به تو مینویسم!

تا حالا شده یه دفعه دلت بخواد با یکی حرف بزنی؟  

یه دفعه حس کنی دلت می خواد همه ی ناگفته های درونیتو باهاش در میون بزاری و از یه بار سنگین چند ساله رها شی؟   

تا حالا شده نگاه یه نفر بتونه اینقدر بیتابت کنه که با این همه فاصله ی طی نشده اما دلتنگ حضورش بشی و ندونی چطور خودت رو آروم کنی؟؟؟ 

 

تا حالا شده به شماره ای که هنوز یک بار هم روی گوشیت نیفتاده مدام زل بزنی و خدا خدا کنی زودتر اون لحظه برسه؟؟؟  

 

تا حالا شده یه دفعه همه ی منطقت رو از یاد ببری و فقط و فقط صدای دلت توی گوشت تکرار بشه که میگه:خودشه...خود خودشه؟؟؟ 

 

و بترسی که نکنه باز...؟؟؟....نکنه اینم یه بازی جدید از دنیاست؟؟؟ نکنه باز دارم امتحان میشم؟؟؟ 

 

تا حالا شده اینقدر همه چیز رو سیاه دیده باشی که حالا باور همین نور هم برات محال به نظر برسه؟؟؟ 

 

.... 

 

نمیدونم.... 

هنوز اینقدر نمیشناسمت که جواب این سوالا رو داشته باشم اما میدونم که ۲ روزه دارم تک تک اینا رو با همه وجودم حس میکنم و در عین آرامش غریب دلم از حضورت،پر از ترس و تردید از دنیام... 

 

 

گاهی خسته از همه ی ترس ها فکر می کنم بهتره بی خیال شم و به تنهایی هام تنهایی ادامه بدم اما چند دقیقه ی بعدش با یادآوریه حس توصیف نشدنی بودنت بازم قلبم پر از جسارت این راه میشه و مشتاق رسیدن به تو....  

کدوم درسته؟... میتونی توی این انتخاب کمکم کنی؟؟؟ 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد