یه رویای کوتاه

نه توان دارم چیزی بنویسم 

نه اشکام میزاره صفحه رو ببینم 

 

فقط  می نویسم که بدونم امروز همه چیز تمام شد.... 

هر چی که بین من و حامی بود 

هر تعهدی هر عهدی 

 حتی هر ابراز علاقه ای 

 

مثل دو غریبه از هم برای ابد جدا میشیم 

 

بچه ها.... 

معرفت شما به صد تا دوستای نزدیکم می ارزه....پس دعام کنین 

روحم داغون شده 

توان ندارم امروز همه اشکها و هق هقم رو شنیدن 

غریبه و آشنا توی خونه و خیابون و محل کار  

دیگه بریدم 

فقط دعا کنین یا خود خدا منو بزنه به فراموشی و بی خیالی یا دلش بسوزه و منو ببره از این دنیاش 

به خداااااااااا حق دلم این نیست..... 

 

حامی.... 

چرا؟

نظرات 11 + ارسال نظر
مهران یکشنبه 16 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 07:30 ب.ظ http://mehran-amini1995.blogsky.com/

این اتفاق حدود یک ماه قبل برای من افتاد.
به راحتی که حتی فکرش رو هم نمی کنی همه خاطره ها همه دوست دارم هارو همه اون ابراز علاقه هارو زیر پاهاش له کرد و رفت...
متاسفانه روز های بدی در انتظارته.
امیوارم با این احساست کنار بیای.

اونم رفت....
زیر پا له نکرد اما چشماش رو بست تا جلومون رو نگیره
نرفت که برنگرده
رفت که جوری که من میخوام برگرده
اما نمیدونه همین دوریه الانش بدترین کاریه که داره میکنه
چون اگر بتونم چشمم رو ببندم،اگر احساسم رو پنهان کنم دیگه بهش دست پیدا نمیکنه....
اینا رو نمیدونه....
بله....روزهای سیاهی پیش رومه....

نــــــیــــــلـــــوفر یکشنبه 16 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 09:32 ب.ظ http://890304.blogfa.com

تو پست قبلی گفتم حتما زودی پشیمون میشی و میگذری از هرچه که کرده و هرچی که شنیدی و اگر این عشق واقعی بوده باشه تو بزرگواری میکنی چون باورم نمیشد این روز اتفاق بیفته ... نمیدونم چی کرده و چی شنیدی ولی انگاری که انقدر برات مهم بوده که تو رو این همه بهم ریخته .... الانم هنگم ... گیجم ... نمیفهمم ... چی شد ... چرا اینطوری .... شاید باز درگیر احساسی شدی و اینو نوشتی شاید هم واقعا تموم شد اما واقعا نگرانتم ... برات آرامش رو از خدا میخوام هرچند حامی باشه و یا همه چیز به پایان رسده باشه ....

نیلوفر عزیزم....
هنوزم اینقدر دوستش دارم که نمیدونم چطور نبودشو طاقت بیارم....
اما.....
خودش کرد
به هر دومون کرد
هر چند بیشترش الان سوتفاهمه
شرایط بدی که هر دو یک ماه به دوش کشیدیم اینقدر کم طاقتش کرد که امروز هر چی دلش خواست گفت.....میفهمیدم از عصبانیتشه.... ام جایی برای من نزاشت....خودش خواست و من همراهش شدم...
میام و می نویسم....این قصه ی درد رو

محی خانومی یکشنبه 16 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 11:44 ب.ظ

چرا آخه؟
واااااااااای !!!

چی بگم

~دختر بهــــــار~ دوشنبه 17 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 09:56 ق.ظ http://www.baharzibast.blogfa.com

چند وقتی نبودم عزیزم. چییی شده؟؟

نوشتم که!

گ دوشنبه 17 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 11:51 ق.ظ


یه عالمه سواللللللللللللللللللللللل

بپرس

رازقی دوشنبه 17 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 12:05 ب.ظ http://myamorousdays.blogfa.com

خیلی ناراحت شدم... عزیزم صبور باش. مطمئن باش مصلحتی هست. مطمئن باش خدا هواتو داره... مطمئن باش...

زینب دوشنبه 17 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 12:15 ب.ظ http://eshghojonoon.blogsky.com/

خانومی عزیزم تو رو خدا اینارو ننویس خودم داغونم به خدا ... زودی بیا بگو چی شده...آخه این حرفا چیه...درکت میکنم خانومی خیلی سخته فقط و فقط به خدا فکر کن که آرامشی بهت میده به اندازه ی آسمونا...برات دعا میکنم خیلی زیاد!

ممنونم گلم

المیرا دوشنبه 17 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 03:23 ب.ظ http://limonaz.blogfa.com

خوب چرا؟شییییمممممممااااااا چی شده آخه؟؟؟

کاش خودمم می دونستم
شاید از اول هیچ چیزی محکم نبود!!!!

دختر نارنج و ترنج دوشنبه 17 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 05:17 ب.ظ http://toranjbanoo.com/

صبور باش دخترک من...
توکل کن به خدا که برای ما آدم ها فقط همون کافیه.
زمان همه چی رو حل می کنه..
پس صبور باش....
عزیز دلمی...

جز خدا کسیت که در سایه ی مهرش بخزیم....
رحمت اوست که همواره پناه من و توست...

مدام این شعر رو می خونم و به خودم میگم تو از پسش بر میای....

....

ستایش سه‌شنبه 18 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 09:13 ق.ظ http://setayesh87.blogsky.com

چی می تونم بگم؟:((((((

همین حضورت دلگرمیه عزیز

تینا چهارشنبه 19 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 08:35 ق.ظ

شیما جونم من دیشب خونه ی مامانم بودم و اصلا اونجا نمی تونم حرف بزنم .... صبح بهت زنگیدم... چرا جواب ندادی عزیزم؟؟‌خوابی؟

بیدارم....ندیدم...میزنگم بهت

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد