خوبم!

سلام سلام 

در راستای تغییر تحولات اخیر تصمیم گرفتم حرفهای طولانیمو بزارم واسه ادامه مطلب! 

 

دقت کردین تازگی هی دارم قالب عوض میکنم؟؟؟ 

چرا هیچ کدوم به دلم نمیشینه..... 

اون قالب قبلیه اون دخمله رو خیلی دوست داشتم که زدم داغونش کردم حالا هم نتونستم درستش کنم!...سفید مشکی بود خوشل بود....

تازگی فهمیم مهم نیست چند ساعت بخوابم مهم اینه که خوب بخوابم! 

این خوب خوابیدنم هم با هیچی جز یه امید یه هدف حتی یه حس ساده ی خندیدن جور نمیشه.... 

توی این روزای بحرانی که اگر 10 ساعتم میخوابیدم باز وقتی بیدار میشدم له له می زدم واسه یه دقیقه خواب 

اما این چند شب که یک کمی اوضاع بهتره شبا 2-3 می خوابم و صبحا 6 بیدار میشم میرم سر کار....تازه نه یکی....2 تا....بعد از ظهر ها هم زودتر میرم و دیرتر میام....احساس خستگی هم نمیکنم.... 

حالا اینکه دقیقاً موضوع از چه قراره رو نمیدونم فقط اتفاقات به این شرحه که یکی از دوستان از گذشته ی سیاه سفید من پیداش شده....یکی از دوستانی که اون زمان برام خیلی با ارزش و دوست داشتنی بود و همین باعث شد به محض اینکه شماره اش روی گوشیم بیفته قلبم تند تند بزنه و بی شک بدونم خودشه! 

دیروز هم وقتی خوشحال و خرم ساعت 8 شب بعد از یه روز کامل کاری برمیگشتم خونه رفتم یه دی وی دی برای لپ لپ جون خریدم و فهمیدم که ای دل غافل فقط یه 5 تومنی توی کیفم دارم و باید برم از کارتم پول در بیارم....از اون 5 تومن هم آقاهه 1100 تومنشو بهم برگردوند.... 

رفتم بانک و دیدم که به به!.....اگر بخوام کارایی که توی ذهنمه انجام بدم مجبورم بسی صرفه جویی کنم و هی هر روز صبح با تاکسی تلفنی تشریف نبرم سر کار.... 

خلاصه که ذهنم شدید داشت جمع و تفریق میکرد که چطور میتونم تا آخر ماه دووم بیارم و خوحال بودم که دارم به جایگاه تاکسی ها نزدیک میشم(متنفرم از پیاده روی به منظور رسیدن به مقصدی خاص از جمله خونه) یه دفعه یه پسر کوچولوی خیلی ناز اومد جلومو ازم خواست یه ویفر بخرم.... کیفمو باز کردم و 200 تومن دادم واسه یه ویفر....بعد گفت: 2 تا بخر؟4 تا بخر؟ خوشمزه اسا.... اینقدر اینا رو خوشگل گففففت که نمیدونید....خندیدم و گفتم:آخه من زیاد ویفر نمیخورم.... اما اون 1000 تومنیه گوشه کیف رو بهش دادم....ازش خواستم بره واسه خودش هر چی دوست داره بخره.... خندید و حسابی خوشحال شد.... 

 

نمیدونید چه حالی بودم....انگار یه باری از روی دوشم برداشته شده بود...انگار این 1000 تومنیه اون توی کیف من خیلی سنگینم کرده بود.....مجبور شدم تا خونه پیاده بیام اما شیرین ترین پیاده روی عمرم بود....انگار 2 تا بال داشتم که راحت تر از همیشه منو رسوند.... 

خلاصه اینکه....گاهی وقتا یه چیزایی هر چقدر هم کم و کوچیک به آدم عمیق ترین لذت دنیا رو میده 

 

شاید مثل هیجانم واسه اون دختر کوچولو... 

 

دیشب توی هر قدم با خودم تکرار میکردم که : 

 

آره....میشه دنیا رو دوست داشت 

به خدا هنوزم میشه دنیا رو دوست داشت 

 

پ.ن:صبح به طور عجیبی گرسنه بودم و اون ویفر تنها چیزی بود که همراهم بود..... راستش خیلییی خوشمزه بود....خیلی....کاش2 تا گرفته بودم....یا 4 تا!

نظرات 5 + ارسال نظر
تینا شنبه 16 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 09:16 ق.ظ

شیمای گلم... پول بدست دخترک قصه ی ما هم رسید.... و مادرش گزارش میداد که چطور هر ثانیه نظرش رو عوض میکنه واسه کارهایی که دوست داره با اون پول براش انجام بشه... یه بار میگه شهربازی و عروسک... یه بار میگه دریا ... خلاصه دیوانه کرده همه رو :)) ممنون گل من ... تو شرایط خیلییییییییییی سختی که این روزها لیلا اینها دارن توش دست و پا می زنن خنده های از ته دل این بچه کلی روحیه شون رو عوض کرده.... دعا کن براشون ... دوستت دارم نازنین من

دوستت دارم دوست خوبم
حتما دعا می کنم

المیرا شنبه 16 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 09:59 ق.ظ http://limonaz.com

خیلی خوشحالم که حالت خوبه.

ای کاش اهالیه مملکت میزاشتن این خوبی باقی بمونه مادر!

تینا شنبه 16 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 01:26 ب.ظ

چقدررررررررر دوست داشتنی هستی شیما جانم... همیشه شاد ببینمت الهی گل من

نه به اندازه ی تو گل من
بوس

سحربانو شنبه 16 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 04:21 ب.ظ http://samo86.blogsky.com

دوست جون مهلبوووووووووووووووووون من:)

عزیز منی تووووووووووووووووووووووو

ماشا شنبه 16 مرداد‌ماه سال 1389 ساعت 06:54 ب.ظ http://bluman.persianblog.ir/

سلام دوست خوبم.
دیگه این طرفا پیدات نمیشه؟سر سنگین شدی.
منتظرت هستم.

سلام اومدم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد