میاییییم!

سلام عرض شد. 

کلاْ متوجه شدین که من مرض دارم نه؟؟؟ 

 

فک کنم یه جورایی واگیرداره...آخه من اینجوری نبودم که... 

فک کنم همه اش تقصیر این مرجان خانومی بود... هی میومد میگفت من دیگه میرم بعد ۱ ساعت بعد سلام علیک میکرد تشریف می آورد... یه بارم میومد میگفت دیگه هر روز میام میرفت مدتها ناپدید میشد... 

 

حالا منم تا می نویسم هستم، نیستم...تا می نویسم نیستم، لاپی* میپرم باز میام اینجا! 

  

* این لاپی خلاصه ای از تالاپی می باشد که جدیدا بدین صورت مختصر شده و در فهرست واژگان گروهمون قرار گرفته...کدوم گروه؟؟؟...آهان...بچه های مرکز دیگه....یه مشت دختر پسر جوون مجرد و به عبارتی دیوانه که بسی خرسند شدن از اینکه می تونن به دیوانه بازی های همدیگه اضافه کنن

(به جای زیر نویس همین جا نوشتم که بی خود ذهنتون تا آخرش درگیر نباشه)  

 

امروز صبح بلاخره یه حسی بهم دست داد که انگار بعد از ۲ ماه از شروع کار کم کم دارم به این ساعت از روز بیدار شدن عادت میکنم...وای نمیدونین اون اوایل چقدر سخت بود....   

یادمه توی شهریور ماه من ۷:۳۰ بیدار میشدم ۸:۴۰سر کار بودم...۸:۴۲ توی کلینیک در رو میبستم میخوابیدم...۱۱:۱۵ بیدار میشدم...۱۱:۱۷ در رو میبستم میرفتم خونه...۱۲:۱۵ می رسیدم...تا ۲:۳۰ میخوابیدم ۳ میرفتم سر کار بعد از ظهر و دیگه تا ۱۲ شب بیدار بودم... 

خلاصه دیدین که من صبح ها چقدر رنج میکشیدم از کم خوابی!!! 

 

اما از اول مهر دیگه این وضع نبود... 

و خوب ساعت کاری هم که داغون شد و یک سره از صبح تا شب سر کار بودم... 

دارم یک کمی کمش میکنم...چون جسما کم آوردم... 

اما دیگه به اون صبح بیدار شدن و ظهر نخوابیدنه عادت کردم... 

دیروز مرخصی بودم خونه بودم اما تا شب نخوابیدم...خوابمم نمی اومد... امروز صبح هم بی دردسر اومدم سر کار...  

 

اندر احوالاتمان بگم که باز این ای دی اس ال قطعه...یعنی صد رحمت به اون دیال آپ قبلی... همیشه وصل بود هیچ وقتم مشکلی نداشت....دقیقا از روزی که ای دی اس ال گرفتم ماهی ۱۰۰ بار به غلط کردن میفتم...مودم هم که ندارم که دلم به اون خوش باشه...  

هر روز صبح هم زنگ میزنم به این شرکته باهاشون دعوا میکنم اما اگر بگی یکی شون منو جدی بگیره!!!!  

ای خداااا چی شد که به من یه  برادر بزرگتر ندادی؟؟؟... دیگه زجر بدتر از این که هیچ کس نیست به داد این مشکلات کامپیوتریه من برسه؟؟؟؟؟  

 

وسایل اتاقم در حال چینده شدنه....فقط نمیدونم چرا هر بار یه چیزی اضافه میاد! 

من نمیدونم اینا چجوری قبلا توی این اتاقه یه وجبی جا شده بودن!   

 

دیروز ۳ عدد بنده خدا تشریف آوردن خونه برای نصب لوستر... 

بعد دایی به من گفت بی زحمت اگه وقت خوابت گرفته نمیشه بالا سر اینا باش که زنداییت تنها نباشه.... بعد از اونجایی که من خیلی حرف گوش کنم دقیقا بالای سرشون ایستادم تاااااا آخرش... 

یه صندلی برداشتم کشون کشون بردم همون جایی که مشغول کار بودن صاف گذاشتم اون وسط و نشستم روش...بنده خدا ها روشون نمیشد با هم حرف بزنن... از بس هم نگاهشون میکردم هی سرشون رو مینداختن پایین... بعد هول میکردن هی میخوردن توی دیوارا.... یا جلو پاشون یه چیزی بود میخوردن زمین.... 

 

تازه جایی هم میرفتن من این صندلیمو باز میکشوندم می بردم همون جا می نشستم... عمراْ هم بی صندلی نمیرفتم...خوب خسته میشدم...تا آخرش هم از رو نرفتم... 

 

زندایی براشون چایی آورد نمیرفتن بخورن...بهدا فهمیدیم روشون نمیشه جلوی من برن بخورن... هی زندایی بهم چشم و ابرو می اومد که بیا اینجا کارت دارم منم میگفتم الان دستم بنده بعدا میام!!!! 

 

بعد فک کنید یه لحظه رفتم توی اتاق یه چیزی بیارم دیدم پریدن سر چایی ها تا من برگشتم شیرجه زدن سر لوسترا.... 

 

اینقدرم حواسشون نبود که مثلا لامپا رو میبستن بعد میدیدن ای وای لاله ها رو نزاشتن... آویزا رو میزاشتن میدیدن که ای داد بیداد کریستالا رو نزاشتن... 

خلاصه که بسی تا آخر شب خندیدیم!!! 

 

دیگه اینجوریه دیگه! 

من کاملا حواسم جمع بود که مبادا دست از پا خطا کنن و وقتشونو به بطالت هدر بدن و خوب کار نکنن! 

 

خب...من برم محض رضای خدا یک کم کار کنم تا وقت ناهار نشده که شایعه نکنن از زیر کار در میرم...بعد میام دوباره با چند خاطره ی جالب!!!! 

 

من سر زدم به همه تونا... فقط نرسیدم کامنت بزارم...در اسرع(درسته؟؟؟ایول)...وقت کامنت هم میزارم... 

  

فهلا 

خدافظ  

 

 

پ.ن۱:این اسمایلی گذاشتنه منو کشتوند از خنده...

نظرات 7 + ارسال نظر
سحربانو سه‌شنبه 28 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 11:44 ب.ظ http://samo86.blogsky.com

من کیف می کنم وقتی انقده شادی دوست جونممممممممممممممم:)

میسی عزیز دلم
بوس

پانته آ چهارشنبه 29 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 01:12 ق.ظ

سلام.ینی اسمایلی گذاشتنت حرف نداره.حق مطلبو ادا میکنه.ینی اگه فقط اسمایلیا رو ردیف کنی تا یه حدیدی میگیریم که چی میخوای بگی
چرا انقد به خودت تابستونا فشار میاوردی.خوب کلا میگرفتی میخوابیدی که بخاطر عوض شدن جات یه موقعی بدخواب نشی
پس معلوم شد مسئولیت پذیریا.یادم باشه اگه از این به بعد خونه مام کسی خواس واسه تعمیرات بیاد زنگ بزنم بت خودتو برسونی.اینکارشی دیگه
به شایعات اصلا گوش نده.مهم اینه که خودت میدونی اینجوری نیستو تو یه درصدم حتی از وقت کاریتو به کارای دیگه مثلا پست گذاشتن اختصاص نمیدی
خوش بحالت که یکی هست.منم میخواماینو گفتی دوباره احساس خلا ام گل کرد!!!
راستی یه آموزشی به من بده که این اسمایلیارو چه جوری میذاری.من بلد نیستم ولی میخوام

الان فقط تو فهمیدی من چه مصیبتی می کشیدم این تابستونا:دییییی
حتما زنگ بزن...اتفاقا پیکمون هم رایگانه:دی

نه احساس خلا نکن...تو به من فکر کن خلاءت خودش رفع میشه:دی

آموزش که....خوب اون سایتی که گذاشتم سمت راست با عنوان شکلک وبلاگ رو باز کن....هر اسمایلی که خواستی بزاری رو کپی کن و بعد توی متنت اون جا که می خوای پیست کن...شد؟؟؟

زهرا چهارشنبه 29 مهر‌ماه سال 1388 ساعت 10:48 ق.ظ

ای دمت گرم که حال اون کارگرا رو گرفتی. اصولا حال مردا رو گرفتن کلی بسی حال میدهد به جان شریف ما خانمها. ایول داری آتیش پاره.

wow!
زهرا جان خشن نبودی شوما....چی شده مادر؟؟؟
:دی
میسیییی

احسان شنبه 2 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 05:06 ب.ظ http://crosslessbridge1985.blogsky.com/

و بالاخره فهمیدیم اسم تو شیماست!!!

ممنونم از حضورت خانوم گل





wow
دیدی لو رفتم:دی

پانته آ یکشنبه 3 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 12:45 ق.ظ

ایول گرفتم.دستت درد نکنه.چه وبلاگ آموزنده ای داری واقعا!از تهیه کننده برنامه خوبتونم تشکر میکنم:دی
راستی خوش اومدی به وبلاگم:)

خواهچ میشه جیگر.
در ضمن با تشکر از خانواده ی رجبی!!!

اااا
پس درست اومده بودم هان؟؟؟
دیدی بلاخره پیدات کردم:دی
حالا هی قایم شو:دی

بهناز سه‌شنبه 5 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 01:01 ب.ظ

وای شیمایی وقتی شاد می نویسی چقدر دوست می دارم؛همیشه شاد باش نازنینم احساس پاک تونباید حتی یک لحظه ناراحت باشه
دوست دارم گت پاک و دوست داشتنیم

مرسی عزیز دلم
شاد می نویسم تا شاد بودن از یادم نره
اما حضور دوستای خوبی مثل همه ی شما باعث میشه این شاد نوشتن واقعا شادم کنه...
ممنونم گل من

دختر نارنج و ترنج شنبه 9 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 09:30 ب.ظ

اولندش این که کلللی خوشحالم که یکی هست!!!
خدا بگم چیکارت کنه دختر.. کلی خندیدم از دست تو که اونجوری با اون بیچاره ها تا کردی.. گناه داشتن بنده های خدا! صندلیت که منو کشت.............................
حالا خوبه یه دقیقه رفتی بیرون که چاییشون رو بخورن. اما واقعا لذت بردم از حرف گوش کن بودنت. بزرگتر یه چیزی می گه آدم باید گوش کنه دیگه.. دمت گرم...

بابا چه همه کل متن رو بی خیال شدن به همین یه پی نوشت توجه می کننا....میدونستم میگفتم چند تا هستن:دی
هه....اخه خودمم حالا هر چی صندلیه رو میبینم خنده میگیره

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد