که میشه یاد پسر کوچولوی تخص شیطونم میفتم که یه خونه از دستش به عذاب بودن و فقط من بودم که عاشقانه به کاراش می خندیدم و لذت می بردم و اونم در کمال کودکیش اینو به همه میگفت که فقط شیما منو دوس داره....خوب اون روزا دعوا رو دوس نداشتن میدونست دیگه....حالا کوچولوی من مردی شده و شاید هرگز این احساسای منو ندونه....خیلیییی دوستش دارم.... Heart Smile

 

پ.ن2:واسم پست زدن....اینم هندونه های این روزاس که هی میزارن زیر بغلم که بمونم....وقتشه کلی کلاس بزارمااااا.... 

 

پ.ن3:میخوام واسه برگشت حامی یه سورپرایز داشته باشم اما اصلا خودم ذهنم نمیرسه که چی باشه بهتره.....نیازمند نظر سبزتان هستیم....

روز دوم

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.