خوشم نمیاد عنوانشو بزارم!

سلام 

 

دلم میخواست حالا که بعد از این همه وقت میام و می نویسم کلی از اتفاقات جالب گاهی نا جالب بگم... 

اما جونم واستون بگه که دیگه حالی نمونده... 

کار مداوم خسته ام کرده 

هم روحی هم جسمی..هرچند هنوز ۱ ماه نشده که وضع اینجوریه اما کم آوردم... 

 

سرماخوردم شدید....یعنی اینقدر بد که به آنفولانزای خوکی و اینا میگه برو جلو بوق بزن... 

 

کلا در حال صحبت کردن با هفت جد و آبادمم این روزا... 

 

شبا هم که خسته و کوفته میام خونه همچین استقبال گرمی ازم میشه که هی توی دلم میگم کاش شب کاری هم داشتیم... 

من نمیدونم کی قراره نوبت من بشه که یکی هم منو درک کنه این وسط؟ 

احتمالا منم موجودی زنده هستماااااا.....اه... 

 

خلاصه اینکه دیروز وقتی سوال پرسیدن که اگر قرار باشه ۳ دقیقه ی دیگه بمیری هر چی دوس داری توی این ۳ دقیقه بگو، من با خوشحالی اینور و اون ور رو نگاه می کردم... 

پرسیدن دنبال چیزی میگردی؟....گفتم:آره میخوام به عزرائیل بگم من حرفی ندارم بیا منو زودتر ببر شاید اون ور از این ور بهتر باشه... 

 

به خدا دیگه اگه اینقد(دیدی؟) دلبستگی به دنیا واسم مونده باشه... 

هی میخوام وضع بهتر شه بدتر میشه  

 

حالا بماند.... 

 

قرار شد همه ی اموالمو ببخشن به ایتام ولی اون عروسک کوچولوئه رو دادم به مائده....  

 

بعدم گفتم که من همیشه خاطره ی همه رو توی زندگیم حفظ کردم و این رو دوس دارم که عزیزام(اگه واقعا هستن البته) خاطره ی منو حفظ کنن... 

دیگه هم اینکه بسی هیجان داشتم ۳ دقیقه تمام شه و مشتاق دیدار عزی جون بودم اما انگار اونم واسمون ناز میکنه.... 

 

یه چیزی بگم بین خودمون میمونه؟؟؟ 

دیشب به این موضوع هم فکر کردم که این کدوم قرصه که آدم رو میبره اون دنیا بی زحمت؟؟؟ 

یعنی دربست ببره اون ور پیاده کنه من اذیت نشم؟؟؟ 

بعد به اینم فکر کردم که چرا زاینده رود خشکه که نشه توش غرق شد؟؟؟ 

بعد....دیدم مردن هم خیلییی سخت شده این روزا.... 

 

خوب... 

همه ی اینا رو گفتم که در نهایت اضافه کنم یه مدتی نمی نویسم... 

نه که این مدت خیلیی بودم و نوشتم و اینا....از اون نظر... 

این مدت ترجیحا میام پیشتون و سعی میکنم تووو شادی های شما شاد باشم.... 

اگر خوب شدم که بر میگردم....اگر نه دلم میخواد اینجا همیشه خاطره ی خل بازی ها و شادی هام باشه نه درد و بلای الانم.... 

 

همه تونم دوست دارم.... 

تنهامم نزارید.... 

یعنی تنهام بزارید نامردید 

حالا از من گفتن بود! 

 

پ.ن: پانته آ جونم ازت خیلیییییی ممنونم...چون آدرس وبلاگ نمیزاری اینجا باید جبران کنم دیگه.... مرسی که بهم سر میزنی و کلی خوشحالم میکنی.... 

 

پ.ن۲:از همه ی همه تونم ممنونننننم.... یک عزیز...محبوبه جونم....سحر خانومی خودم.... خانوم جون جان....زهرا طاهره و همه ی دوستای گلم که عمرا فکر کنید برم و دیگه نیام پیشتون....ایشالله همیشه شاد باشید

نظرات 10 + ارسال نظر
سحربانو سه‌شنبه 21 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 03:51 ب.ظ http://samo86.blogsky.com

وای عزیزم با این سحرخانومی گفتنت کلی منو تحت تاثیر قرار دادیا:)
باز کجا می خوای بذاری بری تو؟
اصلا من سپردم میای خونه کسی زیاد تحویلت نگیره که لوس نشی. دیگه بزرگ شدیا:)

من....همین جام که:دی
همین دیگه...اومدین یه کار کنین لوس نشم زدین عقده ایم کردین...
نامردا!

پانته آ سه‌شنبه 21 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 09:42 ب.ظ

آخ جونمی پست جدید.سلاااااام.ا.یعنی آنفولانزا گرفتی رفت؟یعنی من الان باید یه متر از جلو مانیتور برم عقب؟!!!
حالا چرا انقد افسرده.بابا مث من باش.(حالا اگه آدرس بلاگمو میذاشتمو میومدی میخوندی صدتا فش میدادی که نکبت تو خودت دم لبه وایسادی خودتو بندازی بعد به من میگی)
اصلا واسه همین آدرس نمیذارم.آخه بلاگ تو شادی و خ وشحالیه ولی من مودیم یه بار خوب صدباربد.البته الان رو دور خوبمم.ولی هروقت میام تو بلاگت انقد ردیف می نویسی که بخوام نخوام خوشحال کامنت میذارم.
چقد خر کیف شدم اسم منم تو پستت نوشتی.بابا مرام.دمت گرم.حالی دادی.
ایشالا که زودی خوب خوب شی.
من که از خوندن پستات سیر نمیسم.ایشالا دفه بعد با خبر سلامتی کامل و خسته نبودن بیای.و تبریک اگه بالاخره مستقر شدین تو خونه جدیدتون

قدیما کامنتا گم می شد باید دنبال کامنتا می دویدیم جدیدا پاسخ کامنتا هم گم میشه...
من اینجا یه جواب طولانی گذاشته بودم که!...کسی ندیدش؟؟؟...

اوکی....از اول می گذاریم...زیرا بسی پر رو تر از این حرفاییم....

اولین نکته اینکه اگر میخوای آنفولانزا رو بطریق مجازی نگیری باید سر و ته به مونیتور نیگاه کنی و گرنه اون یه متر عقب رفتن ها بی فایده اس!!!

دوم...آدما باید هم توی شادی ها کنار هم باشن هم توی غم ها.... اگر اینجا با خنده می نویسم اما هست جایی که همه ی نوشته هام پر از غمه... من اوصولا مود مشخصی ندارم...من اجبار نمیکنم....اصرار هم نمیکنم... می دونم هر موقع دوست داشته باشی و بخوای خودت بهم میگی...اما لطفا این دلیل رو نیار....
(به ادامه ی صحبتمون می پردازیمممممم:دی)
مرسی
ممنون
بازم ممنون

(عمراْ اگر فهمیده باشی این تیکه ی آخرش چی به چی شد:دییییی)

محبوبه چهارشنبه 22 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 07:31 ب.ظ http://rembo0.blogfa.com/

نمیگی چت شده؟
نگرانت شدماااااااااا...
البته میدونم که همش همه چیو از همه و من قایم میکینی..

قایم نه!
من مدتهاست یادم رفته حرف زدن و درد و دل رو...
من خوبم...
نگران نباش گلم

محبوبه چهارشنبه 22 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 07:32 ب.ظ http://rembo0.blogfa.com/

راستیییییییی میگماااااااااااا کاملا معلومه که نمیری و بهمون سر میزنی..

جداْ معلوم بود؟؟؟
باورم نمیشه:دی

محبوبه چهارشنبه 22 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 07:34 ب.ظ http://rembo0.blogfa.com/

رمزو تایید نکنااااااااااا..خصوصی بود..

گرفتم!
نه بچه ها دعوا نکنید عمراْ اگر بدم....

:دی

na3r چهارشنبه 22 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 11:23 ب.ظ


shghl
o,fd
]i ofvh
];hv ld ;kd

جانم؟

بزن اون کانال لطفاْ

یـــــک پنج‌شنبه 23 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 09:48 ق.ظ

روحت شاد و یادت گرامی!!!!!!!!!!!!

راستی، عزیزانت بیکار نیستن همش یاد و خاطره ی تو رو داشته باشن، برای اونا هنوز زندگی جریان داره ...




(خوشم نمیاد کامنت طولانی بذارم!)

کلاْ مبادا از رو کم بیارین شوما بازماندگان ها...

زندگی بی من اصلاْ به درد هم میخوره مگه؟؟؟

بیخود خوب...
حتما باید زور بالا سرت باشه که کامنت طولانی بزاری....
تنبل شدن مردم
دهه

احسان شنبه 25 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 05:39 ب.ظ http://crosslessbridge1985.blogsky.com/

سلام
من برگشتم

واااااااااااااای چه خبر خوبی....
خوش اومدییییی
مقدمتان گلباران

محبوبه یکشنبه 26 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 10:12 ب.ظ http://rembo0.blogfa.com/

دختر نارنج و ترنج شنبه 9 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 09:33 ب.ظ

شیمای گل من
نگو این حرفا رو دیگه......... تو رو خدا هیچ وقت حرف ناامیدی نزن. اصلا دوست ندارم... من که می دونم تو می تونی اینقدر شیرین باشی که آدم غششش کنه برات. پس هیچ وقت اینجوری نگو.....
باشه جیگر من؟؟؟؟

باشه عزیزم
ممنونم...ممنون دوست خوب من

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد