افتتاح!!!

بیا بگذریم از این شبای سرد   تصاویر زیباسازی وبلاگ ، عروسک یاهو ، متحرک             www.bahar-20.com 

.............. 

 

خوب...سلام سلام  

 

گرچه من الان و امروز پرم از یه حرفای تلخ اما اومدم یه خاطره ی با مزه تعریف کنم :

 

۲۰ تیر روز افتتاح کلینیک ما بود...اون کلینیک خصوصی که دارم توش کار میکنم... 

 

قرار بود ساعت ۸ صبح از طرف ارگان های مربوطه یه عده بیان و ما هم زودتر رفتیم تا کارها رو انجام بدیم... 

 

بچه ها چندتاشون رفتن یه سری وسایل بخرن و من هم قرار شد برم گل فروشی و یه مقدار گل برای تزئین بخرم و البته می خواستم یه دسته گل هم از طرف خودم برای افتتاح بخرم... 

 

از اونجایی که تازه از سفر برگشته بودیم حدس زدم که نباید پول کافی همراه داشته باشم و تصمیم گرفتم برم به اولین خودپردازی که هست... 

 

زمان زیادی نداشتم اما هر چی میرفتم به اون بانکی که هی میگفتن ۵ قدم جلوتره نمیرسیدم... 

 

اینقد رفتم و رفتم که یه بانک کشاورزی دیدم و کنارش هم از این اتو بانک ها(؟؟ همینو بهش میگن دیگه؟؟تصاویر زیباسازی ، عکس های یاهو ، بهاربیست             www.bahar-20.com) بود.... چندین تا پسر اونجا ایستاده بودن و با لبخند داشتن بنده را همراهی میکردن... منم دیدم که ای بابا... من که تا حالا اینجاها نرفتم تهنایی...ییهو میبینی میرم توش، هیچ کس هم نیست یکی از اینا میاد تو و اونجا بهم شماره ای چیزی میده منم که مظلوووووم.... بدلیل شرایط مجبور!!! میشم بگیرم ازش و دیگه بیا و درستش کن... تصاویر زیباسازی ، عکس های یاهو ، بهاربیست             www.bahar-20.com

 

پس در راستای کمک به جامعه و کم کردن آسیب های اجتماعی رنج رو به جون خریدم و بازم رفتم و رفتم اما دیگه هیچی نبود.... 

منم با اعتماد به نفس رامو کج کردم و دوباره برگشتم به همون سمت... و بسیار بسیار خوچحال رفتم سمت این اتو بانکه... 

 

هه... دیدم درش شیشه ایه فکر کردم از ایناس که هوشنگه و تا میری جلو خودش می فهمه و میگه خوش آمدید.... تا توی حلق و معده و مریش رفتم دیدم نه خیر.... کور شده... یه دو سه باری امتحانش کردیم دیدم نه بابا بی فایده اس... تصاویر زیباسازی ، عکس های یاهو ، بهاربیست             www.bahar-20.com

 

دیگه داشتم دنبال زنگی چیزی میگشتم که یکی از این پسران بنده خدا که همه اش دوست دارن در راه خدا کمک کنن اومد و گفت:بی زحمت اون کارتی که دستتونه رو اون کنار در بکشید... تصاویر زیباسازی ، عکس های یاهو ، بهاربیست             www.bahar-20.com 

 

بعد من اومد همین کار رو کنم گفت: نه از این ور نه...از اون ور.... بعد منم که صدام در نمی اومد از بس داشتم آب میشدم از خجلت زدگی و اینکه کم شهر میام و اینا...کارت رو از اون طرف کردم که بکشم یه دفعه دوست محترم ترشون گفتن: نه نه ... اینطرفی نکشیاااا... از اون طرف.... 

 

منم که در اون حال کلاْ اعصابی نداشتم یه دفعه دستم رو انداختم زمین و با حالت احمقانه ای گفتم: میشه اول شما دو تا با هم به یه نتیجه ی مشترک برسید بعد به من راهکار بدید احیاناْ؟!!!...تصاویر زیباسازی وبلاگ ، عروسک یاهو ، متحرک             www.bahar-20.com  

 

اونا هم احمق تر... داشتن با هم بحث میکردن که کی کدومشون از کدوم طرف کشیدن و شده!!!... 

منم اونا رو به حال خودشون گذاشتم و از هر دو طرف کشیدم و دیدم اِ اِ اِ چه جالب... عجب تکنولژی هااا... در باز شد.... 

اونا همچنان در حال بحث بودن که من رفتم تو... و داشتم کارهای لازمه رو انجام میدادم که در بسته شد... تصاویر زیباسازی وبلاگ ، عروسک یاهو ، متحرک             www.bahar-20.com

 

کارم که تمام شد اومدم کنار در و دیدم که واااا؟؟؟ چرا باز نمیشه؟؟؟....حالا دیگه همون جووونا که دیگه غنیمت هم بودن بیرون نبودن و رفته بودن...من بودم و من... اینقد دلم برای بیرون تنگ شده بود... صورتم رو چسبونده بودم به شیشه و دیگه مشغول دست تکون دادن بودم که دیدم همون پسره یه دفعه با کله از ساختمون کناری اومده بیرون و بنده خدا داره نفس نفس میزنه... تصاویر زیبا سازی ، عکس های یاهو ، بهاربیست             www.bahar-20.com

 

اومد جلوی من و هی داره اشاره میکنه...منم همچنان در حال مماخ چپسوندن به در دارم بای بای می کنم...حالا اون هی پانتومیم می اومد و اشاره میکرد... منم میگفتم نگران نباشید اینجا همه چیز تحت کنترله فقط در بسته است!!!...که دیدم ههه... این داره به این دکمه هه اشاره میکنه.... 

 

نمیدونم چرا من خودم ندیده بودمش!!!...با کلی علامت سوال رفتم دکمه هه رو زدم و دیدم بازم جل الخالق... در باز شد!!!...  

پسره دستش روی قلبش بود از بس فک کنم من حرصش داده بودم!!!تصاویر زیباسازی وبلاگ ، عروسک یاهو ، متحرک             www.bahar-20.com.... اومدم بیرون و با لبخند شیرینی تشکرات لازم رو انجام دادم و راهیش کردم سر کلاسش و اومدم سمت گل فروشی... 

 

یه ربان قرمز گرفتم برای جلوی در و بعد هم چند شاخه رز قرمز که خودم عاشقشم به اضافه ی یه دسته گل با ۲۰ تا رز قرمز... آقاهه هم به جای اینکه حواسش به کارش باشه رفته توی اتاق پشتی آهنگ جوووووااااادددد عخشولانه گذاشته... یه چیزی تو همون مایه های رفته بودیم زیارت و اینا!!!!.... تصاویر متحرک ، یاهو ، زیباسازی وبلاگ ، بهاربیست             www.bahar-20.com

 

کلیییییی حرصم داد تا بلاخره اونی شد که گفته بودم... هر چند خیلییی امکاناتش کم بود و خیلیییی هم بد سلیقه بود اما حداقل بعد از ۳ بار درست کردن تونست یه کاری کنه که بد نباشه لا اقل.....  

 

وقتی برگشتم کلینیک دیدم همه برگشتن... گل ها رو چیدیم و اون دسته گله که بر خلاف نظرممتنع خودم همه عاشقش شدن و دوستش داشتن رو هم روی میز بزرگه گذاشتیم.... 

 

ربان رو هم با مکافاتی در جای خودش بی نظیر وصل کردیم و میخواستیم یه گل بهش آویزون کنیم که از هر طرف میزدیم به اون طرف میفتاد... 

بهد دقیقاْ اون لحظه ای که کار ما تمام شد زنگ زدن و اومدن... 

 

به ۳۰ ثانیه نرسید که ربان قطع شد و همه وارد شد.... 

همه هم یه سری رفتن روی منبر و برامون آرزوی موفقیت و پیشرفت کردن و بعد از یه معرفی و اینا حرفا تمام شد و رفتن تا باز هم جاهای دیگه ای رو افتتاح کنن... 

 

راستی...گفتن کلینیک ما ۲۶ امین کلینیک مشاوره در سطح استانه... این عدد اصلاْ خاص نیست... اما یه جورایی توی ذهن همه ی ما حک شد... 

 

خوب... همین دیگه...دیگه هم اصلا خاطره تعریف کردنم نمیاد...  

تصاویر متحرک ، یاهو ، زیباسازی وبلاگ ، بهاربیست             www.bahar-20.com

 

پ.ن۱: دیروز جلسه ی اول اون کلاس های پیش از ازدواج بود... من ۲ نکته ی مهم یاد گرفتم:۱- چشم ها برای پسرا خیلی مهمه ۲- سیبیل نداشتن برای دخترا خیلی مهمه... تصاویر زیباسازی ، عکس های یاهو ، بهاربیست             www.bahar-20.com

یعنی فک کن.... اگر کسی از این نظر اونی نشد که میخوان دیگه تمامه!!!... چرا اینقدر همه برای من قابل درک نیستن آخه؟؟؟ 

 

پ.ن۲: احساس خوبی ندارم...یه جورایی در حد انفجار... و دارم خودم رو از یه عده دور میکنم... میخوام یه مدت خودخواه باشم...امیدوارم بتونه منو ببخشه...و امیدوارم یه روز من هم فراموش کنم... 

 

پ.ن۳: امیدوارم زودتر بی حوصلگیش رفع شه و برگرده... چون منتظرشم... و این انتظار هم تنها کاریه که میتونم انجام بدم... وقتی خودش اینطور میخواد... خدایا....زود لطفاْ... تصاویر زیباسازی ، عکس های یاهو ، بهاربیست             www.bahar-20.com

 

پ.ن۴: احساساتم داره میره جزایر هاوایی واسه گردش!!!... جدی چه آدم بیخیالی شدم من.... جالبه هااااا.... خوشم میاد...تصاویر زیباسازی ، عکس های یاهو ، بهاربیست             www.bahar-20.com 

 

پ.ن۵: اسمایلی های این پست در حد آزمایش بودن و شوما جدی نگیریدشون... تصاویر زیباسازی ، عکس های یاهو ، بهاربیست             www.bahar-20.com

  

 

*** هویجوری برای خنده عکسی که از دسته گله انداختیم رو میزارم یادگاری واسم بمونه مثلاْ: 

 

بی حوصله می نویسیم!!!

سلامی چو بوی خوش آشنایی 

 

رفتیم که بیاییم اما اینجور که از ظواهر(ضواهر؟؟ زواهر؟؟ ذواهر؟؟؟....میشه بگید چه فرقی داره اصلاْ؟؟؟ خواننده عاقل باشه دیگه لطفاْ) امر پیداست ما رفتیم اما من بر نگشتم... 

 

والله جان شما نباشه جان این بقال سر کوچه مون، ما خیلی نرمال و خوش و خرم هر چی خرت و پرت داشتیم ریختیم توی چمدان و رفتیم عروسی... 

 

و باز تا اونجا که خاطرمان قد میدهد همه چیز خوب بود و مچکلی رخ نداد... 

 

یکشنبه شب ساعت ۱۲ رسیدیم و بار دیگر این کانون گرم خانواده دور هم جمع شدن و بعد از یکسال دیدارهاااا تازه گردید و بعدم بیهوش شدیم تا ۱۱ ظهر فرداش.... 

 

بهدم برگزاری نوخوچی خورون های یکسال گذشته از اینکه کی زن گرفت کی شوور کرد کی از کشور رفت کی زد توی سرش کی هنوز عین ... توی کارش مونده و اینا.... 

 

عصرشم که بسیار فارغ از امورات مهم پیش از عروسی رفتیم به شهر گردی... یه تهران گردی درست حسابی که تا حدود ۱۰ طول کشید.... 

  

با اینکه باز تاکید میکنم همه چی مرتب و خوب بود اما من توی مود بدی بودم... و این بدی توی کل بدنم پخش شد... یک مرتبه به خودم که اومدم دیدم تمام بدنم بی حسه..... دکترای همیشه در صحنه ی خانواده که همانا مادر محترمه می باشند چند عدد قرص مولتی ویتامین و یک آمپول بسی دردناک تجویز کردن و مایه ی خجالت و شرمساری جوانان منزل شدیم... 

 

پسر خاله ی عزیز هی رفت و اومد گفت:چیه؟؟؟ من که میدونم دردت این نیست... من که میدونم مواد بهت نرسیده.... بگو چی مصرف میکنی برم برات بیارم  

 

منم توجیهش میکردم که عزیز دل خواهر... ما حرفه ای تر از این حرفاییم.... شوما قادر به تهیه اش نیستید.... 

 

خلاصه که باطری خالی کردیم بدجوووور... 

 

اما شبش به لطف همون چند عدد قرص تا ۳ داشتیم زیبا سازی می نمودیم و نزاشتیم خدا یه لحظه به حال خودش باشه از بس سوال نمودیم که چرا؟؟؟ آخه چرا؟؟؟ نه خدایی چرا دلت اومد اینقدر ما گناه داشته باشیم؟؟؟ بابا چرا اینقدر سر به سر دخترا میزاری؟؟؟ کو این آیکون گریه زاری و شکوه و شکایت ؟؟؟ 

 

روز عروسی هم اتفاق خاصی نیفتاد که بشه ربطش داد به فوت حال و احوال ما... 

همه چیز خیلی خوب بود.... مخصوصاْ منه بدسابقه این یک بار از نتیجه ی موهام توسط آرایشگاه راضی بودم...لباسمم باهاش همخوانی داشت(از اونجایی که دوستان گفتن بادمجونیه رو بپوش من قهوه ایه رو پوشیدم که دختر خوبی باشم دیگه

از نوع آرایشمم راضی بودم... به نسبت عادت عروسی ها کمتر از همیشه بود اما به دلم بیش از همیشه نشست.... 

 

 

از لحظه ای هم که وارد شدیم مادر عروس قسم دادن به جون آقامون که اگر نشستید دعا میکنیم کچا شن... ما هم که سر این چهار شوید موی آقامون بسی می ترسیم دیگه ننشستیم فقط نی می دونیم چرا اون آخراش اینقدر تعادل نداشتیم که شک کردیم شاید ما هم زهرماری کوفت کردیم خودمان بی خبریم 

 

بهدم که دیگه همین بود دیگه.... 

فقط نمیدونم کی؟ کجا؟ چطور؟ اون روح بی خیال و شاد این یک ماهه که خیلیییی داشت خوب پیش میرفت رو جا گذاشتم!!!..... فکر کنم موقع شیطنت های عروسی  

 

بهر حال که از روزی که برگشتیم نه تنها حال و حوصله ی نوشتن اینجا رو نداشتیم بلکه حتی حقیقت اینه که اون آرامش ظاهری که واسه خودم ساخته بودم هم دود شده بود رفته بود به ناکجا آباد....

تاااااادیروز که در واقع اولین روز کاری بعد از این تعطیلات بود... و من دقیقاً این مووضع رو کشف کردم که اصلا شعور و فرهنگ مرخصی و تعطیلات ندارم.... باید همه اش سرم کار ریخته باشه و نرسم حتی غر بزنم تا خوب باشم .... فکر کنم خوشی زیادی زده زیر دلم 

 

 

این روزها هم که روزهای عجیبی هستن... 

هم از لحاظ کاری هم فکری هم احساسی هم.... 

از لحاظ احساسی که داغونه داغونم.... از قدیم و دوستان قدیم که جز زخم های کاری هنر دیگری نداشتن(از اون 2 عدد دوست محترم که در اینجا با سایرین جمع بسته میشن عذر میخوام.... اما خودتون قبول کنین که شوما هم خیلییی.... بیخیال) و از همکاران محترم که مدام همون اپسیلون آرامشم رو هم بر باد میدن ....از همه نهایت سپاس گزاری دارم... 

 

از لحاظ کاری هم که یک در جا زدن رو تجربه میکنم که داره خیلیییی اذیتم میکنه و باید زودتر حلش کنم... 

 

از لحاظ فکری هم پرم از افکار ضد و نقیض و لطفاً پلیز هلپ می !!! 

 

بعد یک عزیز جیگر و خوچ و خرم اون ته مونده های تلاش های بنده رو بر مبنای متین و موقر بودن به فنا دادن و حالا چند روزه میشینیم به خودمان می خندیم!!!! چرا؟؟؟.... خوب نمیدونید که... و عمرا هم اگر فکر کنید بتونم سوتی هایی که دادم رو اینجا بنویسم!!! 

 

خلاصه که اوضاع احوالات قاطی پاتیه اما دارم سعی میکنم بازم درستش کنم... 

می تونم...میدونم... 

 از این به بعد احتمالاً روزانه می نویسم... چون از اینجا که دور میشم یادم میره بخندم... اینم واسه ما شده یه راه درمان!!! 

فهلا! 

 

 

پ.ن: گفتن هر کی توپ رو گرفت باید خودش رو معرفی کنه احساسش رو بگه... رنگ احساسش رو بگه....توپ که به من رسید هیچی برای گفتن نداشتم...گفتم:من منم دیگه... هیچ احساس خاصی از حضور در این جمع ندارم و فقط الان یه عالمه علامن سوال و تعجب روی سرمه.... فکر کنم رنگم سرمه ایه!!!...همکارم پرسید چرا سرمه ای؟؟؟... با اعتماد به نفس گفتم: چون در این لحظه اصلا ازش خوشم نمیادو اینجا و در همین لحظه فقط حس انسان های مهتاد بی آبرو رو دارم که از کنار جوب جمعشون کردن و میخوان به زور2 دقیقه چشاشون باز بمونه و سعی کنن خوچحالانه و بی درد ترک کنن( خو چیه؟؟؟ باید دروغ میگفتم؟؟؟!!! به من چه که کلینیک خودمون رو ضایع کردم!!!) 

 

پ.ن2:اتاقم بازم شلوغ شده...دارم فکر میکنم باید رنگش رو عوض کنم... یاسی...میتونه قشنگش کنه.... دلم میخواد ست اتاقم بشه رنگ چوب...اما روشن... دلم میخواد همه جا عوض شه...شاید دنبال رنگ آرامشم  

 

پ.ن3: از من چی مونده یاد تو؟!!!!

...

وقتی زل میزنم به رو به رو و انتظار میکشم 

بدترین لحظه های عمرم رو میگذرونم... 

 

گاهی به سرم میزنه همه چیز رو نابود کنم و میدونم براش فقط ۱ دقیقه زمان لازمه 

اما همیشه یادم میاد که هنوزم یه چیزایی هست که باقی مونده 

چیزایی که با ارزش هستن... 

 

دیشب تا صبح نخوابیدم 

فکر میکردم....به کی یا چی مهم نبود... 

مهم این بود که دیگه قرار نیست اونجور که هستم باشم 

و مجبورم برای هر چیز کوچیکی فکر کنم...و تصمیم بگیرم... 

 

مهم اینه که دیگه دارم از اعتقادام دست میکشم... 

این روزا تنهایی انتخاب خودمه... 

و دیشب با خودم عهد کردم نشکنمش...  

 

 

فکر کنم قدم اول تمام شده... 

اما چقدر سخت و طولانی بود... 

 

میرم که چشمامو ببندم و ... 

اینجا نوشتم چون این دومین تاریخه این وبلاگه که باید تا همیشه ثبت شه و یادم بمونه... 

 

 

پ.ن:امروز پایان واژه ی انتظار در لغت نامه ی زندگی منه...یعنی باید باشه...تمام!