وقتی اعصابمان داغون است!

سلام... 

فکر نکنید نیومدم اینجاها....اتفاقاْ روزی نگم هزار بار اما شونصد بار اینجا رو باز کردم و بر بر نیگا کردم به صفحه و بعدم بستمش رفتم خوابیدم واسه خودم! 

کلاْ تنها کار مفیدی که این روزا ازم سر می زنه همین خوابیدنه....اینقدر که همه دارن دنبال آثار مواد در کشوهام میگردن....تازه فک نکنین این همه می خوابم خوابم نمیبره....نرسیده به تخت خوابم....اینقدر اوضاع روحیم به هم ریخته اس که مغزم با تصور خواب خودش شات داون(shut down) می کنه میره پی کارش! 

 

و اما بگم از این روزا.... 

دوشنبه ی 2هفته پیش که گفتم اومدن و زدن به تیپ و تاپ هم و ما رو انداختن توی این چاله.... بعدم حرفها از قطع رابطه زده شد....من و حامی هم به تبع این حرفها کلهم روز سه شنبه رو با هم بودیم.... 

اون شنبه هم که حامی با مادرش اومد و به جای اینکه اوضاع بهتر شه دقیقاً بدتر شد ما دوباره برای گوش دادن به بزرگترا 1شنبه و 3 شنبه و 4 شنبه همه اش رو با هم بودیم.... 

  

به قول حامی هر وقت اینا اولتیماتوم قطع رابطه دادن ما یه قدم بیشتر به هم نزدیک شدیم فکر کنم اگر میگفتن برید عقد کنین اینقدر با هم نبودیم!!! 

 

راستش....دلم میخواد شرح لحظه لحظه های قشنگی که با هم داشتیم رو بنویسم....از ناهار خودن توی فانوس و همه ی اون خنده ها....تا اون پارک خاطره ها و ترس های هیجان انگیزمون از اینکه الان 110 میگیرتمون....فکر کنید حامی هی به خودش امتیاز میده که 110 بیاد سمتمون.... میگه بیان بگیرنمون ما هم تابلو بازی در بیاریم ببرن عقدمون کنن ما رو از شر این باید نباید های خانواده ها راحت کنن.... 

 

و البته مستر حامی راهکار های دیگه ای هم به ذهنشون خطور کرده....از جمله اینکه شبی نصفه شبی عاقد رو برمیدارن میان خونه ی ما عقد رو انجام میدن زیرا پسر به اجازه ی پدر نیاز ندارد است! 

و رویایی ترینشم اینه که ما فرار می کنیم میریم شمال بعد عصرش زنگ میزنیم بهشون میگیم شوما یا بساط عقد رو جور میکنین ما به محض رسیدن میشینیم سر سفره ی عقد یا اینکه همین جا میریم امام زاده....حالا دیگه من نیمیدونم توی امام زاده مگه دختر اجازه ی پدر نمیخواد؟آیا؟.... 

 

میگیم می خندیم و بعدشم زار زار گریه می کنیم.... میدونین بیشتر واسه ی اون ناراحتم.... سختشه....می فهمم.... میدونم توی فشار از هر سه چهار طرفه....حالا باز من فقط دارم یه طرف رو میکشم....و هر بار هم به هم میریزم همه ی دلخوریام خراب میشه روی سر حامی و اونم بمیرم فقط سکوت میکنه و بعدش منو آروم میکنه و بازم امیدم میده که یه بار دیگه میره جلوشون  می ایسته....اما مگه میشه؟؟؟ 

 

ای بابا....اومده بودم شاد بنویسم و یک کم بخندم که حال و هوام عوض شه اما انگار نمیشه.... 

  

بزارید تا اینجا هستم یه اعترافی هم بکنم... 

تمام این 1 هفته نه بنده تشریف بردم سر کار نه مستر حامی.... و ایشون علاوه بر کار سر درس و زندگیشم نرفت.... عقدم میخوایم تازه!!!!!.... 

 

حامی با مشاور صحبت کرده....اونم زنگ زد و با من حرف زد که آرومم کنه....آخه باز من الان زدم  اون کانال و به حامی گفتم اگر درست نکردی این شرایط رو تمام!!!!.......خجالتم نکشیدم این حرف رو زدم....واقعاً که!!! 

 

مشاور میگه وضع خونه ی اونا قابل درکه....میگه ما باید انتظاراتمون رو کم کنیم.... میگه صبر نیاز داریم......میخواد شنبه بره با مامانم حرف بزنه....می ترسم مامان ناراحت شه....طاقت ناراحتیشو ندارم .... می ترسم بهش بر بخوره خوب.... 

به من هم مشاوره گفت:هنوز قبلی رو کامل رد نکرده بودی....می ترسم بیفتی توی این یکی.... می دونم به راحتی از دلت پاک نمیشه...میدونم ترمیم این احساس شاید واست سنگین ترین مشکل رو بسازه.... صبر داشته باش.... 

 

نمیدونم....راست میگه....شاید اگر اون اتفاق نبود نه خانواده ی من اینقدر سخت میگرفتن نه من اینقدر خودم رو می باختم....شاید اگر نبود این همه اشک و ناراحتی هم نبود.... 

اون پر رو هم که هنوز هفته ای ما رو بی نصیب نزاشته....اه اه.... 

 

همه بهم میگن درست میشه....خودم دیگه میگم هر چی خدا میخواد....با اینکه همه ی وجودم حامی رو می خواد.... صداش حضورش....قدرت ندارم کسی رو به جاش حتی تصور کنم.... 

 

مشکل اینه که توی ذهن ما همه چی تمام شده....به قول حامی اون آیه هه کمه که اگر بازم اذیتمون کنن خودمون می خونیمش عربیمونم خوبه!!!! 

چرا پس این همه سنگ؟؟؟؟ اونم بین کسانی که تا 2-3 هفته پیش روی اسم هم قسم می خوردن.....  

 

خدا راه رو برامون باز کنه.... 

 

الان اعصاب معصاب ندارم....اما میام درست و حسابی از اتفاقای این روزا هم می نویسم....حیفه.... خودمم نیاز دارم یک کم یادم بیاد قبلا چطوری می نوشتم....  

 

راستی قهوه تلخ رو دیدین؟؟؟من نیز گاهی قبل از خواب و حین خواب دیدم.... 

کی بووووووووود؟؟؟.... عاشق این دو تا پیره مردم....یعنی این دو تا که میان چشمای منم باز میشه.... 

 

پ.ن: هیچیییییییییییییییییییییی! 

پ.ن:المیرای عزیزم....خیلییییی ذوق عروس شدنت رو داشتم و کلی هم دعاهای خوب خوب واست کردم ایشالله همیشه شاد و خوشبخت باشی عزیزم... 

 

پ.ن:حوصله ی اسمایلی نداشتم....خوابم میاد!!!!

نظرات 6 + ارسال نظر
ماندانا پنج‌شنبه 15 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 09:19 ب.ظ http://wildlgtigress.blogsky.com

سلام به وبلاگ من یه سر بزن

ساسا پنج‌شنبه 15 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 10:08 ب.ظ http://sasaodida.blogfa.com

قربونت بشم عزیزم که این همه غم تو دلت داری..منم مثل همه میگم درست میشه...
حالا تولد امام رضا نشد یه مناسبت دیگه..مهم رسیدن شما دو تا به همه...و بقیه چیزا بهونه است شیما جونم...
بوسسسسسسسسسس

نــــــیــــــلـــــوفر جمعه 16 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 11:50 ق.ظ http://890304.blogfa.com

شرایط سختی داری اما هر لحظه بیادت هستم... دعا میکنم که درست بشه !!!!

مرسی عزیز دلم....

رازقی جمعه 16 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 01:14 ب.ظ http://myamorousdays.blogfa.com/


ای جان. ما هم یه موقعی از این تابلو بازی ها در آوردیم با هم بگیرنمون! اما نگرفتن! در عوض بعد از عقد دو بار گرفتنمون
------------------------
قدر حامی رو بدون... مرد پایه ایه.
------------------------
یادت باشه این عشق به شرطی به ثمر میرسه که دوتون با هم همکاری کنید. اگه بخوای وقتی خودت خسته میشی برای اون خط و نشون بکشی که نمیشه
------------------------
نهایت آرامشتو با همه ی وجود از خدا میخوام. فقط یادت باشه باید با همه بجنگی.کوتاه نیا.تو و حامی هم از این دنیا سهمی دارین.
یعنی اگه کوتاه اومدی شیما یه روز خودم میزنم پس گردنت

اگر توی این همه!!! مامانم نبود مشکلی نبود به خدا صدامم در نمی آمد....جلوی همه می ایستادم....تا هر وقتی و هر شرایطی....
اما مامانم...نمیتونم جلوش وایستم....
بیش از من به زندگیه من حق داره....نمیدونم می تونی درکم کنی یا نه....

محی خانومی جمعه 16 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 05:54 ب.ظ

اشالله که همه چی جور شه..ولی من هر چی بگم تو نشنیده بگیر..آجیییییییییییییییی چرا با مامانت اینقده رودربایسی داری...وقتی این سکوتتو میبینم اینقد حرص میخوررررررم..چرا پای دوس داشتنت نمیمونی جلو بقیه؟

محبوبه....شرایط من با شماها فرق داره....مادر من همه ی زندگیشو سر من گذاشته....چطوری دلم بیاد حرفی بزنم که دلش بشکنه؟.... من که کوتاه نیومدم.....اما باید جوری پیش برم که مامان بدونه همیشه ارزش و علاقه ام بهش همینقدر زیاده نه اینکه با اومدن حامی جلوی همه چی می ایستم....
تازه....مامان که گناه نداره....خوب از رفتار خانواده اش ناراحته.... اونا هم که به روشون نمیارن....قرار نیست همه اش مامان من کوتاه بیاد.... هر چند بنده خدا انگار داره این کارو می کنه....

سحربانو جمعه 16 مهر‌ماه سال 1389 ساعت 08:24 ب.ظ http://samo86.blogsky.com

دوستم واست دعا می کنم یه عالممممممممم همیشه:) منم عاشق اون ۲تا پیرمردم:)

دوستت دارم دوست گلم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد