دنیامی....میدونی!!!

قرار نبود ۵ شنبه ببینمت.... 

چقدر دلم گرفته بود از ۲ روزه بدون تو.... 

ظهر وقتی اس دادی و گفتی نرفتی و داری خودت ناهار درست میکنی جیغ زدم....همه فهمیدن!!!....خیلی بهمون خندیدن... 

وقتی پرسیدم چرا نرفتی و گفتی:همین دوریم نمیتونم تحمل کنم چه برسه برم بیرون از اصفهان، یه چیزی تو دلم لرزید.... 

 

چقدر بهت گیر دادم واسه اینکه زودتر بیای پیشم...هی تو میکفتی ۲ ساعت دیگه و من چونه میزدم ....آخرش به نیم ساعت رضایت دادم.... 

اما دیر کردی....۳تا نیم ساعت گذشت تا رسیدی....فدات بشم که رفته بودی گل و شیرینی مخصوص خریده بودی واسم... 

اومدی کمکم کار کردی....همه رو تو درست کردی و من نشسته بودم نگات می کردم....گفتی: دیدی من میام پیشت تو دیگه کار نمیکنی؟؟؟...منم که پر رو گفتم:من کاری جز نگا کردن ندارم که.... 

  اینقدر این روزا آهنگای فلشت برامون خاطره ساز شده بود که رفتی آوردیش و همه رو زدی روی لبتاب....کلی هم واسم خوندیشون....منم واست میوه پوست می کندم که به قول دایی ....واقعاْ به حق چیزهای ندیده!!!! 

 

مهربون من...بیحال بودی و میگفتی انگار از غذای ظهر سردیت شده....رفتم واست چای نبات درست کردم اما هر بار از پیشت بلند میشدم غر میزدی که نرم...میگفتی بشین همین جا دور نشو وقتی کنارمی آرومم.... 

 

چقدر داداش کوچیکه سر به سر من میزاشت و می خوست قل قلکم بده و من پشت تو قایم می شدم و تو نمیزاشتی...چقدر کل کلتون با هم با مزه بود.... وقتی تو نمیتونستی حرفتو بلند بزنی و آروم توی گوش من میگفتی:نبینم دس به زن من بزنی و بعد ادامه میدادی:چه کنم که نمیتونم بلند بگم اینو.... 

 

چه حس خوبی بود وقتی مامان موقع سفارش غذا من و تو رو با هم حساب کرد و ما کنار هم خوردیم....چه شیرین بود تک تک لحظه های ما.... 

 

وقتی نشستید با بچه ها بازی کنید و من بی پروا کنار تو نشستم و غرق حس غرور بودنت شدم.... چقدر عقربه ها رو قسم میدادم که اینقدر زود نگذرن.... 

 

وقتی اروم گفتی:اجازه میدی برم ساعت ۱۱ شده.... و من توی سکوتم تکرار میکردم نه.... و تو....بازم موندی....  

 

وقتی هنوز به خونه نرسیده بهم اس دادی و گفتی چقدر امروز رو دوست داشتی و چه تلخه این دوریه بعدش....وقتی تصمیم گرفتیم خیلییییی زود همه چیز رو رسمی کنیم....وقتی ازم خواستی یک کم دیگه تحمل کنم و قول دادی خودت همه چیز رو درست کنی.... 

 

همه ی لحظه های نگرانیمو باهات درمیون گذاشتم و گفتی ترس بی ترس خدا با ماست ما مال همیم و همه چیز به زودی درست میشه.... 

 

چقدر نگران شرایط خانواده ها هستم...مهریه....خرید.... چه کنم که اینا توی خانواده ی ما سنگین هستن و من نمیدونم اون طرف ممکنه چی بگن....نمیخوام فشار بیارم اما شرایط پیش اومده ی گذشته باعث شده هیچ حرفی رو از طرف من در این مورد نپذیرن و ازم خواستن در این موارد کاری نکنم..... 

 

تو هم که بلاخره تونستی حرف بزنی توی خونه و حالا منتظر جلسه ی چند روز دیگه هستیم.... فکر میکنی چی میشه؟؟؟ 

دیگه من و تو نمیتونیم دور از هم باشیم.....نمیتونیم بی هم باشیم.... این هفته اینقدر از بودنت لبریز بودم اینقدر توی اوج بودم که حتی تصور روزهای قبل از بودنت هم برام سخته و من نمیدونم این احساس وصف ناپذیر چطور اینقدر قوی پیش رفت....شب...هر شب....اشکام سرازیره و از خدا تشکر میکنم برای هدیه ای که بهم داده....نمیدونم تو جبران کدوم کارم بودی....که شایسته تر از این هایی.... 

 

برام می نویسی تا همیشه کنارمی و میخوای منم مثل یک مرد با تو بایستم....بهت میگم: من مرد نیستم اما با همه ی زنانگیم پای مردونگیه تو میمونم....بهم میگی:یگانه همدم زندگیت هستم و بهترینِ دنیای تو....بهت میگم: نزار چیزی تو رو ازم دور کنه و تو دوباره قول هاتو تکرار میکنی که جز مرگ هیچی باعث نمیشه از من دور شی و من....بهت میگم اگه تو بری...منم میرم...حتی مرگ هم تنهایی نه.... 

 

تمام شب بیداری های دیشب.....تمام رویاهای امروز....مرحله های بعدی که هنوز نمیدونیم چطورن و چقدر طول میکشن....و همه ی عهدهایی که با هم بستیم....شرح این قصه توی کلمه ها نمیگنجه.... 

 

بیا همراه من....بیا با هم دعا کنیم زودتر این قدم ها هم بگذرن تا ما بی ترس بی نگرانی ابدی باشیم با هم.... بیا دعا کنیم همه چیز راحت طی شه...بی مشکل....بی دردسر....بیا دعا کنیم خدا راهمون رو هموار کنه و ما رو از آغوش محبتش دور نکنه.... 

 

دلتنگتم عزیزم 

 

امشب باید بری عروسی....بهم میگی:شیما دوس ندارم بی تو برم...چیکار کنم؟ 

بهت میگم:امشب اشکال نداره...برو خوش بگذره....برو که این آخرین جشنیه که میتونی مجردی بری...حسابی هم خوش تیپ کن اما حواست باشه شیطونی نکنیا....برو که دیگه بی من نمیشه جایی بری 

میگی:الانم دوس ندارم بی تو برم اگه تو بگی نرو امشب هم نمیرم 

تو دلم قربون صدقه ات میرم و میگم:نه عزیزم برو یک کم حال و هوات عوض شه....من همراهتم....نگران نباش 

 

خدایا.... 

میدونی چی توی دلمه....خودت میدونی...پس خودت درستش کن.... 

 

............................ 

سلام دوستای گلم... 

راستش دیروز روز خیلی خوبی بود....تمام بعد از ظهر و شب حامی کنارم بود و کمکم کرد کارای همایش رو تند تند انجام دادیم اما امروز صبح با خوابی که دایی دید همه چیز یهو توی دلم ریخت به هم....بازم بحثای خونه شروع شد....نگرانیا ترسا تردیدا....حالا گیر دادن به بحث مهریه....کلی سنگینش کردن باز.....تازه گیر هم دادن که خریداتم باید سنگین باشه....باید در شان!!!! خودت باشه.... و من نمیدونم اینا مگه چه اهمیتی داره....آخه مگه اینا تضمین چیزیه؟؟؟.... 

همه اش می ترسن...میگن اون بار هی گفتی کم کنید کم کنید دیگه الان نمیزاریم اشتباه قبل تکرار شه... من نمیدونم مگه مشکل کم و زیادی مهریه بود آخه....مگه من عقلم نمیرسید؟؟؟.... دایی میگه دیگه باید زودتر وضعیتتون مشخص شده که تا ما نرفتیم یا عقد کنین یا به هم بزنین.... حالا این که بد نیست چون ما خودمونم میخوایم زودتر بگذره دیگه این وضع.... 

اما از این قضیه ی مهریه و اینا خیلی می ترسم...این مامان و دایی منم خیلی تند حرف می زنن می ترسم یه وقت حرفی بزنن دلخوری پیش بیاد....به منم میگن تو نمیخواد الان فکر اون باشی وقتی بعله رو گفتی بعداْ طرف اون باش.... 

حامی میگه تو نگران هیچی نباش و بدون یاری داری که تا آخرش پشتت ایستاده و ازت دفاع میکنه تو هم باهاش باش....میگه به خدا توکل می کنیم و بزارمش به عهده ی اون خودش حلش میکنه....اما من می ترسم...می ترسم.... 

 

حامی با خونه اشون حرف زده و همین ۲-۳ روز قراره بیان واسه حرف زدن...دلم میخواد زودتر بیان... از این فکرا و نگرانیا خسته شدم...دیشب تا صبح نخوابیدم....همه ی کارا مونده.... حداقل بفهمم چی قراره بشه.... 

 

خواهش می کنم دعامون کنین....به خدا دیگه طاقت ندارم 

آستانه ی تحملم شدیداْ اومده پایین....همه اش گریه ام میگیره.... 

دعام کنین....دعامون کنین 

نظرات 10 + ارسال نظر
گ جمعه 2 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 06:50 ب.ظ

ساسا جمعه 2 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 10:29 ب.ظ http://sasaodida.blogfa.com

وای شیمایی..من الان اومدم این پست رو خوندم کله ام سوت کشید که تو این ۲-۳ روز که نبودم چی شده و حامی کیه...
رفتم با سرعت جت اون یکی پستا رو چک کردم دیدم بععععله...
شیما جونم بعععله گفتن...
مبارک باشی گلم...
برم بقیه پستات رو که عقبم بخونم...
عزیزم علوس شدی حالا

هزاااار بار بهت گفتم نرو سفر عقب میفتی این اتفاقا میفته دیگه
هنوز نشدم که...
هنوز اجازه از مادر محترمه صادر نشده....گیر مهریه ایم نافرم!!!!

سحربانو جمعه 2 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 10:45 ب.ظ http://samo86.blogsky.com

من از ته قلبم واستون دعا می کنممممممممممممممممممممممممممممم.

میسی....فدات شم من گلم

نـــیــــلــــوفر شنبه 3 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 08:31 ق.ظ

شیمای عزیزم
تو پشتوانۀ قوی داری! نگران نباش و توکلت به خدا باشه دوستم ....
منم به یادت هستم و از خدا میخوام این دلنگرانی زودتر از بین بره

دختر نارنج و ترنج شنبه 3 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 10:03 ق.ظ http://toranjbanoo.wordpress.com

عزیزکم.. اصلا نگران نباش. توکل کن به خدا......
من از صمیم قلبم برات دعا می کنم. نمی دونی از وقتی که این ماجرا پیش آمده با چه شوقی وبلاگت رو می خونم. انشالله همیشه همینطور شاد و خوش باشی.. نگران نباش دیگه! خب؟؟؟

تینا شنبه 3 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 10:20 ق.ظ

هرچند سرم شلوغه و دارم به مدل لباسم فکر میکنم واسه عروسی اما چشممممممم دعا هم می کنیم... خراب رفاقتم دیگه

زینب شنبه 3 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 02:36 ب.ظ http://eshghojonoon.blogsky.com/

خانومی گریه و نگرانی شیرینیه این روزاست بعدا که انشاالله عروس شدی این روزا همه بزرگترین و شیرین ترین خاطره ها واست میشن...برات دعا میکنم خیلی زیییییییییییییییییییییییییاد...
توی تمام این لحظه های شیرین و مقدست ما رو هم از دعاهات فراموش نکن که خیلی محتاجیم!
فدای اشکای نازنینت...مواظب خودت باش!

س ح ر شنبه 3 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 03:21 ب.ظ http://my-space.blogsky.com

شیما از خوشحالی گریم گرفت .......
همیشه همیشه همیشه خوشبخت باشین باهم
از ته ته قلبم میگم .....

محی خانومی شنبه 3 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 07:23 ب.ظ

نه دیگه مطمئن شدم عاشقی..
آخه دختره عاشق قرار نبود آپ میکنی یه میس بندازی واسم؟
از دسته تو..

سحربانو یکشنبه 4 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 12:41 ق.ظ http://samo86.blogsky.com

دوستم چی شده؟ واسم میل بفرست. منتظرما.

دعام کن دوستم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد