ریست می شویم!

سلاااااام 

از جزایر قناری مزاحم وقت شریفتون میشیم....با اعصاب و روانمون یه جلسه ی مشورتی داشتیم دیدیم اونا تصمیم دارن بیان اینجا گفتیم ما هم یه بار باهاشون بیایم شاید خوچ گذشت!  

 

در شرایط بدی هستیم....شاید هم بودیم....شاید هم خواهیم بود....خلاصه زمانشو نمیدونم اصلا الان نمیدونم توی حالیم توی گذشته ایم یا شایدم آینده شده من بی خبرم.....فک کنم اینقدر به اعصابم فشار آوردم که زده کوچه علی چپ اینا....اینقده اینجااااا باحاله..... 

 

دیشب مادر جان طی یه اقدام شدیداْ انتحاری یه ضربه ی کاری به ما زد....یعنی یه جمله ای رو از طرف پدر حامی نقل قول کرد که تا این لحظه هنوز از هیچ منبع خبری تائید نشده اما آی حال ما رو گرفت....آی من داغ کرده بودم که گفتم یا یه بلایی سر خودم میارم یا واسه همیشه میرم یه جای دور!....حالا شما نیا گیر بده بگو کجا....من دیگه با اون حالم جاشم خودم تعیین کنم؟؟؟ 

 

حالم بد بود و حامی هم در حال آماده شدن واسه حرکت برای تهران....منم از بس که خانوم مهربونی هستم و بسی وقت شناسم و عشقم بر هیچ چیز اولویت نداره همون موقع اخبار رو به گوشش رسوندم و نزاشتم بخوابه و اونم داغ کرد از این حرف و خلاصه که همون موقع دیگه حرکت کرد....حالا با اون اعصابی که داشت تاااااا رسید تهران روح من همین طور در مسیر این دنیا و اون دنیا در حال تردد بود !!!!.... یکی کلاْ بیاد منو کنترل کنه لطفاْ  

 

اما 

دوست گلم به دادم رسید و حرفایی زد که نیاز داشتم بشنوم....نیاز داشتم یه بار دیگه به خودم بیام و این وضع رو حداقل با خودم تمام کنم.... بیش از ۱ ماهه دارم خودم رو توی این فشار میزارم و فرصت هر کاری رو از خودم گرفتم و بیش از هر کسی خودم میدونم این کار چقدر بده....حتی برای رابطه ی ما.....خلاصه فعلاْ وارد جزئیات نمیشم چون قبل از هر کاری تصمیم دارم یه مدت آروم باشم....بعد هر تصمیمی میخوام بگیرم....یعنی حتی تا دیشب هم مطمئن بودم که راهم ادامه دادنه.... اما شب تا صبح که بیدار بودم به این نتیجه رسیدم بهتره یک کم از وسط گود بیاد بیرون.... یک کم کنار بایستم و اگر دوباره انتخابم همون بود وارد شم....تا دیگه با هر مشکلی صدای آه و ناله ام خدا رو به پشیمونی از آفریدن من نندازه  

 

راستش می خوام یه بار و واسه همیشه به همه چی شک کنم....اگر شکم رفع شد با همه ی وجود پاش وایسم و اگر شکم به یقین رسید درست و حسابی در مورد همه چی فکر کنم و حتی اگر نیازه تجدید نظر کنم....معنیه حرفم این نیست که الان به حامی شک دارم....نه اصلاْ....ذره ای شک نیست.... میخوام به شرایطی که در اون هستم شک کنم.....شاید حتی به توان خودم شک کنم.....چون مشکلاتی که الان وسط اومده به خود حامی برنمیگرده بیشتر به محیط برمیگرده.... و من به یه اطمینان کامل نیاز دارم.... 

 

نخیر....اصلا هم معلوم نیست که الان من از دست حامی ناراحتم و تصمیم دارم باهاش قهر کنم 

بلند شده رفته تهران....قرار بوده امروز برگرده که میگه فردا یا پس فردا....یعنی من به این همه جسارتش باید آفرین بگم....چطوری جرئت کرد بگه شاید؟؟؟!!!!!..... 

بعدم تازه رفته خونه ی مدیر کارخونه هنوزم بهش شام ندادن بخوره تازه به منم زنگ نزده فقط اس ام اس داده....بعدم تازه شلوغ بودن اطرافش رو بهانه میکنه....زشته پدر جان....زشته این کارا....دهه!!!! 

(حالا من اینجور گفتم ولی خدایی حرفای بالا با این پاراگراف اخر رطی نداشتنا....اون تصمیم دیشب بود و این بحثااااا مربوط به همین دقایق اخیره

 

روز شنبه به جای یکی از همکارام که بارداره و شرایطش مساعد نیست رفتم جای دیگه ای کلینیک.... اینجا یه مرکز شلوغ و تقریبا متوسط شهر حساب میشه که خیلییا اونجا خرید می کنن و چیزاش ارزونه....خوب مسلماْ خیلی هم نباید کیفیت داشته باشه....اما بهتره در این مورد چیزی نگم چون سابقه ی خرید از اونجاها رو ندارم....مسیرشون بهمون نزدیک نبوده .... اما دیروز که داشتم قدم زنان بر میگشتم و مغازه ها رو میدیدم و البته شور و شوق مردم واسه خرید،یهو اینقد دلم خواااااااست....اینقد دلم خواست بی هدف مشخص برم چیز بخرم....برم ببینم بگردم پیدا کنم لذت ببرم....حیف که قرار بود حامی بیاد دنبالم و فرصت نبود.... 

 

سر یه خیابون قرار داشتیم من یه ۵ دقیقه زودتر رسیدم....البته لازم به ذکره که حامی خارج شهر بود و من یه خیابون اون طرف تر از قرار بودم و با هم رسدیدیم تقریباْ..... 

 

بعد من در همین ۵ دقیقه بیکار نموندم که....دقیقاْ همون جا یکی از این مغازه هایی بود که قفسه داشت....یه قفسه ی رنگ رنگی خوشکل هم گذاشته بود.... هی من اینو نگاه کردم هی گفتم نه بعداْ....بعد هی دوباره نگاش میکردم و با خودم چونه میزدم که مگه چه فرقی داره خوب الان بخرمش دیگههه؟؟؟؟....یعنی فکر کنید خودم رو واسه خودم لوس میکردم در حد تیم ملی 

 

بهد دیگه رفتم تو و کلی رنگ انتخاب میکردم و یه طبقه هم اضافه کردم و حسابی مخشول بودم و ذوق میکردم که حامی هم رسید و دیگه اومد کمک.... 

و بلاخره این خرید من به یه سرانجامی رسید....یه ۲ سالی بود توی فکر خرید این قفسه برای کتابا و جزوه های دم دستم بودم که نخوام بزارم روی میز و مرتب باشه.... 

 

توی تمام مسیر هم که بودیم حامی هی غر میزد که من سردم و حرفای شبم رو به یاد می آورد و دعوا می کرد و من یه در میون یه نگاه به رنگ قفسه هام میکردم و توی دلم ذوقشون رو می کردم.... اینقد که حامی به این نتیجه رسید بهتره همون جا توی ماشین این قفسه ها رو سوار کنه تا من خیالم راحت شه و بگیرم دستم برم خونه 

 

شب هم نزاشتم این داداش بزرگه بره بخوابه....بنده خدا خیلی درس داشت و چشماش دیگه قرمز شده بود اما کلی نازشو کشیدم تا اومد و اینا رو وصل کرد آخه من که زورم نمیرسید که....  

شبانه قفسه ام دلس شد و من هیی به هر بهانه ای از جلوش رد می شدم و کیفشو می کردم.... مامان هم هی بهم می خندید.... 

اینم عکس قفسه ی من 

 

کلا منو جدی نگیرید....همین طورم....گاهی واسه یه چیز خیلییی کوچیک اینقدر ذوق میکنم.... همیشه یه سری چیزایی که می خرم خیلیییی دوست داشتنی هستن برام...چون با نهایت ذوقم میرم سراغشون..... و البته که این قفسه هم توی این لیست قرار گرفت.... 

 

۵ روز دیگه مامان اینا میرن و من از الان دلتنگشونم....اما عمراْ که مامان اینو باورش بشه.... عین بچه ها بهانه میگیره که دوستش ندارم و حامی رو دوست دارم!!!!! یکی به من بگه مگه این دو نوع علاقه همپوشانی هم دارن؟....مگه ممکنه؟....اگرم باشه همه ی دنیا شاهدن که مادرم رو با هیچ چیز دنیا ذره ای لحظه ای عوض نمیکنم....هر چی و هر جایی میخواد باشه!!!!.... اما اینا رو نمیخونه که!!!!! 

 

امروز هم با لیلا دوستم یه برنامه ریزی واسه درس خوندن کردیم و از فردا با خودم تصمیم گرفتم سفت و محکم شروع کنم و نزارم هیچ اتفاق دیگه ای این روزا رو ازم بگیره....باید به خودم یاد بدم که از خودم نگذرم.....۳ سال سر همین چیزا باختم....بسه دیگه! 

 

میدونم زدم به تیپ منطقی.... و نمیدونم حامی چقدر قدرت داره این حالت من رو طاقت بیاره اما میدونم و مطمئنم برای من برای اون و برای زندگیمون لازمه....الان خوب که نه اما بد هم نیستم.... دلم میخواد الان قبل از هر چیز خودم رو ببینم و خودم رو بخوام تا بعد بتونم رابطه ام رو بخوام.... سخته....اما اینکارو میکنم....چون حامی واسم مهمه....واسم مهمه که اگر میخوامش پای هر چیزیش بایستم حتی اگر صد سال طول کشید لحظه ای پشیمون نشم و اگر هر اتفاقی افتاد شاکی نباشم و بدونم تاوان علاقه و انتخابمه.... برای این اطمینان باید از خودم مطمئن باشم.... 

 

فردا هم با مسئول جدید تیم جلسه داریم و من طبق استعفایی که از سمتم دادم قراره برم تا مسئولیت ها رو تحویل بدم و البته خبر دارم که قراره دوباره بحث کنن سر این موضوع که واسم ابلاغ بزنن و خودم باشم دوباره اما زیر بار نمیرم.... باید بفهمن چه کردن و من یک سال چی کشیدم که اینقدر یه جمله شون بهم سخت تموم شده....و اینو نمیفهمن مگه اینکه در همون موقعیت قرار بگیرن  

 

خوب من برم فعلا که دعوا داره بالا میگیره و منم که حسابی الان بهم برخورده تصمیم ندارم زود کوتاه بیام ببینم چی میشه 

هی دلم میسوزه که دوره و گناه داره حالا اذیتش نکنم و هی یادم میفته و میگم نه همین بار اول باید یاد بگیره که رفتارش غلط بوده و اینا.... 

کلا بیخیال امروز توی مود دعوام اساسی..... 

  

 منو ببخشید از این حس و حالای داغونم.... 

میدونم درکم میکنید 

من....تمام تلاشم رو میکنم که کم نیارم....که نبازم...که نایستم....واقعا تلاش میکنم اما دعام  کنید 

دعام کنید و البته تحملم هم کنید 

این روزای بیقراری جز اینجا و حرفهای شما نه سنگ صبوری داشتم و نه جایی برای آروم شدن.... و حالا بیشتر از همیشه میفهمم چه نعمتیه حضورتون(میدونستما اما الان دیگه کاملا زیر پوستی درکش میکنم

 

دوستتون دارم و ممنونم

نظرات 10 + ارسال نظر
دختر پرتقال یکشنبه 2 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 09:59 ب.ظ http://dokhtareporteghal.blogsky.com

یه چیزی بگم همیشه یادت باشه،از نثرت خوشم اومد که تا ته پستتو خوندم اما زندگی خصوصیه توهه،قرار نیست کسی بدونه اونم این همه با جزییات،اینجا تو نتم کسی نمی آید وقت اونجوری بزاره که مشکل و را ه حل بده،اما زندگی با کسی که دوسش داری جنگ نیست که برنده و بازنده داشته باشه ببین اگگگه دوسش داری معیاراتو یه بار دیگه بزار جلوی روتو عادلانه بدور از احساس تصمیم بگیر همین،اگه به فکر برد و باختی از الان بازنده ایی،چون هر چیزیو یه جور دیگه تعبیر میکنی که خودت نبازی،گذشت بزرگترین اصله واسه دوست داشتن،به مادرت نگاه کن میبینی که هر دقیقه داره از خودش می گذره اما محبوبترینه،و حالا تو یه جور دیگه و البته نه مادرانه

الان من معنیه این برد و باخت رو نفهمیدم؟؟؟فکر نکنم جایی چیزی به این معنی گفته باشم!!!!
بعدم بازم فکر نکنم جزئی گفته باشم....اگرم گفته باشم به قول خودت اینجا نته و من دلیل نوشتنم اول و مهم تر از همه همیشه خودم بودم و آروم شدن و خالی شدن خودم...که البته بعدا دوستامم همراهم کردن و اونایی که قراره وقت بزارن معمولا میزارن....اما من از کسی انتظاری ندارم...
در مورد مادرم کاملا درست میگی گذشت میکنه و محبوب ترینه.... و اینم باز درسته که اصل زندگی بر گذشته....اینو صد در صد قبول دارم!

المیرا دوشنبه 3 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 03:11 ب.ظ http://limonaz.blogfa.com

کلی حتما"عصبانی میشی من همش دارم دعوات میکنم یا میگم نکن این کارارو با خودت نه؟ولی بازم میگم البته دیدم تو این پست تصمیمه کبری گرفتی بیای بیرونه گود.ببینیمو تعریف کنیم

زینب دوشنبه 3 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 05:37 ب.ظ http://eshghojonoon.blogsky.com/

سلام خانومی...آفرین بهت تبریک میگم بابت مثبت اندیشیت...به مامانت بگو واسه ما جوونا خیلی دعا کنه که خیلی محتاجیم...ممنون...انشاالله میرن و صحیح و سالم و پر از روحیه و انرژی برمیگردن...مواظب خودت باش و فقط به چیزای خوب فکر کن!

سحربانو سه‌شنبه 4 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 12:21 ق.ظ http://samo86.blogsky.com

من از داشتن دوستی مثل تو به خودم می بالم عزیزمممممممممممممم. مطمئنم تو بهتری تصمیم رو گرفتی. قفسه هم مبارکهههههههههههههه.

خدایی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

بهناز سه‌شنبه 4 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 11:41 ق.ظ

دوست دارم وفقط همین می گم و واست بهترین ها را می خوام از پروردگار

تو گل منی عزیز دلم
منم دوستت دارم

محی خانومی سه‌شنبه 4 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 12:50 ب.ظ

خوشحالم که میبینم بهتری خواهلی من..قربونت بشم من که عین خودمی با ی چیز کوچولو کلی روحیت عوض میشه..تو به من رفتیا..بزرگتر از من هستی ولی خب اینکه ربطی نداره..مگه نه؟
اشالله که همه چی زوده زود جور شه..هم خیال خودت هم خیال من راحت شه..

قدیم تر ها دنیا اینطور بود که کوچیکترا به بزرگترا میرفتن....حالا اگر تغییر کرده دیگه من بی خبرم والله
دعا کن نشانه های خدا رو ببینم

بهارنارنج و یاس رازقی سه‌شنبه 4 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 06:06 ب.ظ http://formyramin.blogsky.com

دقیقا داری بهترین تصمیمو میگیری عزیزم. میدونم یه آرامش خاصی یه گوشه ی ذهنت نشسته. از همین حس استفاده کن و کمی به فکر خودت باش. خودخواه باش. به قول خودت بایست کنار و قضاوت کن. اما خودخواه باش. هرجا به این نتیجه رسیدی واقعا بهش دل بستی برو جلو. یه جاهایی بهتره خودخواه باشی...
چرا اس ام اسمو جواب ندادی؟! نکنه این خطت دستت نیست.

ببخش دیر جواب دادم....ندیدم!
تمام سعیم رو میکنم اما همچنان به راهنمایی هات نیاز دارم دوستم

بهارنارنج و یاس رازقی سه‌شنبه 4 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 06:11 ب.ظ http://formyramin.blogsky.com

چه ترکیب رنگ نازی. بخصوص اون سبزش رو تا حالا تو این قفسه ها ندیده بودم. منم انداختی تو هوس. منم خیلی وقته هوس این قفسه ها رو دارم!
منم دقیقا مثل توام . یه وقت برای یه سری چیزای کوچیک کلی ذوق زده میشم که رامین همش بهم میخنده!
چقدر از اون پاراگراف که اولش نوشتی زدم به تیپ منطقی خوشم اومد. دقیقا درست داری پیش میری. مصمم سر تصمیمت بایست. از خودت نگذر تا بتونی یه روز عاشق واقعی بشی...

آره....تازه رنگای دیگه ای هم داشت که ناز بودن....
دعام میکنی؟؟؟؟؟

تینا چهارشنبه 5 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 12:09 ب.ظ

کلی بوس و بغل و آرزوهای خوب خوب دوست قشنگم

پیمان چهارشنبه 5 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 11:32 ب.ظ http://www.lovedays.blogfa.com

چه دیر میفهمیم زندگی همان روزهایی بود که سپری شدنش را آرزو میکردیم.
.....................................................................
به وبلاگ درپیت منم سر بزنی خوشحال می شم شیما جون...بوس بوس

حتما میام دوست من

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد