ضد حال می خوریم!

میگم چرا اینجوریه؟؟؟ 

چرا من وقتی فکر میکنم در درست ترین لحظه بهترین کار رو کردم،به ثانیه نکشیده به غلط کردن میفتم؟؟؟ ابرو

چرا این دنیا اینقدر اعتماد به نفس منو به بازی میگیره؟؟؟ 

نه خدایی چرا؟؟؟  

 

۲ روز پیش همین جوری توی اتاقم توی محل کارم نشسته بودم و در حالت زل زدن به عقربه های ساعت،منتظر بودم ۴ بشه و برم کلینیک... بعد از کلی انتظار ساعت شد:۳:۵۶  

منم خوشحال رفتم سر کیف و گفتم توی این ۵-۶ دقیقه ای که دارم یک کمی خوچگل بنمایم که میخوام برم کلینیک بچه های بینوا نترسن و ذوق کنن (جالبه بهتون بگم بچه ها شدیداْ این مورد رو دوست دارن و کلی ذوق میکنن تازه روی مامانا هم اثر گذاشته چون بچه ها ازشون میخوان

 

پیش خودمم گفتم الان دیگه همه رفتن و من آخر همه خارج میشم پس کسی نمیبینه(یعنی اوصولن اگه ببینه من باید وسایلم رو جمع کنم برم منکرات خودم رو معرفی کنم)  

بعد هنوز مشغول بودم که دیدم یکی ایستاده وسط راهرو و همین طور فریاد میکشه: خانوم خ....   خانوم خ.... 

 

از ترسم با سر رفتم توی در و باز کردم میبینم مسئول اجرایی طرح همین جوری واسه دور هم بودن پا شده اومده در اتاق من که یادآوری کنه ۴شنبه رو!!!(بحق کارهای نکرده)منتظر 

بعدم میگه یالا بیا همین الان بریم دفتر مدیر گروه که دستگاه رو اوکی کنیم.... 

هر چی من گفتم بابا الان همه رفتن...گفت:نه من برشون میگردونم 

 

خلاصه اینکه ما برگشتیم توی اتاق و تمام اعمال انجام شده رو پاک کردیم و حرص میخوردیم که چرا این بار درست پاک نمیشه!!!  کلافه

آی ضد حال خوردم من اون روز 

 

 

و البته بگم از تعهدات کاری قوی من... 

هفته ی پیش بهم ابلاغ شد که در ابتدای هفته ی آینده یه جلسه با رئیس دانشکده داریم.... 

 

منم خوشحالانه و با کلی غرور بهش نگاه کردم و بعدم به مامانم گفتم:حواست باشه ها من یک شنبه راس ساعت ۱:۳۰ جلسه دارم باید حتما برم...بهم یادآوری کن یادم نره... 

 

روز شنبه بدلیل ۱ ساعت وقت اضافه ای که داشتم رفتم سالن مقالات تا برای یکی از دوستانم یه سرچی انجام بدم...و بعدم دیگه هیچی...  

روز یکشنبه هم نفهمیدم چجوری ناهار خوردم و به مامان گفتم منو برسونه که دیرم نشه.... 

 

توی راه دیدم وااااا....چرا استادا همه دارن میرن.... یعنی این صورت من چسبیده بود به شیشه ی ماشین که باورم بشه اینا همه دارن میرن....  

تازه هنوز به وخامت جریان پی نبرده بودم...پیش خودم گفتم:دیدی...اینا همه دارن بر علیه رئیسشون توطئه میکنن... 

 

اما ای دل غافل... 

در آخرین لحظاتی که میخواستم از ماشین پیاده شم یه دفعه تاریخ اون برگه اومد جلوی چشمم... 

به حالت فریاد به مامان گفتم:امرو که دهمه...چرا توی برگه زده بود نهم؟؟؟ 

و بعد دیدم که بعلهههههه.... الکی نیست که اون آقای مسئول طرحمون شصت بار پا میشه میاد به من یادآوری میکنه...خوب یه جای کار مشکل داره دیگه... (این الان یعنی من میرم به خوابم برسم بیتره....در همین حد ازم بر میاد خوب....زهرا جون این تقدیم به خودم و خودت بودانیشخند)

 

حالا به مامان میگم:میخوای در راستای حفظ آبروی کاریه من شوما به کسی نگو که من تاریخ جلسه رو قاطی کردم...  

بعد عصر که از کلینیک رفتم خونه هنوز وارد نشده پسردایی کوچیکه میگه:وای شیما چی شد که جلسه رو اشتباه کردی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟برو گفتار درمانی لازمه هاااااا 

 

هی من هزار بار گفتم جلوی بچه حرف نزن یاد میگیره همین میشه دیگه!!! 

 

 

پ.ن:یه خبر داغ دسته اول....یه تصمیم جدی و مهم گرفتم...که میدونم یه تغییر اساسی توی زندگی و احساس و کارهام بوجود میاده... هنوز زوده بگم چه تصمیمی....اما دعام کنید که همه چی درست پیش بره و اگه اینطور بود میام و کامل میگم...  

 

پ.ن۲: دوست گلم که عمل کردی... ایشالله زود زود خوب شی و برگردی که جات اینجا خیلییییی خالیه.... (الان من همین جوری ایستادم همین جا تا بیای اینو بدم بهت....زود باش) 

 

پ.ن۳: من نمیدونم چرا از وقتی اومدم سر کار اینقدر روزا دیر میگذره و آخر ماه نمیشه... یعنی صبح که نگاه میکنی میبینی دوازدهمه...ظهرم که نگاه میکنی باز دوازدهمه... تازه شبم که نگاه میکنی میبینی هم باز دوازدهمه... خوب بسه دیگه...زشته... من چقدر جون بکنم واسه این پول لعنتی....

نظرات 10 + ارسال نظر
سیما سه‌شنبه 12 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 10:23 ق.ظ http://stripped.blogsky.com

سلام ... واقعیتش خیلی خندیدم ... برام جالب بود ... تا حالا سر خودم نیومده. امیدوارم به من هم سر بزنید.

سلام خواهش
خوشحالم که خندیدی
اومدم

بهارنارنج و یاس رازقی سه‌شنبه 12 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 02:04 ب.ظ http://formyramin.blogsky.com

آخی عزیزززززززززززم. بمیرم که اینقدر حواس پرتی. کلی خندیدم. راستی یه چیز جالب فهمیدم. فکر کنم همکار باشیم!

وای جدی
اگه این طور باشه که معرکه اس
زود باش لو بده ببینم!!!

دختر نارنج و ترنج سه‌شنبه 12 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 07:06 ب.ظ

سلام شیمایی
خوبی؟؟ خدا بگم چیکارت نکنه دختر!!! کلللی خندیدم خدایی..... انشالله که خیر ببینی.. البته این که شما تاریخ رو قاطی کنی خنده دار نیستا (فکر نکنی من خبیثم!!) اما روش نوشتنت آدم رو به خنده می ندازه.... دوست دارم این نوشتنت رو..
امیدوارم هر تصمیمی که گرفتی (که مطمئنم عالیه) برات بهترین نتیجه ها رو داشته باشه... برات از صمیم قلب دعا می کنم.
برای دوست عزیزت هم.. که زود برگرده انشالله.
روزهات هم انشالله زود و ؛خوش؛ بگذرن.... مواظب خودت باش عزیزم............

سلام عسیسممممم
ممنونم...بعلهههه فهمیدم خبیثانه نبود:دی
ممنون گلم

دختر نارنج و ترنج سه‌شنبه 12 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 07:08 ب.ظ

راستی، یادم رفت تشکر کنم از پیشنهاد کدو در سالاد.. حتما امتحان خواهد شد!!!!
مرسیییییییییییییییی...............

ای بابا...
چه کنم از هر انگشتم هنر می باره:دییییی

بهارنارنج و یاس رازقی سه‌شنبه 12 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 07:12 ب.ظ http://formyramin.blogsky.com

سلام. فکر کنم فکر کردی منظورم اینه که تو یه محل کاریم. نهههههههههه. اونکه خدا نکنه! (از اون جهت که اول خودم لو میرم) من کارمند دانشگاه هستم. تو هم همینطور؟

نه بابا اگه فکر کرده بودم که تا الان استعفا داده بودم(شوخی کردم...هی بهت گفتم شیطونی نکن که بترسی لو بری گوش نکردی)
بعله...
من کارمند که نیستم فعلا تا ۲ سال دیگه طرحم دانشگاه افتاده....

پانته آ چهارشنبه 13 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 02:18 ق.ظ

این همون سوالیه که همیشه منم میپرسم.هر سری فکمیکنم همه چی ردیف و خوبه یهو زارتی گند میخوره توش.تازه یه روزاییم میگم اه چه روز آشغالیه بعد با حالت عنق میرم دانشگا یهو اون روز میشه یکی از بهترین روزامکلا منظورم اینه که اصلا نباید برم تو کار پیش بینی و این حرفا.
بابا تو که خوچگلی.بیشتر خوچگل کنی میدزدنت تو خیابون اونوقت دیگه شیما نداریم بیاد برامون پستای توووپ بذاره
ینی ته بد شانس که میگن تویی.ولی خیلی بده اینجوری آدم ضایه میشهعوضش من این هفته سر یه همچین خطای دید یکی از استادامون کلی سود کردم و تونستم یه روز واسه تحویل تمرینام وقت بگیرم
میگم مامانت چه دهن قرصی داره.ته محرم اسراره ها.باید اون موقع که میام پارکت رو ازت بگیرم یه سرم به مامانت بزنم
منم دارم یه تصمیم گنده میگیرم.خدا کنه درس شه.
واسه بابای منم دعا کن که خوب بشه.
دیگه بچه پولدارایی مث شما که خونشون پارکته که نباید غصه دوزار حقوقو بخورن

میبینی چقدر تفاهم داریم ما؟
قصد ازدیواج نداری احیانا؟؟؟
باشه...حتما هماهنگ میکنم:دی
واییی...جدی گرفتی نکته اشو؟؟؟
میخواستم همینو بگیری که من بچه پولدارم که خونمون پارکته...
ای خدا شکرت ... نگرانم مبادا بمیرم از ذوق مرگیه این پارکت... جنبه ندارم که مادر...

زهرا چهارشنبه 13 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 08:11 ق.ظ

سلام. شیما جون تو هم داستان داری ها. در ضمن ممنونم که بازم اسمایلی محبوبمون رو تو مطلبت جا دادی. سربلند و شاد باشی همیشه.

سلام عزیزم
خواهش...
چه کنیم دیگه...یه زهرا بانو که بیشتر نداریم:دی

سمیرا چهارشنبه 13 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 01:17 ب.ظ

خیلییییییییییی با حال می نویسی و کلی موجبات خنده و شاد کردن خاطر ما رو فراهم نمودی.قلمت پایدار رفیق

مرسی....
کامنتت حس خوبی بهم داد...
اینکه بخندید بهم حس خیلی خوبی میده...
جدی گفتمااااا

احسان چهارشنبه 13 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 06:46 ب.ظ http://crosslessbridge1985.blogsky.com/

چه روزای شلوغ پلوغی داری تو
آخرشم نفهمیدیم تو دکتری؟
پرستاری؟
مامایی؟
تی کش بیمارستانی؟
که این آخریو نیستی چون تی کش اتاق نداره
ولی چرا؟
یه اتاق تعویض لباس داره
حالا به دل نگیریا
شوخی کردم بخندیم
منو قاطی پاطی نکنی یه وقت
مواظب خودت باش
بیا اونورا
امیدوارم هر تصمیمی داری اگه به صلاحت باشه به موفقیت و خوشبختیت ختم بشه
سبز باشی و موفق و خوشبخت



هههه
کو تا من بتونم شلوغ پلوغیشو بنویسم...
چی فکر کردی...من کلی مهندم واسه خودم...
نه بابا...
من رئیس بیمارستانم واسه اینکه ریا نشه توی بخشای دیگه کار میکنم با لباس مبدل:دی
مرسی
دعام کنید

محبوبه پنج‌شنبه 14 آبان‌ماه سال 1388 ساعت 01:33 ب.ظ http://rembo0.blogfa.com/

سلام آجیییییییی خوبیییییییییی؟
آخه تو چقد حواس پرت شدی هااااااااااااااان؟
ایییییی اییییی پدر عاشقی بسوزه..
راستییییییییی اون خبر داغ چیههههههه؟یادت نره از همه زودتر من باید بفهمماااااااا..وگرنه کشتمت..
بعدم اینکه باورت میشه حوصله آپ کردن ندارم..نیدونم چم شده..تو میدونی؟
وقتشم ندارماااااااا..ولی خوب حوصله هم ندارم..دعا کن فرجی بشه منم یه آپی کنم..خووووووووووووب؟
مواظب خودت باش..بووووووووووووس..

سلام خواهری من
وایییی....جدی مردم از این حواس پرتیا...پیر شدم خواهر...
نه...قول میدم زودترش به تو بگم...اما به وقتش...بوس
ده...یعنی چی حوصله نداری
تو که الان باید شادتر از همیشه باشی...
چشم...تو هم همین طور گلم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد