میریم ماموریت!

سلام سلام 

میدونید چیه؟؟؟ 

شدیدا دارم احساس نیاز میکنم به بلاگفا.... 

دل خوشی البته ازش ندارم....یه دو سه باری رفتم سراغش اما از بس پشه روی دیوار بال بال میزنه بلاگفا قطع میشه و منم که اعصابم همیشه تعطیله هی میگم آرامشم رو دو دستی بگیرم بهتره.... 

قصه ی این نیاز هم اینه که خوب کمی گاهی احساس خطر میکنم و اینجور مواقع چی به درد آدم میخوره؟؟؟ خصوصی نوشتن!!!! 

 

اوصولن کسی از آشنایان از اینجاها اطلاع نداره اما نیست که بسیار شانس داریم در زندگی.... میترسم در حین سرچ کردن در مورد امور درسیشون!!!! ییهو برسن اینجا.... اون وقت دیگه درس کیلو چنده مادر جان!!!!

حالا اگه ییهو اومدین و دیدین رفتم تعجب نکنین دیگه....

خوب....قرار بود قصه ی بلاد کفر رو تعریف کنم که بنا بر از دست رفتن عکس ها اونم به شیوه ای بسیار بی مزه تا اطلاع ثانوی از همین روزا میگم تا بتونم همون بنده خداهه رو مجبور کنم عکسای قچنگمو پس بده بیام و بنویسم... 

 

اما می مونه این چند روز.... 

بنا بر اتفاقاتی که افتاد من با همکار محترم برنامه ی کاریمون رو از هم جدا کردیم و در همین راستا بنده سرخوشانه هر روز بعد از ساعت کاری باید برم کلینیک خودم.... این یعنی باز خواب و خوراک تعطیل.... از 7 صبح تا 7 شب....بازم واسه 7 سر عائله....و باز هم دریغ از یک ریال ÷ول.... جیبای من سوراخه گویا!!! 

 

دیگه هفته به 5شنبه که میرسهبه سختی میتونین منو خارج از تخت خواب تصور کنین.... فقط منم و ملافه ی سفید و بالش نرم به بغلکه زیر کولر صدای هیچ بنی بشری کنجکاویمو تحریک نمیکنه و خوابه خوابم.... 

 

اما... 

5شنبه شب زمزمه هایی رو میشنیدم....بازم این خانوما مجلس گرفته بودن و میگفتن و می پرسیدن....با هم تعجب میکردن...میخندیدن....تائید میکردن و به به چه چه میگفتن.... 

دیگه نمیشد بیش از این از آب و هوا گفت رفتم سر اصل مطلب که فهمیدم بعله.... قصه ی ما همچنان ادامه داره.... 

 

حالا این بار کمی هم متفاوت تر....چرا؟؟؟ چون این بار از افرادی در فامیل البته کمی دور سخن ها در میانه.... 

اولیشون رو که همه و علی الخصوص دایی و داداش بزرگه تائید میکنن.... دیگه بنده در حد تیم ملی به سقف چسبیده بودم...دایی من از کسی در مقام خواسگار تعریف کنه؟؟؟ داداش بزرگه بگه کسی خوبه واسه اینکه به جمع ما اضافه شه؟؟؟چه چیزا.... 

 

خلاصه که همه 100 امتیاز مثبت دادن به اون بنده خدا و رفتنش به قسمت بعد موند به عهده ی نظر من....منم که تا حالا خودشو ندیدم....یعنی مامانو بابا و برادرش رو دیدم اما خودش رو نه.... بهدش تازه داداششم از همون بنده خدایی که عکسای بنده رو به تاراج برده خوشش اومده و میخواد بره خواسگاری....اما چون اون خانوم هنوز بچه تشریف دارن و تازه امسال میرن پیش دانشگاهی،نمیدونم نظر خانواده اش ممکنه چی باشه(خودش که عشق این چیزاست....والله

 

حالا این که بماند....مورد دوم کسیه که مادر و خواهرش عزیزای منن....یعنی اینقدر دوستشون دارم که نگووووو....خواهرش به عبارتی عروس ما میشه....ولی خودشو از عروسیه خواهرش تا حالا ندیدم.... اون روز یادمه که خیلی خوشگل و خوش تیپ بود و البته بسی با دوستان عزیز خواهر جان رقصیدن و شیطنت کردن....در نتیجه چندان نمره ی مثبتی بهشون تعلق نگرفت و چون سر کار نیست فعلا تائید نگرفته اند(این قیافه فقط واسه اینه که آخه خوشگلللللللللل بودااااااا...... کی گفته که من اصلا واسم قیافه ملاک نیست؟؟؟ هان؟؟؟؟)....شما جدی نگیرید.... 

 

هنوز بحث این موضوعا داغ بود و همه با هم حرف میزدن که.... 

بهله....بچه های خاله ی عجیجم خبر دادن توی راه هستن و به زودی میرسن....حالا همه اش کنار...پسر خاله بزرگه هم....!!!! 

 

پسر خاله جان قرار نبود الان بیاد....آخه مرخصی نداشت....اما خوب اومده دیگه...نخیر من بهش نگفتم دارم میرم تهران....جو ندید لطفاً 

 قرار بود تا جمعه شب بمونن و بعد ادامه ی راه رو طی کنن که باز هم با ترفند های 2010 ایشون، موندگار شدن تا روز یک شنبه به همراه من عازم تهران شن....چرا؟؟؟ 

خوب شوما نمیگی پسر خاله جان غیرت دارن نمی تونن ببینن من با طیاره راهی تهران شم؟؟؟ یعنی نیمیدونی بهتره خواهر کوچیکه اصلا نره کلاساشو اما من زیر سرشون باشم؟؟؟ 

 

حالا من هی میگم شوما جا نداری من بشینم بعد تازه چمدونم رو چیکار میکنی؟؟؟؟ میگه همه ی اسبابای ما خوردنیه همه رو این 2 روزه میخوریم 

نمیدونم شلوار خودشو میخواد بخوره یا تاپ خواهر بزرگه رو!!!! 

بنده هم احتمالاً روی بابند بسته میشم تا خود تهران 

 

خلاصه که امشب بدو بدو مراسم جمع اسباب وسایل داریم....یکشنبه ظهر عازمم تااااا 5 شنبه ظهر.... قرار بود تا جمعه بمونم اما می ترسم دلتنگ شم و دستم بسته باشه.... واسه همین ترجیح دادم زودتر برگردم و اون روز آخر هم توی خونه یه استراحتی بکنم.... 

 

راستییییی الان یادم اومد که محبوبه هم باید تهران باشه....یعنی میشه ببینمت؟؟؟؟ 

 

 

پ.ن۱:همچین در سواحل ترکیه برنزه شدم که خودمم دیگه به خاطر نمی یارم یه روز سفید بودم....حالا صورت رو بی خیال.... دستام رو بگوووووووووو 

 

پ.ن۲: احساس میکنم بازم دچار بی انگیزگی شدم....بی هدفم...فقط بیخود خودم رو قاطی هزار تا کار غرق میکنم....آخرش هیچیییی....هیچی که آرومم کنه....چمه یعنی؟؟؟!!!!

نظرات 5 + ارسال نظر
ساسا یکشنبه 27 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 01:25 ق.ظ http://sasaodida.blogfa.com

سلام شیمایی همیشه در گردش...تهران خوش بگذره...بعدشم یعنی چی یهو بیاییم ببینیم نمی نویسی...باید واسمون بنویسی...این حرفا تو گوش من که نمیره...
شیمایی بعضی حسای نوجونی هست که هیچ وقت از وجود آدم پاک نمیشه...حتی اگه حس درستی هم نباشه باقی می مونه...مشابه حسای تو رو منم با یکی از فامیلای نزدیکم داشتم...بوسسسسس

درست ترین حرفی که میشد رو گفتی ساسا جان...
بعضی حس ها همیشه می مونن....همیشه....

المیرا یکشنبه 27 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 09:17 ق.ظ http://www.limonaz.com

ایشالا یه مرده خوب که لیاقته تو رو داشته باشه پیدا بشه.پسر خاله جانم بد نیستا.اول همه چی با نسبته خواهر برادری شروع میشه.سعیدم اولا میگفت من مثله خواهرشم!!!


ترکیه هم که کلی خوش گذشته.بیا مفصل تعریف کن برام

حتما مفصل می نویسم تا.....
حتماااااا

نیلوفر:) یکشنبه 27 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 09:44 ق.ظ http://890304.blogfa.com

عاشق گشته ای شیما
خوبه هااااااااااا خواستگارا صف کشیدن
بیان یکم مشغول بشیم که کی چجوری آیا
شیما تهران بهت خوش بگذره
کاری داشتی در خدمت هستماااااااا دوست جونم
رو من حساب کن عزیزم

باشه....بیا امتیاز بدیم بهشون....
البته آخرش همه باید رد شن هااااا
قانون بازی اینه:دی

سحربانو سه‌شنبه 29 تیر‌ماه سال 1389 ساعت 03:22 ب.ظ http://samo86.blogsky.com

پسر خاله جووووووووون رو بچسب

اوخ اوخ سحر...یادم ننداز

نیلوفر:) شنبه 2 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 08:21 ق.ظ http://890304.blogfa.com

شیما کوشی ؟؟؟؟؟؟؟
نکنه تو تهران نیمه گمشده ات رو پیدا کردی که انقدر طول کشیده اومدنت ...

نه خیر
بنده همین جا در خدمت شما به صورت نصفه نیمه یعنی بدون نیمه ی گمگشته به سر می برم
نیلوفر چرا نمیتونم واست کامنت بزارم؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد