و بلاخره جواب دادم!

دیشب،وقتی رفت،نمیدونستم خوشحالم یا ناراحت....در عین اینکه قلبم با آرامش می زد اما اشکام می ریخت.... غمگین نبودم اما دلتنگ....یه دنیااااااا 

 

وقتی اس داد و گفت امشب رو خیلی دوست داشته و به خاطرش تشکر کرد....وقتی ازش پرسیدم:داری به چی فکر می کنی و نوشت: به اینکه نمی تونستم از خونتون بیام بیرون.... وقتی اشکام رو پاک کردم و به خدا گفتم:مهربونیتو شکر....وقتی بهم گفت:میبینی که هست یه رویای کوتاه هم نیست پس اشک نداریم و من خندیدم....همه و همه بهم امید میده که اجازه از بالا صادر شده***(به زیر نویس مراجعه شود بهداْ).... 

 

اول از همه اینکه تمام دیروزی که با هم بودیم دنبال یه اسم خوب واسش میگشتم.... اسمی به شیرینیه اسم خودش.... هر چی گشتم یه اسم توی ذهنم اومد.... حامی .... این اسم دلایل زیادی واسه من داره و برای همین زین پس مستر رو با این اسم خطاب می کنیم! 

 

و اما بگم از دیروز.... 

 

صبح با لرز از خواب بیدار شدم....یک کمی سرماخوردگی داشتم و شبش زود خوابیده بودم.... اما چه خوابی.... این روزا خواب به ما حروم شده....زنگ زدم محل کارم و فهمیدم جا به جایی عقب افتاده منم سرخوشانه تصمیم گرفتم بمونم خونه و کارا رو از خونه انجام بدم.... حالا نه که فکر کنید این شد یه روز استراحت هااا.... من صرفاْ با این کار از ساعت رفتن و اومدن کم کردم و به خود کار پرداختم....اما خدا رو شکر تونستم همه رو یک روزه تمام کنم....از شنبه همایشمون شروع میشه و من کاملاْ تنها بودم واسه کاراش....می دونستم که عصرش حامی میاد خونه مون و می خواستم واسه اون موقع کاری نمونه.... 

 

ساعت ۱۱ بود زنگ زد بهم.... فکر کرده بود کلینیکم(همون که غر میزدم سر مسیرش) میخواست بیاد دنبالم که گفتم خونه تشریف دارم...گفت پس عصر میام دنبالت....فکرم رفت سمت بابا... می خواستم قبل از هر تصمیمی از بابا و بابا بزرگ اجازه بگیرم....بهش گفتم زودتر بیاد بریم جایی و قرارمون شد ساعت ۵ بعد از ظهر... 

 

حدودای ۴ بلاخره این خیل عظیم کارا تمام شد خواستم برم دوش بگیرم که دایی اومد...رفتم یک کمی پیشش و بعدم عین خود کوزت شروع کردم پایین رو مرتب کردن...آخه تا اومدن حامی مامان اینا هم نمی رسیدن.... و دایی مگه کوتاه میومد.... گیر داده بود که وقتی اومد من بهش میگم هر روز یه سر بیاد خونه ی ما تا خونه همیشه مثل گل باشه.... البته که من زندگی رو بهشون سخت کردم دیگه چپ میرفتن می اومدن میگفتم اونجا رو خراب نکن اونجا چیز نخور نفس نکش و اینا..... 

 

زود تند سریع آماده شدم و اونم که مثل همیشه سر وقت رسید.... 

کارای نکرده انجام شد و بنده به تنهایی مخشول پذیرایی شدم....بعدم دیدم این داداش بزرگه باز نشسته کنارش و بهش گیییر داده برو پژو پارش اتوماتیک بخر.... اونم بنده خدا هی میگفت باشه.... باز اینا یه نیم ساعتی از ماشین حرف زدن....توی جمع روم نمی شد حرف بزنم باهاش.... فقط یه لحظه که تنها شد گفتم پریز مامان بزرگ رو درست کنه.... عزیزم اونم همون موقع رفت و وسیله اینا آورد و درستش کرد.... 

 

بهم گفته بود به داداش بزرگه و کوچیکه قول داده می برتشون کارتینگ....و امشب بریم.... قرار شد ما بریم سر بابا و بعد بریم دنبال بچه ها....از مامان و دایی اجازه گرفت و رفتیم.... 

 

اوایل هر دو ساکت بودیم.... گفت:انگار سرحال نیستی ساکتی.... منم گفتم:نه انگار من زود گفتم بیای و استراحت نکردی خسته ای خوابت میااااد.... گفت:نه!.... اما همین شد عاملی که تاااااااا آخر شب بنده راحتش نزاشتمممممم 

 

تا رسیدن به باغ رضوان زیاد حرف نمیزدیم...هر از گاهی فقط شوخی می کردیم.... اول رفتیم سر بابا.... کلیییی باهاش حرف زدم...حامی هم رفت از ماشین آب آورد و سنگ رو شستیم.... اونم نشسته بود و عکس بابا رو نگاه می کرد و حرف می زد.... بعدم رفتیم سر بابا بزرگ.... چشمای مهربونش از توی عکس هم بهم عشق میدن....یاد خوابم افتادم....یاد اینکه این روزا از همیشه پررنگ تر حضورش رو نشونمون میده....اشکام ریخت....حواسم نبود وقتی به خودم اومدم دیدم چشمای اونم خیسه....برگشتیم.... 

 

غروب شده بود و خورشید خیلیییی قشنگ بود.... و البته ما بنزین نداشتیم.... اون که خیالششش راحت هی می گفت تا ۱۰۰ کیلومتر جا داریم و بنده بسی فکر می کردم کی ماشین خاموش میشه و ما میریم دنبال نیروهای کمکی بیان هل بدن!!!...شایدم وایسیم کنار جاده بنزین بنزین کنیم 

 

بهش گفتم می خوام باهات حرف بزنم...گفت بگو...گفتم بعد که خیالم از بنزین راحت شد.... رسیدیم به پمپ بنزین و صف طولانیش....گفت:خوب منتظرم بگو.... گفتم:اینجااااا؟؟؟ توی صف پمپ بنزین/؟؟؟.... گفت:خوب نه یک کم دیگه صبر می کنم!!!  

بعد گفت دیشب باز نخوابیده....گفتم:چرا؟ گفت:یعنی تو نمیدونی؟؟؟ گفتم:به چی فکر می کردی؟گفت:مگه گفتم فکر می کردم؟ گفتم: خاک به سرم پس چیکار می کردی؟؟؟ گفت: خوب فکر می کردم گفتم:به چی؟ گفت:مگه چند تا موضوع دارم واسه فکر کردن؟؟؟ گفتم: من از کجا بدونم... خودت بگو...گفت: اینجاااا؟؟؟؟ توی صف پمپ بنزین؟؟؟.... بچه ام منتظر بود منم مثل اون سر به راه،بگم خوب نه صبر می کنم اما بنده گیییییر.....و بلاخره اعترافات گرفته شد که به خود جنابعالیم فکر میکرده!!!!  

 

در همین حین دوستش زنگ زد و بنده از خنده های مشکوک پی بردم که دارن از من حرف می زنن.... دوست صمیمیش بود که در جریان کار ما بود و حالا هی گیر داده بود دقیقاْ کجائید؟(صف بنزین دیگه گیر دادن داره آخه) و بعدم هی بهش می گفت خانواده تون!!!!! چطورن؟؟؟(بنده رو می فرمودند)....بعدم که رفت واسه بنزین زدن... حواسم هنوز پیش بابا و بابابزرگ بود و اینکه دیگه تصمیم گرفته بودم بهش نظرمو بگم و این وضع تمام شه.... یه استرس خاصی داشتم.... آهنگ غمگینی هم بود و خلاصه که اشکای بنده ریخت.... 

اومد تو و خواست حرفای دوستشو بگه یهو گفت: چرا داری گریه می کنی؟؟؟... منم پررو.... دروغ مال یه لحظه مه کلاْ....تو روز روشن گفتم:من گریه نمی کنم.... گفت:این حرف چی هست که اشکاتو هم درآورده؟....بگو...بعد یهو خودش گفت:نه الان نگو صبر کن....و خودش هم ساکت بود .... 

 

رفتیم طرف آبشار.... یه فواره ی خیلی قشنگ اونجا بود.... ایستاد...رفتیم نزدیک فواره ها و رو به روی آب نشستیم.... باید می گفتم.... سخت بود...خیلییییی....هیچی به ذهنم نمی رسید... چقدر همیشه فکر می کردم این لحظه پر از حرفم....اما دلم میخواست فقط نگاهش کنم....فقط نگاهم کنه....چه کنم که جرئت نگاه کردنشم نداشتم.... به زور حرف می زدم و به سختی منظورمو رسوندم.... بازم چشماش خیس شد.... گفت: اونم مطمئنه...ولی...!!!....فقط داره از خدا می خواد بهش اینقدر توان بده تا خوشبختم کنه....گفت:با همه ی وجودش اینو از خدا می خواد .... 

سخت بود اشک نریزم.... سخت بود اون لحظه کنترل شرایط....واسه همین هر دو با خنده ردش کردیم و از بس که من می لرزیدم قرار شد برگردیم سمت ماشین.... گفت از این به بعد پتو میزاره توی ماشین...Arabic Veil 

 

توی ماشین هم کلی آهنگ عروسی گذاشت و ما هی آقاهه میگفت:دس دس....منم گیییر به حامی که یالااااا دس بزن 

 

رفتیم دنبال داداش بزرگه و کوچیکه....تا منتظر اومدنشون بودیم گفت که بریم خونه شون ماشین رو بزاریم اونجا(نزدیک بود) و بعد بریم...خوب مامان من کلا دوست نداره تا وقتی ما رسمی نیستیم من تنهایی برم...خودم اینو قبول ندارم هااا ولی مادره دیگه....چیزی نمیشه بهش گفت...رومم نمیشد اینو به حامی بگم....فقط گفتم:آخه بریم اونجا اصرار میکن بریم تو من روم نمیشه خجالت می کشم...گفت فقط یک کم آخه بابام دلش تنگ شده می خواد ببینتت(باباش خیلی منو دوست داره هاااا....اصلا اینقدر نگاهش پر از مهربونیه که حد نداره.... منم خیلی دوستشون دارم از قبل هم همین طور بود....)قرار شد بریم اما حامی خودش مواظب باشه که زیاد نمونیم و منم هی خدا خدا می کردم که مامان ناراحت نشه.... زنگ زد به مادرش که اگر بشه دو خانواده شب بریم بیرون....مامانش بنده خدا گفت که شام می پزه اما گفت یه چیزی از همون بیرون میگیریم....ولی بعدم که زنگ زدیم با مامان اینا هماهنگ کنیم دیدیم ما مهمون!!! داریم و نمیشه....خلاصه من حسابی گیر افتاده بودم.... 

 

داداش بزرگه که عند عشق کارتینگ بود....تا رسیدیم خونه شون زود رفت پیش برادر کوچیکه ی حامی که خیلی پسر بامزه ایه....دانشجوئه و فوق العاده کاری و شیطون....بعدم با خیال راحت رفتن تو و نشستن....بنده هم که هویج.... منم یه بهانه ی توپ واسه مامان پیدا کرده بودم دیگه با حامی رفتیم بالا و یه ۲۰ دقیقه ای نشستیم....اونم بلند شد و میوه آورد و خودشم از ظرف من می خورد....با دو تا برادراش آماده شدیم واسه رفتن... که دم در دوست برادر بزرگه هم بهمون پیوست!!!! 

 

همه جلو می رفتن و من و حامی از همه عقب تر....کلی توی دلم احساس شرمندگی می کردم که اینطوری ازش خواستم نریم خونشون...زشت بود....دلم نمیخواست فکر کنه دوست ندارم برم....اما نمیدونستم چطور اینو بهش بگم...اونم عذرخواهی کرد و گفت:بابام واسه دیدنت بی قراری میکرد...منم سکوت کردم.... 

 

باید از یه خیابون شلوغ رد می شدیم....خبر دارید که من با از خیابون رد شدن از بچگی مچکل داشتم و دارم؟؟؟....من چیزی نگفتما...اما خودش فهمیدو دستم رو گرفت....و این اولین پذیرش ما بود....Flower 

 

رسیدیم کارتینگ....بچه ها رفتن نوبت گرفتن....حامی از من پرسید دوست داری بری؟...که من نمی خواستم....دیگه به اونم هر چییی اصرار کردن نرفت موند پیش من و گفت من که همه اش با ماشین توی خیابونم نمیخوام....داداش بزرگه الان ۱۴ سالشه و کلی تو خط ماشین و رانندگیه اما تا حالا ننشسته بود....بعد کلی استرس گرفته بود به من میگفت بیا صدای قلبمو گوش کند... اینقدر تند میزد که فاصله ی بینش اصلاْ معلوم نبود.... 

 

خیلی خندیدیم بهشون.... همه تازه کار و با مزه.... حامی هم که دیگه راحت دستشو گذاشته بود رو شونه ی من...آخه من همچنان سردم بود و می لرزیدم.... 

 

بعد این بچه های پر انرژی ما تازه دلشون سرسره هم می خواست....دیگه رفتن و باز ما فقط نگاهشون می کردیم...وای من که نگاه می کردمم می ترسیدم.... اون بینوا هم که منو تنها نمی زاشت و الکی میگفت منم می ترسم 

 

این وسط هی خمیازه می کشید و منم هییی گیر که دیدی خوابت میاد؟!!!! دیدی گفتم خسته ای؟!!! و اونم هی میگفت باشه یکی طلبت...دو تا طلبت و خلاصه که هی داشت طلب های من زیاد می شد....میگفت:من خمیازه می کشم تو نگاهم نکن...بعد من هی زیر چشمی نگاش می کردم و می خندیدیم.... دیگه می ترسید خمیازه بکشه از دست من....اما خدا رو شکر که کار امروزش کنسل شد و می تونه استراحت کنه.... اگر بزارن مردم البته!!!! 

 

واییی که از دست داداشش مردم از خنده.... ازبس که این پسر شوخ و با مزه اس...اینقدر سر سسره مسخره بازی در آوردن که من مردم دیگه....بعد دو تا دختر هم اومده بودن و باهاشون حرف می زدن...آی من چپ چپ نگاه میکردم...شانس آوردن حامی رو وارد بحث نکردن....بعدم دختره پر رو پررو برگشته به منم میگه:وا؟ تو چرا نرفتی؟!!!....من نمیدونم این کی چایی خورد که دختر خاله شد....منم فقط با غضب نگاهشون می کردم....بعد دیگه مستر حامی هم اینو دس گرفت من حرف میزدم میگفت:وا تو چرا نرفتی؟؟؟!!!! و هر بار اینو با یه لحن جدید میگفت 

 

برگشتن هم رفتیم ماشینو از خونه برداریم که مادرش خواست نگهمون داره واسه شام....من که از قبل به حامی گفته بودم تحت هیچ شرایطی قبول نکنه و تاااازه با کمال پررویی این وسط خواسته بودم اون شام بیاد خونه ی ما....اونم به مامانش گفت که مادر من گفته شام پخته میریم اونجا...منم هی خدا خدا می کردم ای کاش مادرش ناراحت نشه...خوب زشت بود ما اونجا بودیم نمی موندیم میگفتیم شام میریم اون طرف.... 

 

برگشتن هم کلی آهنگای عخشولی گذاشتیم و حامی می خوند باهاشون....نزدیکای خونه بودیم که دیدم مامان زنگ می زنه گفتم ای وای حتما شاکی شده....اما دیدم آروم داره میگه مهمونا هنوز هستن و نیاین خونه.... منم به حامی گفتم دور بزن بریم بگردیم.... یه ربع بعدم اجازه ی ورود صادر شد و رفتیم خونه....البته بعد از اینکه یه شیرموز خوردیم و حامی خان ریخت روی مانتوی من و ماشینش!!! 

 

به کوچه مون که رسیدیم داداش بزرگه هی می خندید می گفت:الان میرسیم دم خونه بعد عمو اینا(که مهمون بودن و بسی خطرناک) الان کلاهشونو جا گذاشتن میان بردارن ما لو میریم و هر کس فکر می کرد چیکار کنه...مثلا من قرار شد سلام کنم بگم من شیما نیستم شوما چطور 

 

مامان و زندایی که تازه از سر کار برگشته بود زود شام رو آماده کردن و منم چایی درست کردم و کنار حامی نشستم....اینقدر خووووب بود.... بعدم یک کمی صحبت کردیم و آروم گفت:اجازه هست؟؟؟....اینقدر یهو غم اومد توی دلم..آخه این دو سه روز هم فک نکنم بشه ببینمش.... هم یه مراسم عزا دارن هم یه عروسی....واسه همین فکر نکنم بشه.... 

 

یک کم که گذشت دوباره گفت:بریم؟؟؟...خودش خنده اش گرفت....گفتم:میگم بریم؟؟!!!!....منم خندیدم....بعدم تا دم ماشین رفتم بدرقه اش....بازم کلی تشکر کرد و گفت:خیلی بهش خوش گذشته ....منم تشکر کردم از بس با ادبم 

 

بهم گفته بود دیشب که خوابش نبرده می خواسته اس بده منم بیدار شم...اما دلش نیومده....وقتی داشتمیرفت بهم گفت:امشبم بیدارم...گفتم:خوب خبرم کن... گفت نه تو صبح باید بری سر کار اذیت میشی....گفتم عیب نداره هاااا.... گفت:نه....بعد بهو گفت:نری حالا بخوابیا....برسم خونه اس میدم.... 

 

برگشتم و همه منتظر خبر بودن...گفتم همه چی عادی و خبر خاصی نیست... یک کم توضیح اتفاقات رو دادیم و بیشترش بچه ها از تفریحاتشون گفتن.... بعد جالبه مامان که خودش التیماتوم داده میگه خوب کاری کردی رفتی اگر نمی رفتی بی احترامی بود....فک کننننن..... خوب اگر اینجوریه چرا منو میزاری تو منگنه که ندونم چی درسته چی غلط مادر جاااان 

 

رفتم بالا که دیدم اس داده....بازم تشکر کرده بود....منم بهش گفتم که حس خیلی خوبی دارم و این شروع حرفهای ما بود....تا ۳ حرف می زدیم....حرفهایی که بار اول بود به هم می زدیم.... از خودمون و این احساسی که هر روز داره بیشتر و بیشتر میشه.... 

۳ هم به زور اینکه من صبح بیدار نمیشم منو خوابوند....صبحم با من بیدار شد...بهش میگم تو که چند شبه نخوابیدی یه امروز که استراحت داری بخواب...میگه: تو بیدار باشی من بخوابم؟مگه میشه؟؟؟....خدایی نمیشه یعنی؟؟؟ 

 

حالا هم قرار بوده من دخمل خوبی باشم کارامو زود انجام بدم ظهر با هم حرف بزنیم که بنده از علی الطلوع صبح نشستم اینا رو می نویسم و یک لحظه تبدیل به یه دختر با جنبه نمیشم....حتی اداشم نیتونم در بیارم خوب 

 

راستی...ما یعنی من دیگه به حامی جواب دادم...فقط خواستم جواب من رو تا زمان جلسه ی بعدی خانواده ها به کسی نگه....خودمم نگفتم....فقط خواستم خودش بدونه که اونو اذیت نکرده باشم....اما همچنان ترجیح میدم کمی زمان ببره و بعد منتقل به خانواده ها بشه...  

 

ببخشید میدونم خیلی طولانی شد اما هم خواستم یادگاری داشته باشمش هم خواستم همه اش یه جا باشه.... من برم اندکی به کار و زندگی برسم....دعام می کنین دیگه؟.... 

 

پ.ن: واااای المیراااا جونم چقدر ذوقتو دارم....فک کننننن....الی خانوم عروس می شود... ایشالله همه جچی عالی پیش میره و بهترین شب زندگیت میشه 

 

پ.ن۲**: این قضیه ی اجازه اینه که سر اون قضیه ی قبلی،ما رفتیم سر خام بابا و بابابزرگم با همون ا.... و بعد در عرض ۲۴ ساعت آنچنان من ریختم به هم که دیگه با همه ی کارایی که کرد زیر بار نرفتم....و همه متفق القول میگفتن:اجازه از طرف اونا صادر نشده.... چون به روز نکشید من زیر موضوعی زدم که ۳ ماه تحمل کرده بودم و دیگه به راحتیاش رسیده بود....

دیروز حامی میگفت:خوشحالم که اومدیم...میخواستم اجازه بگیرم...چه خوب بود که خودش بهش فکر کرده بود....

 

نظرات 6 + ارسال نظر
گ چهارشنبه 31 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 01:35 ب.ظ

دهکی !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

دیدی مثبت بود !!!!!!!
دیدیییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی
یوهوووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووو



ادم عروس میشه زبونش باز میشهه؟ چین همه حرف زدی !!
منم دلم خواست با یه غریبه مزدوج شم که همه چی برام جذاب باشه و تاززگی داشته باشه !!
برم با گ به هم بزنم .شوما برادر شوور مجرد داری؟؟

چرااااا دارم بامزه اشم دارم....خوبه هااااا البته به پای گوپی خان که نمیرسن که
بعله دیگه شوما درست گفتی...سه امتیاز مثبت برو مرحله ی بعدییییی

نـــیــــلـــوفر چهارشنبه 31 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 02:56 ب.ظ http://890304.blogfa.com

خدا رو شکر همه چیز با ارامش داره پیش میره !
حتماً پدرت راضی هست که تو انقدر خوشحالی، توکل بخدا همر چیزی که به صلاحته پیش میاد عزیزم ... مثله همین الان و حس خوبی که داری

مرسی عزیز دلم...اما امشب شروع اولین رگه های نا آرومیه مامان بود...خدا به خیر کنه

تینا چهارشنبه 31 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 02:58 ب.ظ

برات خیلی خوشحالم شیمای نازنینم.... تو لایق بزرگترین خوشبختیها هستی ... دوستت دارم و منتظرم تا همخونه شدنت با عشق رو ببینم

تیناییییی قشنگم...مرسی به خاطر همه ی احساسی که بهم میدی....
ممنونم گلم....ممنونم

زینب چهارشنبه 31 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 04:13 ب.ظ http://eshghojonoon.blogsky.com/

سلام شیمای عزیز...خیلی خوشحالم...دعا میکنم که بهترینها در انتظارت باشه و خوشبختی هیچ وقت از خونه ی دلت و زندگیت بیرون نره
*گفتمش در عشق پا برجاست دل
گر گشایی چشم دل، زیباست دل
گر تو ذورحمان شوی دریاست دل
بی تو شام بی فرداست دل
دل زعشق روی تو حیران شده
در پی عشق تو سرگردان شده
گفت در عشقت وفادارم بدان
من تو را بس دوست میدارم بدان
شوق وصلت را بسر دارم بدان
چون تویی مخمور خمارم بدان
با تو شادی می شود غم های من
با تو زیبا می شود فردای من...!*
مواظب خودت باش عزیزم...!

مرسی زینب عزیزمممممممممممممممممم
چقدر زیبا بود این شعر....ممنونم از این همه لطفتتتتتت

تینا چهارشنبه 31 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 04:22 ب.ظ

راستی شیما یه چیزی بگم... شاید باورت نشه اما خدا شاهده میخواستم بگم اسمشو بذار حامی ... ولی دیروز این اینترنت یاری نکرد که نکرد... امروز وقتی دیدم نوشتی حامی چشام ۶ تا شد... مرسی توافق و تلپاتی...

من تو رو در بست باور دارم تینا...شک نکن....
اما ایول داره این تله پاتی هاااا....شاید تو بهش فکر می کردی به ذهن من هم رسیده....پس میسی که توی این تصمیم کمکم کردی دوست جونمممممم

سحربانو چهارشنبه 31 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 05:10 ب.ظ http://samo86.blogsky.com

عزیز دلم مبارکههههههههههههههههههههههه

مرسییییییی جیگر

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد