خدااااا چرا نمیشنوی؟

 

 

دنیا رو بی تو 

نمیخوام یه لحظه  

دنیا بی چشمات 

یه دروغه محضه  

 

خدای من 

چطور میتونی چشمت رو روی این همه دعا و اشک و ناله ببندی؟ 

چطور میتونی نبینی این همه بغض های سنگین لحظه هامون رو؟  

چطور میتونی این عشق رو بزاری و بعد رهامون کنی توی دست این دنیا؟ 

 چرا اسیر جداییمون کردی؟؟؟ 

چرا هر قدم به جای بهتر شدن همه چیز خراب تر و بدتر میشه؟؟؟ 

 

خدایا؟؟؟ چرا؟ 

کم کشیده بودم؟ 

کم تاوان داده بودم؟ 

کم زخمی بودم؟ 

کم زمین خوردم و صدام در نیومد؟ 

کم ضربه زدن و گفتم بخشیدم و رد شدم؟ 

کم بود خدا؟ 

 

اگر بد بود چرا پیشش آوردی؟ 

مگه من چقدر تحمل دارم؟ 

چرا به اینجا رسوندی اگر رضایتت بهش نبود؟ 

چرا داغونم میکنی؟؟؟ داری کفاره ی چی رو ازم میگیری؟؟؟؟؟؟ 

 

خدایااااااااااااااااااااااا 

چشمامو روی چی ببندم؟ 

روی حرفایی که حقم نیست میشنوم؟ 

روی اشکایی که نمیبینم اما میدونم میریزه؟ 

روی چشمایی که اگر نبینمشون نفسم بالا نمیاد؟ 

روی فریادایی که میخوان منو بیدار کنن و نمیتونن؟؟؟ 

روی ناحقی هایی که داره بهم میشه و کسی نیست بهشون بفهمونه ؟؟؟؟ 

 

خدایاااااا 

بریدم....کم آوردم.... 

مگه بد بودم؟؟؟ مگه بد کردم؟؟؟ 

اینقدر بد بودم که هر بار بدتر از قبل می کنی؟ 

که به هر چیز خواستنی که میرسم یه جوری ازم میگیری؟ 

داری عادتم میدی به از دست دادن؟ 

میخوای سر شم و دیگه واسم مهم نباشه که کی هست و کی نیست؟ 

میخوای تسلیم شدن رو یاد بگیرم و دیگه نگم خودم دنیا رو می سازم؟ 

می خوای بگذرم از این همه عشق؟؟؟؟؟؟؟؟؟ 

 

  

خدایاااااااااااااااا 

دارن باهام چیکار میکنن؟؟؟؟ 

میدونن؟؟؟ 

مییییییییییدونن؟؟؟ 

خبر دارن که دلم رو شکستن با حرفشون.... 

خبر دارن یه روزی یه جایی باید جواب این دل رو بدن؟؟؟؟ 

 

 

واااااای 

خدایا 

بس کن دنیاتو 

بس کن این سیاهی رو 

ببرم 

تو رو به خودت قسم میدم منو ببر 

دیگه نمیخوام 

هیچی شو نمیخوام 

دیگه طاقتم تمامه 

دیگه بریدم 

ببرم 

قبل از اینکه بخوام واسه آخرین بار مطیع نباشم و خودم بیام پیشت 

اینجا واسم آخرشه 

ببرم....

 

نظرات 6 + ارسال نظر
محی خانومی شنبه 1 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 09:36 ب.ظ

نــــــیــــــلـــــوفر شنبه 1 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 10:09 ب.ظ http://890304.blogfa.com

شیما دستام میلرزه ... یخ کردم .... نمیدونم چرا بغضی دارم که نمیتونم خفه ش کنم ..... شیمااااااااااااا

رازقی یکشنبه 2 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 10:51 ق.ظ http://myamorousdays.blogfa.com

اینجوری نمی مونه...

امید به خدا

سحربانو یکشنبه 2 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 11:46 ق.ظ http://samo86.blogsky.com

عزیز دلم. همش به یادتم و واست دعا می کنم.

ممنونم عزیز دلم
امیدو به دعاهاتونه

زینب یکشنبه 2 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 11:55 ق.ظ http://eshghojonoon.blogsky.com/

شیما جون تو رو خدا از این حرفا نزن خواهش میکنم کم نیار...شیما جا خالی نده...بعضی وقتا باید جلوی این حرفا وایستی...سکوتتو بشکن...همه ی این حرفا رو به مامانتم بگو شیما جان بگو...اگه تو جا خالی بدی اینا رو بگی اگه تو کم بیاری ... من که دیگه ول معطلم...منم باید از همین حالا بگم که کم آوردم...خانومی ادامه بده دستور ایستو نده!
دیگه نمیدونم چی بگم خودمم حالم خرابه داغونتر از تو ولی بازم نا امید نا امید نیستم................................................................

دعام کن زینب...
سعی میکنم....به خدا سعی میکنم....
قول میدم

بهناز یکشنبه 2 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 01:04 ب.ظ

شیمایی من چی شده؟ مدتی ازت خبر ندارم گل نازم
نبینم دلت گرفته باشه؟ نمی دوتم چی بگم چون خستگیت می فهمم چون خودم خسته ام خیلی خستهههههه

ببخش عزیز دلم...کوتاهی از منه شاید....
اینقدر بی حوصله بودم که از همه چیز و همه ی دوستام دور بودم
خدا بزرگه!!!....خدای ما هم بزرگه بهناز....
نمیدونم دیگه چی بگم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد