روزمرگی های این روزها!

سلام 

از بس حرف از همه جا و همه کس دارم که بهتره شماره گذاری کنم 

 

۱. کنکور رو دادم.الان می تونم بهتون بگم بنده نفر اول کشوری از آخر هستم ان شا ا...!....یعنی اینقدر من قششششنگ رفتم سر جلسه....اینقدر باحال بود که عمراْ کسی تجربه اش نکرده باشه.... شب تا صبحش از درد چشم روی هم نزاشتم و مسکن پشت مسکن بود که از اعماق و احشا بدن من عبور میکرد و بی فایده بود....چشمتون روز بد نبینه که از بس درد داشتم عاشق روی ماه عزرائل شده بودم .... برای امتحان فقط تونستمم جسمم رو به جلسه برسونم اونم بی کارت ورود به جلسه!!!....اما از اونجایی که خدا هولم میداد به جلو و بعد جلوم سنگ میزاشت تا با سر بخورم توی سنگه،مامان یه کپی از کارت گرفته بود و خلاصه که این مشکل هم حل شد.... 

سر جلسه هم در حالی که اشک و آه داوطلبین محترم به راه بود از بس زبانش سخت بود و نمیشد جواب داد بنده به امر خطیر نوش جان کردن ساندیس مشغول بودم که مبادا اسراف شده باشه....یعنی واسه همه ی بچه ها این شده خاطره ی تلخ کنکور! 

 

۲.روزهای قبل از کنکور روزای سختی بودن....درس میخوندم اما به سختی....مریض بود گلو درد خیلی بدی داشتم و نمیشد مسکن بخورم چون خوابم میگرفت....از طرفی روحم خسته بود.... حوصله نداشتم.....صدای اذان کافی بود تا باعث شه یک ساعت تمام گریه کنم.... اوایل دلم به نماز گرم بود....وقتی نماز میخوندم کلیییی با خدا حرف میزدم...جریان اون چوپونه رو شنیدید دیگه؟؟؟ منم دقیقاْ در همون ظرفیت بودم.....آی با خدا شرط میکردم که تو این کارو بکن تا منم این کارو بکنم....گاهی قربون صدقه اش میرفتم....گاهی دعوا میکردم....گاهی خودمو واسش لوس میکردم....خلاصه که هر چی بود آرامش بعدش عالی بود.....اما از بعدش دیگه اینم نداشتم....میدونی دیگه!!!! 

 

۳.این مسابقات جام جهانی هم مصیبتی شده ها....کم من و این داداش بزرگه با هم کل داشتیم حالا دیگه به طرز وحشتناکی سایه ی همدیگه رو میزنیم....حالا خوبه من اصلاْ اهل فوتبال نیستم....کل اطلاعات من اینه که امروز کی ! با کجا ! مسابقه داره چند ! چند! میشن!!!! 

 

۴. ۳ روزی میشه میام سر کار....چقدر سخته ها....بخصوص اون قسمت صبح بیدار شدنش.... بلا استثنا بنده هر روز کلهم اجدادم رو صدا میکنم از آدم گرفته تا بچه های نیامده ام و بعد تازه تخت رو به قصد سر کار ترک میکنم....عمراً یه روز من به صبح بیدار شدن عادت کنم....عمراًًًً.... 

 

5.چقدر سخت شده واسم نوشتن....بخصوص اینجا نوشتن.... نمیدونم چرا.... شاید واسه اینه که خیلی وقته با ذهن آزاد نیومدم اینجا....شایدم دلیلش اینه که ذهنم از اتفاقات روز طفره میره.... هر چی هست دستم واسه تایپ پیش نمیره اما حکم زور به این میگن.... حالا اینکه کی زورم کرده دیگه بماند! 

 

6.اهل منزل عزمشون رو جزم کردن در شوهر دادن این بنده ی حقیر....اصلاً هم گوششون بدهکار نیست که من تا اطلاع ثانوی از هیچ پسری بالاخص هیچ مادر پسری دل خوشی ندارم.... یعنی در حد صحبت با دیوار حرفای من هم شنیده میشه....جمعه ی گذشته یه مهمانی خانمانه خونه ی زندایی داشتیم که همکارای سر کارش و بقیه ی فامیل بودن....یعنی کسی نبود نیاد به مامان چیزی نگه....خلاصه که یه 3-4 تایی بینشون مورد قبول جمع واقع شده و بهشون وقت قبلی دادن!.....منم که در حد پشم!!! 

حوصله ندارم....نمیدونم چرا دارن اصرار میکنن....خسته ام از این برنامه ها.....دلم میخواد یه مدت تنها باشم....می ترسم از حضور کسی توی زندگیم....نمیگم همه مثل اون آقا و خانواده اش هستن....نمیگم احساس شکست کردم....اما می ترسم....به خدا دیگه می ترسم....آدم تنها باشه میتونه وضع رو کنترل کنه اما یکی دیگه رو چطور اینقدر بشناسه که بهش اعتماد کنه؟.... من چه کنم که هنوز هم با این مراسم سنتی ازدواج مشکل دارم؟؟؟؟!!!!!!! 

حالا قرار بود اینجا شکایت نکنم اما نکته ی جالب اینکه: همگی مهندس برق هستن....5 تا خواهر دارن.... اسمشون علی یه!!!!!.....جالب نیست به نظر شما؟؟؟؟  

 

 

7.هیچ چیز باحال تر از این نیست که مشاور ازدواج(همون خانومه!!!) هم در انتهای جلسه ی مشاوره کسی رو بهم پیشنهاد داد!....تو دیگه خودت بخوان ادامه ی قصه را!!!!!   

 

 

8.خلاصه که ما کاغذ قلم برداشتیم اسم پسرا ی آشنا رو نوشتیم و دونه دونه خط میزنیم(دیدین توی فیلما دیگه؟) پسر اقدس خانوم؟....اه اه اون که کچله نه خط بزن.....پسر همسایه ی منیر خانوم...نه بابا اون که سال پیش زن گرفت.....پسر خواهر همکار فلانی.... نه مامانش از اون ماماناست.... شومام پیشنهادی دارین میتونین بدین ها....  

 

 

9.وقتی روحم درد میکنه! دوست دارم خودمو غرق کنم توی کار.... یادتون میاد سال پیش رو؟....چه کردم یهو با خودم.... از 7 صبح تا 9 شب.... خدایی راهی جز این نمیتونست منو از اون حال و هوا در بیاره....حالا هم دارم واسه خودم کارای تحقیقاتی پیدا میکنم.... 2-3 تاش تهرانه... توی تیر مجبورم 3 بار برم تهران و البته که مرخصی ندارم مادر جان 

چندین تا کار هم برداشتم که این همکار محترم بسی مسخره ام میکنه میگه معلوم نیست میخوای چیکار کنی!.....همه کار و هیچ کار....چه کنم که میخوام همه جا دست خیری داشته باشم دیگه! 

 

 

10. احتمال داره به مدت 1 هفته بریم ترکیه....مطمئن نیستم....بلیط گرفتیم....اما من واقعاً مرخصی ندارم....نمیدونم باید چی کار کنم....امروز در به در دنبال جانشین بودم....همه اش هم پشت سر هم میفته....مامانم میگه تو کی میرسی واسه اینا کار هم انجام بدی آخه.... 

فکر کنم مرخصی های سال دیگمم همین ماه برم کلهم!!! 

 

 

 

۱۱.چقدر سخته واسه خودم زندگی کنم....کاش اینو یاد بگیرم! 

 

۱۲.همین!

نظرات 8 + ارسال نظر
صدف دوشنبه 31 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 03:00 ب.ظ http://www.istgah.asantabligh.com

سلام خوبی ؟ وبلاگ قشنگی داری !یه سری هم به ما بزن ...هرچی دلت می خواد تو سایت من هست ممنون ازلطفتون راستی یه موقع واسه تبادل لینک اونم با (جایزه ویژه)اگه موافق بودی به این آدرس مراجعه کن گلم http://istgah.asantabligh.com/tabdol1.phpl

نیلوفر دوشنبه 31 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 03:12 ب.ظ http://890304.blogfa.com

نمیدونم منو خوندی یا نه ، ولی منم دارم با این روزهام کلنجار میرم ....
کاش این روزها زودتر تموم بشه ، هم واسه من و هم واسه تو

منم امیدوارم...

hossein دوشنبه 31 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 03:44 ب.ظ http://www.akslar.com

سلام دوست عزیز وبلاگتون بسیار زیباست.اگه میشه به سایت من هم سر بزنید.ممنون

بهارنارنج و یاس رازقی دوشنبه 31 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 08:55 ب.ظ http://formyramin.blogsky.com

همه چی رو بسپار به زمان. خیلی خوب درکت میکنم. بخصوص این جریان غرق کردن خودت در کار. بذار زمان بگذره . به روحت استراحت بده. یه حرکت دوباره. یکی دو روز با خودت خلوت کن. یه چیزایی رو یادداشت کن. سنگ هاتو با خودت وا بکن. بعد یک شب که خوابیدی بگو ازفردا یه جور دیگه بیدار میشم و کلا در خودت این باور رو تقویت کن که میخوای یه حرکت دوباره رو شروع کتی. ذهنت رو از تشویش ها رها کن عزیزم. تو لیاقت بهترین ها رو داری. شک نکن تقدیرت زیباست...

درسته.....باید این کار رو بکن...اما شاید چند وقت دیگه...
هنوز قدرتش رو ندارم

ساسا دوشنبه 31 خرداد‌ماه سال 1389 ساعت 10:37 ب.ظ

سلام شیما جون...چه عجب ما رو از چشم انتظاری درآوردیو اومدی...واسه کنکورت دعا می کنم که ایشالا اول بشی...بعدشم اگه موقعیت مناسبی برات پیش اومد الکی ردش نکن...شناخت اولیه رو پیدا کن که خیلی مهمه...بعدشم اعتماد تو زندگیت ایجاد میشه...راستی ما هم یه علی مهندس برق داریما

ایول....قصد ازدواجی چیزی؟؟؟

نیلوفر سه‌شنبه 1 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 07:46 ق.ظ http://890304.blogfa.com

مرسی شیما جان ، ممنونم که محبت کردی و اومدی ....
خوشحالم کردی دوست ِ گلم !

منم خوشحالم عزیزم

نیلوفر سه‌شنبه 1 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 09:11 ق.ظ http://890304.blogfa.com

جدی میگی شیما ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ وای خدای من ، چقدر بهم نزدیکیم !!!!!!!!!!!!!! خدایا ، این دنیا ، با این بزرگیش .... چقدر دردها شبیه به همن !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! نمیدونم چی بگم واقعاً

نیلوفر سه‌شنبه 1 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 10:54 ق.ظ http://890304.blogfa.com

آره ، امان از این مردها !!!!!!!!!!!! من که دارم می برم از این مرد .... نمیدونم تا کی میخواد کش بیاد ........... مستر ِ شما هم انگار نمیخواد فکر کنه که مشکل کجاست و توپ رو میخواد بندازه تو زمین ِ تو !!!!!!!!!!!!!! البته امبر هم همین کار رو میکنه ، فعلاً خبری نیست

اوهوم...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد