کمی از خودم!

می دونین چیه ؟؟

اومدم با سری بر افراشته و چشمانی از اشک شوق لبریز خدمتتون بگم که اگر یه روزی یکی از دوستان عزیزتون شما رو به یه بازی وبلاگی دعوت کرد و توش این چنین نوشته بود که نام بی جنبه ترین آدمی که میشناسید رو بنویسید،مدیونید اگر فکر ناراحتیه من باشید و منو معرفی نکنید.... خو حالا یه جا هم که می تونم معروف شم شوما نزار ببینم میتونی یا نه!!!  

 له له میزدم واسه ۲-۳ روز تعطیلی پشت سر هم....با صدایی حق به جانب هم می گفتم که من وقت ندارم صبح تا شب سر کارم و گرنه که کل اتاق رو تمیز می کنم خونه رو اساسی می تکونم و اصلاْچه دیدی شاید غذایی هم پختم و خلاصه که کارهای نکرده ی زیادی بود که در این لیست قرار می گرفت.... شونصد تا کتاب نخونده هزار و یک فکر تکمیل نشده و...و...و.... 

 

حالا این ۳ روز تعطیل بودم فکر می کنید چی شد؟؟؟ شبا که تا ۴ بیدار بودم صبحها هم که شاید ساعت ۱-۲ ظهر بیدار میشدم یه چک می کردم همه حالشون خوب باشه بعد مستقیم تا خود افطار توی تخت بودم!!!!!....جای همه ی دوستان خالی.... اگر فکر کنید خسته شدم از خوابیدن.... سخت بود اما چه کنم من مرد روزهای سختم!!!!! 

 

بعد تازه رو که نیست که...امروز انگار که شق القمر کردم ساعت ۸ بیدار شدم تشریف آوردم سر کار....از همون صبح تا حالا هم باز صدای ناله ی من میاد که ای خدااااا میشه یعنی من یه ۲-۳ روز پشت سر هم تعطیل باشم؟؟؟ پس من این همه کارو کی انجام بدم؟؟؟ خدایا میشه عید فطر خیلی تهطیل شه؟؟؟؟ خدایا من هیچی تابستون نداشتما....پس کی برم شمال؟؟؟ خدایا کی اتاقم رو سر و سامون بدم؟؟؟ خدایا کی بخوابم؟؟؟؟ 

 

ههه! 

بنده الان دقیقاْ میدونم ۱ سال هم که تعطیل باشم باز همه شو می خوابم...شوما هم به من شک نداشته باش....باور کن تواناییشو دارم... 

 

حالا از اینا بگذریم 

امروز فهمیدم من خیلی طفلکی شدم....خیلی زود اضطراب میگیرم...بعد ۲ چیز دقیقاْ معده و ریه و کلیه ی من رو از فرط استرس به هم پیوند میده:  

۱- این درا که چشم داره و خودش همچین ییهو باز میشه(همه اش می ترسم من با سر برم توی در اما در باز نشه یا برم وسط راه در بسته شه بنده پرس شم حالا دردش هیچی آبرومو چیکار کنم اون وسط)   

۲ -این باکس های تائیدی هست که توش یه متن یا شماره نوشته میشه باید همونو بنویسیم؟؟؟ پایین کامنتای بلاگ اسکای هم هستا....همونا....بعد من وقتی اینا رو می نویسم انگار دارن آب جوش میریزن روم!!!.... خدا نخواد واستون....هر کدومشو که می نویسم یه دور نفسم بند میاد...چقدر من سختی کشیده هستم به خداااااا.... 

 

بعد تازه من کشفیات دیگه ای هم در مورد خودم داشتم که حالا همه رو یک جا نمیگم زیاد از حد ذوق زده بشید که با من دوستید....یواش یواش میگم چو الان دغید شدت ماجرا رو نمی فهمید....  

 

 

دیدید پرشین بلاگ مرحوم شده؟؟؟ نه خدایی دیدید؟؟؟؟؟ 

به هر حال خواستم بگم من دیروز یه آپ طولانی داشتم که فعلاْ به سوگ نشسته خبری ازش نیست.... باشد تا بازگشت پیروزمندانه ی پرشین.... 

 

 

چی بگم!!!

یه چیزی هست....یه چیزی که خودمم هنوز درست نمیدونم چیه....اما هر چی هست منو به فکر می بره و از جمع دورم می کنه....یه چیزی که نمیزاره آروم بشینم اما هر کار که می کنم هم نمی فهمم باید چیکار کنم.... 

 

دلم یه دفعه...بی دلیل برای اتاقم تنگ شد.... 

برای اون نور زرد قدیمی....برای شمع هایی که توی تاریکی برق می زنن....برای تختی که خیلی شب ها شاهد من و دلتنگی هام بوده....برای دفتر های زیر تخت که فقط میتونم توی خلوت خودم بازشون کنم....دفترایی که خاطره ها و احساسات دوره ی نوجوانی و جوانیمو همراه داره.... روزهایی که من رو فقط به بی انتهایی احساسم میشناختن... 

 

الان اتاقم حسابی شلوغه.... 

هر چیییی فکر کنید روی تختم پیدا میشه و از بس که من منظم و مرتب هستم هیچ حوصله ی کار کردن نداشتم.....۱ ماهی میشه به هیچ کاری نرسیدم و الکی روزهامو گذروندم 

دلم میخواد یه امداد غیبی از اسمون نازل شه و بیاد کمک من تا امشب هر جور که شده این اتاق رو درست کنم و بعد همه ی شمعامو روشن کنم...سجاده ی بابا رو پهن کنم....عطر گل محمدی بابا بزرگو بزنم....و تااااااا میتونم با خدا حرف بزنم و صحیفه بخونم.....دلم امشب یه خلوت عاشقانه با خدا می خواد.... 

 

پ.ن:گیجی هم حدی داره....وقتی از در کمک راننده پیاده میشم و با اعتماد به نفس بالا دزد گیر رو می زنم و این دزد گیر لعنتی هم هیچی به روی مبارکش نمیاره(فک کنم زبون بسته اونم روزه بود نا نداشت) میرم تا جایی و بر میگردم که بشینم پشت فرمون و در کمال تعجب می بینم که ای بابا در سمت راننده کاااااامل باز بوده(یعنی میگم کامل کامل هااااااااااا) و کیف من و گوشی و همه ی مدارک و البته زندگی بنده هم در اون بوده فقط می تونم به عقل داغونم صلوات بفرستم و از خدای مهربونم واسه شرمنده نکردنم تشکر کنم.....من نمیدونم اون موقع که حواس رو تقسیم می کردن بنده سرم کجا گرم بوده!!!!!  

 

پ.ن۲:بهناز میگفت اگر چیزی رو واقعا بخوای خدا خودش تو رو در مسیرش میزاره....جالب بود.... واقعاْ به اینطور کلاسا نیاز دارم و خواستم و امروز اولین نشانه شو پیدا کردم.... 

 

پ.ن۳:دلم دریا می خواد....یه جنگل بکر.....قدم زدنای بی هدف....شاید با یه همراه....یکی که بشنوه و بفهمه....شاید یه آغوشی که توش هق هق همه ی این روزامو آروم کنم....  کاش تعطیلات عید فطر جور شه.....بهش شدیداْ نیاز دارم....

 

پ.ن۴:مامان غر میزنه که اون یک ماهی که ما نیستیم اینجوری میخوای خونه رو بگردونی؟(مامان اینا امسال میرن سفر حج)....بنده در سکوت نگاهش میکنم که یعنی واقعاْ انتظار داره من خونه بگردونم؟؟؟....دایی به کمک می رسه و فرمایش می کنه کهه این دختر ۴ روز اینجا مهمونه ها  بلاخره این حرفاشون یه جا به درد خورد!!!! 

 

پ.ن۵:بعد از چیزی حدود ۱ سال امروز با سمی حرف زدم....زیاد طولانی نبود....یه قرار گذاشتیم که همدیگه رو ببینیم....کمی سر به سرش گذاشتم و چند تا سوال هم ازش پرسیدم...آخر مکالمه مون جدی شد و گفت:شیما بزرگ شدی....خیلی.....خندیدم و تلخ گفتم:هنوز ندیدیم دختر بزار ببینیم بعد می فهمی چیییییی شدم!!!!....ژفت:توی حرفات دنبال شیمای احساساتی گشتم اما دختری رو میبینم که منطق شده زبون احساسش....دختری که احساسشو با منطقش بیان میکنه....باز هم خندیدم....راستش هنوزم نمیدونم اینکه سمی گفت خوبه یا بد.... هرگز دوست نداشتم آدم منطقی باشم....من عاشق دنیای احساسم....با همه ی درداش.... اما.... زندگیه دیگه!!!!

عنوانش کو؟؟؟؟

۱.دیروز طرح من یک ساله شد....یعنی یک سال تمام از صبح زود بیدار شدن و در گرما و سرما سرکار رفتن بنده میگذره....نه میشه گفت خوبه خوب بود و نه میشه گفت بد بد... روزای سخت زیاد داشت روزایی که اعصابم در حد مرگ خرد می شد و حرص می خوردمو البته اعتماد به نفسم داغون تر می شد اما روزای خوبی هم داشت....تجربه های خوبی هم داشت.... لذت های خاصی هم داشت....با همه ی اینا هنوز هم دعا می کنم این ۱ سال دیگه هم زودتر بگذره و تصمیم اصلیم برای کارم رو بگیرم....دیگه یا دولتی یا خصوصی.... از پس هر دو هم زمان بر نمیام.... 

 

۲.بنده این چند روز شدم زن شوهردار....حالا من نمیدونم چرا شوما هم نیا سوال کن....فقط اینکه تصمیم گرفتن آریون رو بفروشن....میگم نه،دوستش دارم میگن:شوما دیگه ماشینت پرایده!!!!!.... با داداش بزرگه دعوام میشه از دایی کمک می خوام می فرمایند:اااا...پسر جان این دیگه زن شوهر داره.... رفتیم باغ، لیلی داشت میگفت من بمونم که دایی برگشته میگه:این زن شوهر داره کجا بمونه!!!!!...فقط حالا شوهره کو؟ و طبق چه پروسه ای بنده شوهردار شدم سوال کنکور سال بعده که اگه پیداش کردی قول میدم تضمینی قبولی.... 

 

 

۳.در کمتر از ۱۰ روز دیگه خاله می شویم....نی نی گوگولیه مهسایییم به دنیا میاد....فداش بشم که همه این روزا چشم انتظار اومدنشیم.....بدو گوگولی من....بدو دیگه طاقت نداریمااااا 

  

 

۴.باز پنج شنبه است و من اینجام و دارم به روح کلهم دست اندر کاران منحل کردن تعطیلات پنج شنبه ها صلوات میفرستم....ای بابا....نه خدایی انگیزه شون چی بود؟؟؟ من الان باید خونه خواب باشم اون وقت اومدم اینجا نشستم چی کار میکنم؟؟؟؟.....کار....به خدا این پولا خوردن نداره هااااا 

 

 

۵.دو سه روزی میشد مبتلا به تهوع و سرگیجه ی صبحگاهی می شدم....کم کم داشت باورم میشد که مریم مقدس رو میشناسید؟ من شیماشونم!!!!....ولی دیشب دیدم نخیر خبری نیست چون به جای صبحگاه تمام مدت شامگاه تا به همین الان جد و آبادمون رو آورده در حال بندری زدن پیش چشمان خجسته ی مان هستند!!!!!.....اگه بگی چشم روی هم گذاشتم.... منم که کلاْ به درد حساسم...مداوم که بشه سر دردم عود می کنه..... عوارض پیریه دیگه.... گفتم ۲۵ سالم بشه دیگه تمامه....بیا اینم علائمش!!! 

 

 

۶. جانم؟ 

 

۷.هیچی دیگه...گفتم هویجوری هفت تا شه....خیلی وقت بود اینجا ننوشته بودم دیدم گناه داره از زندگی در روزهای آغازین ۲۵ سالگی بهره ای نبره....شاید آخه اینجا ننویسم....خبر دارید دیگه؟ دیوونه ام.... شوما جدی نگیرید!....این تغییرات لازمه تا باز خودمو پیدا کنم!....