چی بگم!!!

یه چیزی هست....یه چیزی که خودمم هنوز درست نمیدونم چیه....اما هر چی هست منو به فکر می بره و از جمع دورم می کنه....یه چیزی که نمیزاره آروم بشینم اما هر کار که می کنم هم نمی فهمم باید چیکار کنم.... 

 

دلم یه دفعه...بی دلیل برای اتاقم تنگ شد.... 

برای اون نور زرد قدیمی....برای شمع هایی که توی تاریکی برق می زنن....برای تختی که خیلی شب ها شاهد من و دلتنگی هام بوده....برای دفتر های زیر تخت که فقط میتونم توی خلوت خودم بازشون کنم....دفترایی که خاطره ها و احساسات دوره ی نوجوانی و جوانیمو همراه داره.... روزهایی که من رو فقط به بی انتهایی احساسم میشناختن... 

 

الان اتاقم حسابی شلوغه.... 

هر چیییی فکر کنید روی تختم پیدا میشه و از بس که من منظم و مرتب هستم هیچ حوصله ی کار کردن نداشتم.....۱ ماهی میشه به هیچ کاری نرسیدم و الکی روزهامو گذروندم 

دلم میخواد یه امداد غیبی از اسمون نازل شه و بیاد کمک من تا امشب هر جور که شده این اتاق رو درست کنم و بعد همه ی شمعامو روشن کنم...سجاده ی بابا رو پهن کنم....عطر گل محمدی بابا بزرگو بزنم....و تااااااا میتونم با خدا حرف بزنم و صحیفه بخونم.....دلم امشب یه خلوت عاشقانه با خدا می خواد.... 

 

پ.ن:گیجی هم حدی داره....وقتی از در کمک راننده پیاده میشم و با اعتماد به نفس بالا دزد گیر رو می زنم و این دزد گیر لعنتی هم هیچی به روی مبارکش نمیاره(فک کنم زبون بسته اونم روزه بود نا نداشت) میرم تا جایی و بر میگردم که بشینم پشت فرمون و در کمال تعجب می بینم که ای بابا در سمت راننده کاااااامل باز بوده(یعنی میگم کامل کامل هااااااااااا) و کیف من و گوشی و همه ی مدارک و البته زندگی بنده هم در اون بوده فقط می تونم به عقل داغونم صلوات بفرستم و از خدای مهربونم واسه شرمنده نکردنم تشکر کنم.....من نمیدونم اون موقع که حواس رو تقسیم می کردن بنده سرم کجا گرم بوده!!!!!  

 

پ.ن۲:بهناز میگفت اگر چیزی رو واقعا بخوای خدا خودش تو رو در مسیرش میزاره....جالب بود.... واقعاْ به اینطور کلاسا نیاز دارم و خواستم و امروز اولین نشانه شو پیدا کردم.... 

 

پ.ن۳:دلم دریا می خواد....یه جنگل بکر.....قدم زدنای بی هدف....شاید با یه همراه....یکی که بشنوه و بفهمه....شاید یه آغوشی که توش هق هق همه ی این روزامو آروم کنم....  کاش تعطیلات عید فطر جور شه.....بهش شدیداْ نیاز دارم....

 

پ.ن۴:مامان غر میزنه که اون یک ماهی که ما نیستیم اینجوری میخوای خونه رو بگردونی؟(مامان اینا امسال میرن سفر حج)....بنده در سکوت نگاهش میکنم که یعنی واقعاْ انتظار داره من خونه بگردونم؟؟؟....دایی به کمک می رسه و فرمایش می کنه کهه این دختر ۴ روز اینجا مهمونه ها  بلاخره این حرفاشون یه جا به درد خورد!!!! 

 

پ.ن۵:بعد از چیزی حدود ۱ سال امروز با سمی حرف زدم....زیاد طولانی نبود....یه قرار گذاشتیم که همدیگه رو ببینیم....کمی سر به سرش گذاشتم و چند تا سوال هم ازش پرسیدم...آخر مکالمه مون جدی شد و گفت:شیما بزرگ شدی....خیلی.....خندیدم و تلخ گفتم:هنوز ندیدیم دختر بزار ببینیم بعد می فهمی چیییییی شدم!!!!....ژفت:توی حرفات دنبال شیمای احساساتی گشتم اما دختری رو میبینم که منطق شده زبون احساسش....دختری که احساسشو با منطقش بیان میکنه....باز هم خندیدم....راستش هنوزم نمیدونم اینکه سمی گفت خوبه یا بد.... هرگز دوست نداشتم آدم منطقی باشم....من عاشق دنیای احساسم....با همه ی درداش.... اما.... زندگیه دیگه!!!!

نظرات 5 + ارسال نظر
گ سه‌شنبه 9 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 12:49 ب.ظ

اون یه ماهو عشقهههههههههه

نه ینی واقعنی دلشون میاد خونه زندگی و بسپرن دستت؟
نه خدایی!!!
چه شود.
ادمی که در ماشینو نمیبنده و گناه دزدگیرو میزاره سر روزه بودنش خونه رو چجوری نگهمیداره !
حالا اون سعید بود مجید بود چی شده (داداش)

گیتی

دلشون که نمیاد اما مجبورن....راه به جای یگه ای ندارن خو
اسمش واقعاْ اینقدر سخته مادر جان؟؟؟؟

ساسا سه‌شنبه 9 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 03:01 ب.ظ http://sasaodida.blogfa.com

شیمای گلم تو خلوتات ما رو هم فراموش نکن...
از وقتی با وبت و خودت آشنا شدم به نظرم آدم منطقی میایی ولی بی احساس هم نیستی عزیزم...تلفیقی از هردوشی...

دیشب کلی دعات کردم عزیزم....
جدی؟؟؟چه عجیب.....
باور کن اگر دوستام اینو بفهمن عمراْ باور نکنن...
یادم باشه بیشتر در این مورد ازت سوال کنم
شاید واقعا تغییر کردم خودم بی خبرم

سحربانو چهارشنبه 10 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 12:01 ق.ظ http://samo86.blogsky.com

یعنی مامانت می خواد خونه رو به امید تو بذارهههههههههههه:)

نه عجیجم نمی خواد
فقط گیر کرده مجبوره

جهانگیر جمعه 12 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 02:00 ق.ظ http://gahangier.blogfa.com

روزها می گذرند خاطرات می مانند

همین طوره!!!!

محی خانومی جمعه 12 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 02:34 ق.ظ

آجی اگه واست کامنت نمیذارم معنییش این نیس نمیخونمتاااااا..بخدا گاهی وقت نمیشه آف میخونمتو بعدش که دیگه کانت گذاشتن یادم میره!!!
هم اینجا رو میخونم هم اونورو..هم از دست این سارا ئه حرص میخورمو دوس دارم سرشو بزنم به دیوار...
راستیییییییییییییی میبینم که دارم خواهر زن میشم آرهههههههههه؟بدو بیا واسم تعریف کنم ببینم..دلت چی میگه؟اوکی هست؟

والله نی دونم....
هنوز هیچی نمیدونم...
زمان نیازه....

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد