بی حوصله می نویسیم!!!

سلامی چو بوی خوش آشنایی 

 

رفتیم که بیاییم اما اینجور که از ظواهر(ضواهر؟؟ زواهر؟؟ ذواهر؟؟؟....میشه بگید چه فرقی داره اصلاْ؟؟؟ خواننده عاقل باشه دیگه لطفاْ) امر پیداست ما رفتیم اما من بر نگشتم... 

 

والله جان شما نباشه جان این بقال سر کوچه مون، ما خیلی نرمال و خوش و خرم هر چی خرت و پرت داشتیم ریختیم توی چمدان و رفتیم عروسی... 

 

و باز تا اونجا که خاطرمان قد میدهد همه چیز خوب بود و مچکلی رخ نداد... 

 

یکشنبه شب ساعت ۱۲ رسیدیم و بار دیگر این کانون گرم خانواده دور هم جمع شدن و بعد از یکسال دیدارهاااا تازه گردید و بعدم بیهوش شدیم تا ۱۱ ظهر فرداش.... 

 

بهدم برگزاری نوخوچی خورون های یکسال گذشته از اینکه کی زن گرفت کی شوور کرد کی از کشور رفت کی زد توی سرش کی هنوز عین ... توی کارش مونده و اینا.... 

 

عصرشم که بسیار فارغ از امورات مهم پیش از عروسی رفتیم به شهر گردی... یه تهران گردی درست حسابی که تا حدود ۱۰ طول کشید.... 

  

با اینکه باز تاکید میکنم همه چی مرتب و خوب بود اما من توی مود بدی بودم... و این بدی توی کل بدنم پخش شد... یک مرتبه به خودم که اومدم دیدم تمام بدنم بی حسه..... دکترای همیشه در صحنه ی خانواده که همانا مادر محترمه می باشند چند عدد قرص مولتی ویتامین و یک آمپول بسی دردناک تجویز کردن و مایه ی خجالت و شرمساری جوانان منزل شدیم... 

 

پسر خاله ی عزیز هی رفت و اومد گفت:چیه؟؟؟ من که میدونم دردت این نیست... من که میدونم مواد بهت نرسیده.... بگو چی مصرف میکنی برم برات بیارم  

 

منم توجیهش میکردم که عزیز دل خواهر... ما حرفه ای تر از این حرفاییم.... شوما قادر به تهیه اش نیستید.... 

 

خلاصه که باطری خالی کردیم بدجوووور... 

 

اما شبش به لطف همون چند عدد قرص تا ۳ داشتیم زیبا سازی می نمودیم و نزاشتیم خدا یه لحظه به حال خودش باشه از بس سوال نمودیم که چرا؟؟؟ آخه چرا؟؟؟ نه خدایی چرا دلت اومد اینقدر ما گناه داشته باشیم؟؟؟ بابا چرا اینقدر سر به سر دخترا میزاری؟؟؟ کو این آیکون گریه زاری و شکوه و شکایت ؟؟؟ 

 

روز عروسی هم اتفاق خاصی نیفتاد که بشه ربطش داد به فوت حال و احوال ما... 

همه چیز خیلی خوب بود.... مخصوصاْ منه بدسابقه این یک بار از نتیجه ی موهام توسط آرایشگاه راضی بودم...لباسمم باهاش همخوانی داشت(از اونجایی که دوستان گفتن بادمجونیه رو بپوش من قهوه ایه رو پوشیدم که دختر خوبی باشم دیگه

از نوع آرایشمم راضی بودم... به نسبت عادت عروسی ها کمتر از همیشه بود اما به دلم بیش از همیشه نشست.... 

 

 

از لحظه ای هم که وارد شدیم مادر عروس قسم دادن به جون آقامون که اگر نشستید دعا میکنیم کچا شن... ما هم که سر این چهار شوید موی آقامون بسی می ترسیم دیگه ننشستیم فقط نی می دونیم چرا اون آخراش اینقدر تعادل نداشتیم که شک کردیم شاید ما هم زهرماری کوفت کردیم خودمان بی خبریم 

 

بهدم که دیگه همین بود دیگه.... 

فقط نمیدونم کی؟ کجا؟ چطور؟ اون روح بی خیال و شاد این یک ماهه که خیلیییی داشت خوب پیش میرفت رو جا گذاشتم!!!..... فکر کنم موقع شیطنت های عروسی  

 

بهر حال که از روزی که برگشتیم نه تنها حال و حوصله ی نوشتن اینجا رو نداشتیم بلکه حتی حقیقت اینه که اون آرامش ظاهری که واسه خودم ساخته بودم هم دود شده بود رفته بود به ناکجا آباد....

تاااااادیروز که در واقع اولین روز کاری بعد از این تعطیلات بود... و من دقیقاً این مووضع رو کشف کردم که اصلا شعور و فرهنگ مرخصی و تعطیلات ندارم.... باید همه اش سرم کار ریخته باشه و نرسم حتی غر بزنم تا خوب باشم .... فکر کنم خوشی زیادی زده زیر دلم 

 

 

این روزها هم که روزهای عجیبی هستن... 

هم از لحاظ کاری هم فکری هم احساسی هم.... 

از لحاظ احساسی که داغونه داغونم.... از قدیم و دوستان قدیم که جز زخم های کاری هنر دیگری نداشتن(از اون 2 عدد دوست محترم که در اینجا با سایرین جمع بسته میشن عذر میخوام.... اما خودتون قبول کنین که شوما هم خیلییی.... بیخیال) و از همکاران محترم که مدام همون اپسیلون آرامشم رو هم بر باد میدن ....از همه نهایت سپاس گزاری دارم... 

 

از لحاظ کاری هم که یک در جا زدن رو تجربه میکنم که داره خیلیییی اذیتم میکنه و باید زودتر حلش کنم... 

 

از لحاظ فکری هم پرم از افکار ضد و نقیض و لطفاً پلیز هلپ می !!! 

 

بعد یک عزیز جیگر و خوچ و خرم اون ته مونده های تلاش های بنده رو بر مبنای متین و موقر بودن به فنا دادن و حالا چند روزه میشینیم به خودمان می خندیم!!!! چرا؟؟؟.... خوب نمیدونید که... و عمرا هم اگر فکر کنید بتونم سوتی هایی که دادم رو اینجا بنویسم!!! 

 

خلاصه که اوضاع احوالات قاطی پاتیه اما دارم سعی میکنم بازم درستش کنم... 

می تونم...میدونم... 

 از این به بعد احتمالاً روزانه می نویسم... چون از اینجا که دور میشم یادم میره بخندم... اینم واسه ما شده یه راه درمان!!! 

فهلا! 

 

 

پ.ن: گفتن هر کی توپ رو گرفت باید خودش رو معرفی کنه احساسش رو بگه... رنگ احساسش رو بگه....توپ که به من رسید هیچی برای گفتن نداشتم...گفتم:من منم دیگه... هیچ احساس خاصی از حضور در این جمع ندارم و فقط الان یه عالمه علامن سوال و تعجب روی سرمه.... فکر کنم رنگم سرمه ایه!!!...همکارم پرسید چرا سرمه ای؟؟؟... با اعتماد به نفس گفتم: چون در این لحظه اصلا ازش خوشم نمیادو اینجا و در همین لحظه فقط حس انسان های مهتاد بی آبرو رو دارم که از کنار جوب جمعشون کردن و میخوان به زور2 دقیقه چشاشون باز بمونه و سعی کنن خوچحالانه و بی درد ترک کنن( خو چیه؟؟؟ باید دروغ میگفتم؟؟؟!!! به من چه که کلینیک خودمون رو ضایع کردم!!!) 

 

پ.ن2:اتاقم بازم شلوغ شده...دارم فکر میکنم باید رنگش رو عوض کنم... یاسی...میتونه قشنگش کنه.... دلم میخواد ست اتاقم بشه رنگ چوب...اما روشن... دلم میخواد همه جا عوض شه...شاید دنبال رنگ آرامشم  

 

پ.ن3: از من چی مونده یاد تو؟!!!!

نظرات 7 + ارسال نظر
دختر نارنج و ترنج سه‌شنبه 6 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 12:35 ب.ظ http://toranjbanoo.blogsky.com/


سلام عزیز دلم
خوبی؟؟؟؟‌ببخش که خیلی وقت بود سر نزده بودم.. به شدت درگیر درس و مخش بودم و تازه پریروز فارغ (حرف بدیه؟؟؟؟) شدم....
امیدوارم که زودتر به یه حال خوب و آرامش ماندگار برسی.. هرچند به نظر من آرامش هم زیادیش تکراری می شه و خسته کننده. اما امیدوارم تو به آرامشی برسی که خسته ت نکنه و باهاش زندگی کنی.
یه وقتایی زندگی آدم یه جورایی قر و قاطی می شه، زیاد بهش فکر نکن و بهش زمان بده که بگذره. انشالله که زودتر می گذره و تو هم زیاد اذیت نمی شی.
همیشه شاد باشی عزیز دلم.

مرسی عزیز دلم
منم همیشه به یادتم و سر میزنم حتی اگر فرصت نشه واست کامنت بزارم...
راست میگی...
حالا من ارامش نمیخوام...همین که دردسر پشت دردسر نباشه خودش غنیمته...
مرسی دوست خوبم

بوبو سه‌شنبه 6 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 02:58 ب.ظ

چه عجب به ما سر زدی؟
من که کلی فکر کردم شوما کی هستین
بعدم بیخود ننه من غریبم بازی در نیار که از ما ها شاکی هستی خودت میری دیگه پشتتم نیگا نمیکنی
حالا بزنمت؟؟؟؟هان؟؟
رفتی یه اب و هوا عوض کردی خوب کردی..
در مورد روزانه نوشتتم افرین
همین
اینم نمیخواستم به روت بیارم که تا دیدم بهم نظر دادی چسبیدم به سقف از خوشحالی

ههههه...
من که ایناها....شوما کوجا بودی اما؟؟؟...خو من که بی دلیل همون غریبم بازی که گفتی رو در نمیارم که
نه...نزنیا...بچه زدن نداره که:دی
هااان...آره...نگو کلاْ....بهر حال به روم نیاری بیتره:دی امنیت وبلاگت بیشتره... چون میترسم هی بیام نظر بزارم که بچپسی به سقف :دی

سحربانو چهارشنبه 7 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 09:48 ق.ظ http://samo86.blogsky.com

تو چرا با من قهری باز ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
البته می دونم این بخاطر همون لوس بودنته ها که هفته ای یه بار باهام قهر می کنی:)
تو این عروسی یکی پیدا نشد تو رو بگیره آخه؟
ما کی بیایم اون ورا عروسی؟

چون تو اصلاْ نیستیییی...
نه میخوام ببینم اصلاْ تو هفته ای یک بار هستی که من هفته ای یک بار قهر کنم باهات؟؟؟؟
نه دیگه...هیشکسسسسسس نبود...
هوم....به زودی از همین شبکه:دی

یــــــک چهارشنبه 7 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 10:54 ق.ظ

عجب! (نخند!!!)


اون لحظه ای که گفتی بادمجونی رو نپوشیدی اینقدر حس خوبی داشتم که اندازه هویج هم حسابم نکردی!!!!!!!


(چند دقیقه ای میشه که همینجوری در مورد اینکه میگی "این روزها هم که روزهای عجیبی..." دارم فکر میکنم ...
[بدون نتیجه]

نخندیدم:(
جان؟؟؟.... خوب میدونی...هیچی برای گفتن ندارم الان... شوما منو شطرنجی کنی بیتره...

(زیاد فکر نکن... من فکر کردم نتیجه نداشت...عجیبن دیگه... اگر عجیب نبودن به نتیجه میرسیدن)

tata چهارشنبه 7 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 12:54 ب.ظ http://www.rozasrad7.blogfa.com

سلام عزیزم
امیدوارم که همیشه خوشحال ببینمت

سلام
ممنون...
شما هم همینطور

tata جمعه 9 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 02:41 ب.ظ http://www.rozasrad7.blogfa.com

گل فرستادیم!!!

بوس بوس

متشکریم
بوس بوس

آنیتا شنبه 10 مرداد‌ماه سال 1388 ساعت 01:19 ق.ظ http://anita.blogsky.com/

سلام.مرسی نظر لطفتونه .انشالا همیشه به شادی.

ممنون

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد