گوشه ای از دلم

دیروز تولد دختر ِ دوستِ دایی بود.همونایی که همیشه باهاشون سفر میریم. 

از ۲ روز قبل مدام با بهانه و بی بهانه اعلام میکردم که من هییییچ جاییییی نمیام.... 

 

صبح مامان اینا رفتن و حسااابی هدیه تولد خریدن... 

ساعت ۱۰ شب، زمانی که اصولا تمامیه جشن ها در حال تمام شدنه یه حس عجیب غریبی هممون رو تحریک میکرد که پاشیم بریم تولد.... 

 از همه شدید تر هم من.... 

مامان اینا که تا قبلش بیرون بودن و اون موقع تازه اومدن و من فهمیده بودم نرفتن جشن بدون من... 

 

منم دقیقاْ ساعت ۱۰:۱۵ رفتم سمت اتاق که آماده شم... 

حالا نه اینکه فکر کنید رفتم که تا ۳۰ دقیقه بعد آماده باشم که.... 

چیزی حدود ۱ساعت و ربع طول کشید. 

و نتیجه اش به حدی خوب بود که دلم سوخت چرا الان نمیخوایم بریم عروسی... 

 

راس ساعت ۱۲ دم خونه شون بودیم و این مراسم جدید تولد تا ساعت ۱ طول کشید 

همه لباس های جدیدی که از کیش خریدیم رو پوشیده بودیم و حسابی توی خودمون کیف می کردیم.... 

بعد از مدتها....مدتهایی که یادم نمیاد به کی و کجا مربوط میشه....با یه دل سیر آماده شده بودم و همین بهم حس خوبی داده بود.... 

 

باز هم خندیدن...خندیدم...و دنیا هنوز ادامه داشت....هر لحظه اش... 

خالی نبودم...نیستم...چون قلبم خالی نیست.... 

حالا می بینم که توی دلم یاد همه ی عزیزام هست و این یعنی من خوشبختم! 

 

الانم....صفحه رو که باز کردم....آهنگ سلن دیون حس خاصی بهم داد.... 

به اندازه ی اون شب قشنگی که بهم هدیه شد... 

به اندازه ی همه ی اعتمادی که تجربه کردم و همه ی احساس 

به اندازه ی زیباییه همه ی آدمهایی که هر کدوم خاص بودن و یکتا.... 

 

میدونم تنها چیزی که دوری به جا میزاره دلتنگی هاست اما دلتنگی برای کسانی که میدونی با ارزش هستن واقعاْ زیباست.... 

این آهنگ درست به اندازه ی همون روز آرومم کرد و با خودم نجواش کردم و میدونم لحظه ای شک ندارم که اشتباه نکردم.... 

 

دارم چند تا آهنگ دیگه هم ازش دانلود میکنم....  

میخوام لحظه هامو به تمامی زندگی کنم....چون به خدا قول دادم وقتی به آغوشش برمیگردم قصه های شیرینی از دنیاش براش داشته باشم....قصه هایی از عشق از گذشت از محبت از تلاش....  

 

امروز....بریدم....تا دوباره برسم 

شاید نه توی این دنیا....شاید در دنیایی دیگر... 

اما....قرار نبود برای نشدن به هر چیزی قناعت کنیم.... 

 

فردا... 

فردا... 

فرداها.... 

فردا روز دیگریست....با قصه های خودش.... 

 

نظرات 4 + ارسال نظر
باقری جمعه 7 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 02:24 ب.ظ http://haqiqat.mihanblog.com/

دوست بزرگوار سلام.
اِلهی کَیْفَ أدْعُوکَ و أنَا أنَا وَ کَیْفَ أقْطَعُ رَجآئی مِنْکَ و أنْتَ أنْتَ ؟
خدای من! چطور صدات کنم که من، منم و چطور ازت نا امید بشم که تو، تویی؟

إِلهی إذا لَمْ أسْئلْکَ فَتُعْطِیَنی فَمَنْ ذَا الَّذی اَسْئَلُهُ فَیُعْطینی؟
خدای من! وقتی ازت چیزی نخواستم، بهم دادی کیو می تونم پیدا کنم که ازش چیزی بخوام و بهم بده؟

این دو جمله ای که برام نوشتید بهترین هدیه ی امروزم بود....
لطف بزرگی کردید...ممنونم

سحربانو جمعه 7 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 05:57 ب.ظ http://samo86.blogsky.com

سلام دوست جونااااااام.خوشحالم که انقده با انرژی هستی‌ ،خیلی‌ واست خوشحالم:)

آخ سحری....چقدر دلم واسه حرف زدن باهات تنگه...
کاش میدونستی ...

بهارنارنج و یاس رازقی جمعه 7 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 10:07 ب.ظ http://formyramin.blogsky.com

هماره هایت را هنوزی از شادی آرزو میکنم...
نه عزیزم. فقط یه بار اومدی. دقت کردی هر قوت میای وب من یادت میره چی میخواستی بگی؟ خودت گفتی!

از بس که تو شیرین و دلنشین مینویسی خاااانوووم...

تنها شنبه 8 اسفند‌ماه سال 1388 ساعت 11:43 ق.ظ http://mazlom96.blogfa.com

سلام دوست خوبم وب قشنگی داری به منم سری بزن خوشحال میشم

چششششم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد