شب آرامش

دیروز حوصله ی کار نداشتم....اصلاْ حواسم اینجاها نبود....خوابمم میومد در حد تیم ملی هااااا.... اینقدر دیگه توی عوالم خودم بودم که استادم(همون که خاله ی اون فرد بود) متوجه ی تغییرات من شد و دیگه اینقدر سوال پرسید که من خنده ام گرفت و دستم رو شد 

 

دیگه شروع کرد به اینکه کیه؟چیکاره اس؟ مامانت چی میگه؟ مامانت هنوزم استرس داره؟ حرفاتون به نتیجه رسیده؟... و البته میونش هم بسیار ابراز خوشحالی کرد اما راستش یه چیزی تهش بهم میگه خوشحال نبود فقط ابرااااز!!! خوشحالی میکرد....کلاْ لحنش یه جوری بود.... بعد بهم گفت حالا نمیشه یه ۱۰ روز بی خیالش بشی تا این همایش بگذره کارای کارگاه میمونه هااااا....این فک من افتاده بود....خوبه عین ....!!! این مدت داشتم کار می کردم اونم بی هیچی.... خوبه میدونن همه ی کارا رو دست تنها انجام دادم و حالا که نوبت نوشتن اسامی شده هیچ کدوم باورشون نمیشه من تنهایی این کارا رو کردم.... چطور روش شد اینو بگه... حالا اصلا اینم هیچی.... اون زندگیشو گذاشته روی کارش...اینکار نه خوبه و نه بد....قضاوت نمی کنم اما دلیل نداره چون اون اینطور فکر می کنه منم همین طور باشم... این اولین بار نبود از این حرفا می زد.... 

 

چند هفته ی پیش من کاری رو باید انجام میدادم که یعنی گفتم لطف می کنم از خونه انجام میدم بعد شبش حالم اینقدر بد شد که ۲ تا مسکن خوردم و بیهوش خوابیدم....صبح که اینو بهش گفتم با یه طعنه ای بهم گفت خوبه اینقدر دلت بزرگه که میگیری می خوابی!!!!!!....خو این یعنی چی آخه؟؟؟

 

بگذریم.... 

پیروئه خستگی و بی حوصلگی دیروز،۱ ساعت زودتر رفتم خونه و بعدم که اس دادم به مستر جاااان....خونه بود و مثلاْ مخشول نوشتن یه برنامه....کمتر از ۳۰ دقیقه بعدش اعتراف کرد که از صبح تا حالا که داره اینو می نویسه جز چندین تا خونه و جرقه و اینا چیزی روی کاغذ موجود نمی باشد....چی شده یعنی؟؟؟ هیچی دیگه....من فکر کنم ما یک کم دیگه بگذره کار رو هر دو تعطیل میکنیم با هم میریم گدایی....دیگه نه من حواسم هست نه اون....اینم شد زندگی آخههههه 

 

داشتم واسه یه ذره خواب میمردم...اینقدر خسته بودم که حتی نای نهار خوردن هم نداشتم گفتم می خوابم بیدار میشم بعداْ میخورم....اما نخوابیدم که.... تاااااا۴:۳۰ داشتیم اس میدادیم به هم....دیگه اون موقع بود که یهو دیدم بدجوووور نوشته:شیمااااااا؟....و بعد کاشف به عمل اومد که دلش تنگ شده اما روشم نمیشه بیاد خونه مون نمیدونه چیکار کنه.... 

 

دیدم حالا که اون درک کرد که من سختمه برم خونه شون و خودش درستش کرد بهتره منم بهش گیر ندم و قرار شد بیاد دنبالم یه جا کار داشت بریم انجام بدیم....قرارمون شد واسه ۳۰ دقیقه بعدش....حالا ما هم قرار بود بریم دیدن مهسا و گوگولیش که دلم لک زده واسشون اما هر بار خواستم برم نشده....مامان گفت حالا که حامی میاد ما رو هم برسون و بعدم بیا خودت.... 

 

مستر جان سر ساعت اونجا بود و زود اونا رو رسوندیم و رفتیم سر کارش....باید یه تصفیه حساب انجام میداد که زود برگشت و گفت کجا بریم؟؟؟؟....معضل همیشگی ماااااا... 

اون هی میگفت تو بگو منم هی میگفتم من بلد نیستم خودت بگو....آخرشم یهو مسیر رو عوض کرد و سر از یه اتوبان خارج شهر در آوردیم....بهش میگم داری کجا میری؟ میگه دارم می دزدمت.... منم (این شکلی) که ایول چه هیجان انگیز حالا میدزدی کجا می بری؟؟؟ ببرم شمال لفطاْْْ.... 

 

حامی شب قبل اومد یه چیزی بگه نگفت....هر چی اصرار کردم گفت اس ام اسی نمیشه... گفتم آخه تو که حضوری هم ساکتی که....دیروزم گیر داده بودم که یالا بگو....اما نگفت.... هی میگفت اون موقع شرایطش بود الان نمیشه...منم گوشیشو دادم دستش میگم بیا الان واست شرایط رو جور می کنم.... 

 

رفتیم تا رسیدیم به صفه....غروب بود و خیلی قشنگ....رفتیم بالا.... اونجایی که من عاشقشم.... نیمکت رو به روی شهر هم خالی بود....نشستیم....گفت:بگو شیما...گفتم:من بگم؟ چی بگم؟ تو قرار بود حرف بزنی...گفت اما الان می خوام بشنوم.... گفتم:خوب بپرس... گفت:اینجا رو دوست داری؟(میدونست من عاشق نگاه کردن از بالا به چراغای شهرم) گفتم:آره... گفت:خوب دیگه چی دوست داری؟....فهمیدم منظورشو اما خواستم سر به سرش بزارم گفتم:چراغا رو... گفت:دیگه؟...گفتم:این چمنا و درختا هم قشنگن دوسشون دارم... گفت:همین؟...گفتم:مگه چیز دیگه ای هم اینجا هست؟...یه نگاه با مزه ای کرد و گفت:نه...فک نکنم بقیه برگ چغندرن!!!...گفتم:واااااااااای ببخشید یادم رفت،این فواره هه و صدای آبشم دوست دارم شرمنده یادم رفته بود بگم.... دیگه هیچی نگفت بچه ام.... 

 

گفتم خوب تو چی دوست داری؟...گفت:منم همینادرخت و چراغو آب و ....گفتم:که اینطور....به سلامتی....گفت:نه من یه چیز دیگه رو از همه شون بیشتر دوست دارم....تو رو....و بعد واسه اولین بار بهم گفت که دوستم داره....  

 

گفت یه چندتا قول ازت می خوام....بعد از یه مگث کوتاه گفت:نه فقط یکی دو تا.... و بعد گفت:فقط می خوام تا همیشه باهام محکم بایستی....توی هر شرایطی با هر اتفاقی....توی همه ی سختیا و شادیا....گفت از یه چیزایی که دیده می ترسه و برام تعریف کرد.... از خانوم برادرش که چقدر همه چیز رو بهم ریخته گرچه من از قبل می دونستم اما نه به این واضحی.... 

 

خندیدم بهش گفتم:چشاتو خوب باز کن....یه دفعه ناراحت شد و گفت:اولا تو قابل مقایسه باهاش نیستی دوماْ دیگه همچین حرفی نزن....و بعد باز یک کمی از اونا گفت...میدونستم به خاطر شرایط برادرش پکره... 

 

هم حال و هوای اونجا هم خودمون همه چیز یه شب فوق العاده و دوست داشتنی رو برامون پیش آورد.... حامی اونجا قول داد که تا همیشه کنارمه و من قول دادم تنهاش نزارم.... و قرار بر این شد که حامی به خانواده اش دیگه بگه تا برای صحبت های نهایی اقدام کنن.... و البته ازش خواستم دیگه زودتر این شرایط تغییر کنه....اینکه کسی نمیدونه....بخصوص پدر بزرگ و مادر بزرگ من....دعا کنین بشه! چون دیگه داره اذیت کننده میشه.... 

 

قرار بود شام بریم بیرون اما مامان زنگ زد که مهمون اومده واسون و چون نمیدونن که قضیه چیه بهتره زود برگردم تا نیومدن....دلم گرفت...میدونستم اونم همین طوره... اما هی گفت و خندید تا منم یادم رفت....خیلی توی ترافیک بودیم....یه جا یه آهنگ آروم قشنگی می خوند منم که غرق حال و هوای خودم.... خیلییی آخه آروم بودم... بعد اشکم در اومده بود خودم نفهمیده بودم.... یهو داشت یه چیزی میگفت برگشتم نگاهش کنم که شاکی شد.... میگفت یه دقیقه نمیشه تو رو به حال خودت گذاشت....بعدم دوباره یه عالمه حرف و قول و اینا که من نترسم و ازش مطمئن باشم.... 

 

قرار شد اگر نیومدن بیاد تو....اما از شانس بنده تشریف آورده بودن.... دیگه همون جا خداحافظی کردیم و رفت.... 

مهمونا که رفتن دیدم مامان شاکیه.... میگفت این درست نیست بقیه نمیدونن اگر مسائلتون حل شده دیگه تمامش کنین اگر نشده که فقط توی خونه حرف بزنین....حالا نه که اینجور بگه هاااا.... کلاْ مادر من که خدمتتون آشنا هستن که 

 

من که همین جوری از اینطور رفتن حامی دلم گرفته بود اما با حرفای مامان دیگه بدتر شدم.... آخه مامان فکر می کرد اون هیچی از بعد نگفته و از این ترس های مادرانه و اصلا نزاشت من حرف بزنم.... منم سکوت کردم و دیگه هیچی نگفتم.... حامی حس کرد اینو و هی اس میداد که مامان ناراحته؟!!!...منم بهش گفتم که چی میگن....گفت همین امروز توی خونه صحبت میکنه و دیگه بقیه اش رو میسپاریم به خدا.... 

 

بعدشم باز حرفای عخشوووولی....بازم همه ی سعیشو میکرد تا آرومم کنه و مطمئن.... و وسطاشم دیدم نوشته که اشکش در اومده....بعدم تصمیم گرفتیم بخوابیم چون اون تا ۳ سر کاره و بعدم باید بره شهرشون مراسمی هست و امروز فردا نیست...منم که باید میومدم سر کار.... من که دیگه بیهوش شدم صبح که زنگ زدم بیدارش کنم همچین صداش خواب بود که معلوم بود اونم حساااابی خوابش برده دیشب بلاخره 

 

این دو روز فک کنم حسابی دلم تنگ شه اما منم باید یک کم به کارام برسم و گرنه هفته ای خواهیم داشت دیدنی....سخنرانیم هیچیش آماده نیست و من خیلی نگرانشم....کلی ترجمه و اسلاید ساختن و اینا هم هست....کارای خود همایش هم هست....اتاقمم که داغون....البته طبق معمول!!!.... 

 

مامان هم که طبق گفته ی خودش الان که دیگه داره جدی میشه زده اون کانال باز.... اعصاب نداره بالکل....جرئت داری برو نزدیکش 

 

خدا به خیر بگذرونه.... شدیداْ نگران برخورد مامان توی اون جلسه ی رسمی هستم....خیلیییی هاااا....میدونم سر مهریه بحث خواهیم داشت اما امیدوارم اونا بتونن کنترل شده حر بزنن.... میدونید مشکل اینه که مامان اینا گییییره زمینن اونا هم رسم ندارن کلا یعنی واسه اون عروساشونم نکردن حالا یهو خوب بده دیگه....من که خیلی می ترسم اما حامی آرومه.... 

 

دعا کنین.... 

فکر کنم به سختیاش رسیدیم!!!.... 

با اینکه قول دادم آروم باشم اما واقعاْ از این موضوعا می ترسم.... 

 

 

پ.ن:وقتی کنارمه....وقتی نگاهم میکنه.... وقتی باهام حرف می زنه.... وقتی اشکامو پاک میکنه و آرومم میکنه.... وقتی بهم یادآوری می کنه که دیگه هیچی منو ازش دور نمیکنه....وصف نشدنی ترین حس دنیا رو دارم...حسی که تا به حال به هیچ کس و هیچ چیز نداشتم.... اینقدر برام جدیده که هنوز دارم کشفش می کنم....خدایا....حفظش کن

 

نظرات 8 + ارسال نظر
زهرای برف و بارون پنج‌شنبه 1 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 07:59 ب.ظ

سلااااااااااااام شیما گلکم
من اومدم. من دوباره اومدم. دلم برات یه ذره شده بود. اعتراف میکنم پستت رو نخوندم ولی اومدم که بتونم یک درصد این بی معرفتی طولانیمو جبران کنم. همه ی حسهای بدمو انداختم دور. الان عالیم. عالی. بیا پست جدیدمو بخون ببین چی کار کردم و میخوام چی کار کنم.
بازم میگم ببخش که بی معرفت بودم. دوست دارم هوار تا......

سلام زهرای عزیزم...اومدم

محی خانومی پنج‌شنبه 1 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 10:17 ب.ظ

یعنی قرار نبود آپ میکنی یه میس بندازی واسم؟شانسی اومدم..در نتیجه مجبورم آف بخونمت..ولی معلومه یه خبرایی شداااااااااااااا..

واااای....فک کردم فقط اون دفعه رو گفتی....
چشم از این به بعد همیشه اینکار رو می کنم گل گلی

رازقی پنج‌شنبه 1 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 11:23 ب.ظ http://myamorousdays.blogfa.com/

وای شیما نمیدونی چقدر خوشحالم داری به اون حس زیبا که غایت همه ی ادم هاست نزدیک میشی... منتظر روزهای قشنگ ترت هستم. راستی میخواستی بیای رژیم؟ بدو بیا. بخصوص تو این موقعیت الان باید حسابی خوش اندام بشیا. روش رژیمم رو در ادامه ی مطلب نوشتم. از شنبه شروع می کنیم. باشه؟.

آره دوستم....چه خواستنیه این حس....چه عجیب و بی حده...
اومدممممممممممممممممممممم....باشه

ندا-آسمون و ریسمون پنج‌شنبه 1 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 11:24 ب.ظ http://caffi88.blogfa.com/

سلام شیوا جان....هم روزای سختی رومی گذرونی ..هم شیرین..... برات ارزوی موفقیت میکنم

ممنون گلم....اما من شیما هستمااااا

سحربانو جمعه 2 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 01:56 ق.ظ http://samo86.blogsky.com

عزیز دلم از ته قلبم واستون دعا میکنم که همه چی خیلی خوب پیش بره و زود زود خبر عروسیتون رو بشنویم:)

ممنون گلم....
سختیش تازه اینجاست...
دعام کن...

محی خانومی جمعه 2 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 11:28 ق.ظ

خوندم آجی..وای خیییییییییییلی خوشحالم بخدا جدی میگم..
خوشحالم که پر از این حسهای خوبی..
نگران نمباش اشالله که همه چی خوب پیش میره..
حالا من کی برم دنبال لباااااااس..

می ترسم محبوبه....خیلی می ترسم

نــــــیــــــلـــــوفر جمعه 2 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 02:05 ب.ظ http://890304.blogfa.com

آروم باش شیما جونی ، تا الان که همش با ارامش بوده ایالا تا آخرش هم همینطوریه دوستم

جیگرم از اینجا به بعدشه که طوفانیه....کاش بعد این طوفان آرامش بازم برگرده

زینب شنبه 3 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 11:53 ق.ظ http://eshghojonoon.blogsky.com/

سلام عزیز دلم...یه دنیا ممنووووووووووووووووووون فداتشم!
خانومی آخه انقد نگران نباش تا خدا رو داری مطمئن باش بهترینی مطمئن باش خوشبخترینی...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد