خانوم خونه بودن یعنی چی؟

 

- خانوم خونه بودن یعنی وقتی ساعت ۲ میرسی از سرکار خونه،بچه ها دنبال غذا می گردن و تا ۳ بدون اینکه حتی برسی لباسات رو عوض کنی مشغول غذا دادن و شستن  ظرفها و ... باشی و ۳ نفهمی به چه سرعتی یه چیزی بخوری که نمیری از گرسنگی و بعد بزنی روی دور تند که ۳:۳۰ کلینیک باشی.....تا ۶:۳۰ پشت هم مریض ببینی و بعد بشنوی صدای غر های آقای محترم رو که داره داد میزنه چرا دیر کردی چرا هنوز اونجایی!!!....تازه وقتی هم بهش میرسی کلی واست کلاس بزاره که خیلیییییی دوستت داره که کنار دستت نشسته و هیچی نمیگه و گرنه الان باید می ترکوندت با غراش!!!!.....تازه یه در میون هم بگه گشنشه.... 

 

-خانوم خونه بودن یعنی اینکه وقتی میبینی اون آقای محترم یک کم آروم تر شده و نیاز داره باهاش حرف بزنی چشمت رو ببندی روی همه ی زخمایی که به دلت اضافه کرده و میگی جهنم که دلم داغونه  و بهش میگی درکش میکنی و میخندی تا اونم باهات بخنده و بگه آرومم که تو باهامی.... یعنی وقتی زل میزنه توی چشمات و می پرسه:دوستم داری؟ نهایت تلاشت رو میکنی تا همه ی تردیدا حتی برای یک لحظه از دلت کنار بره و بهش میگی آره....درست به اندازه ی همیشه.... یعنی وقتی میگه:من بودم سرتو داد زدم؟ الکی حواستو به بیرون پرت میکنی تا از یادآوریش اشکت نریزه و اون شب به بیراهه ی بینتون کشیده نشه....آخه  میدونی هنوز زوده....هنوز میتونی صبر کنی.... 

 

- خانوم خونه بودن یعنی وقتی با شوق و اشتیاق کنار اون آقاهه میری واسه خرید یه جارو شارژی و سعی میکنی تمام مدت ادای مامانت رو در بیاری تا مطمئن شی همه ی مسائل ایمنی رو رعایت کردی و داری یه مارک خوب میخری و بعدم اون آقاهه هی مشغول خوردن باشه و تو هی با چشات بهش چشم غره بری که بسه دیگه زشته!!!....وقتی آقاهه با اطمینان تو رو نامزدش خطاب میکنه و تو دست خودت نیست توی دلت یه نیشخند میزنی اما بازم به روی مبارکت نمیاری و کلا در کوچه ی علی چپ سیر میکنی واسه خودت 

 

- خانوم خونه بودن یعنی حتی وقتی میدونی این کار وظیفه شه و هیچ چیز اضافه ای نیست اما بازم شب موقع خداحافظی وقتی می بوسدت نگاهش میکنی دستش رو میگیری و ازش تشکر میکنی واسه اینکه یه شب خوب رو به خاطره هات اضافه کرده و بهش میگی چقدر احساس  خوبی داشتی وقتی اینقدر اعتبار داره و همه تا این حد روش حساب میکنن و به کارش نیاز دارن و اون وقت به چشاش نگاه میکنی و بازم شعله های اون عشق رو میبینی  

 

- خانوم خونه بودن یعنی وقتی خسته و مرده!!! ساعت ۹:۳۰ میرسی خونه و میبینی اون طرف خط مامان خانومیت منتظرته،یادت میره کمردردت رو و یه دل سیر میشینی حرف میزنی و می خندی اما به محض اتمام مکالمه حتی نمیتونی روی پات وایسی....اما بچه های عزیز این چیزا حالیشون نیست و ازت شام میخوان!!!! 

 

- خانوم خونه بودن یعنی وقتی ۱۱:۳۰ به زحمت و به کمک دیوار های محترم خودت رو به تخت می رسونی هنوز به حالت افقی در نیومده بچه کوچیکه میگه:آیییییی ما فردا ورزش داریم لباسامون کثیفه.... اونم در حالیکه بلوزا سفیدن و شلوارا مشکی....آخ که حتی نایی نیست واسه گریه کردن....بچه ها می خوابن با خیال راحت و تویی که تا صبح میشینی همچیییین با عشق به شستن لباسا نگاه میکنی و گذر عمر رو میبینی....و تا صبح در حین خشک کردن لباسا (از بس که نگرانی مبادا بچه ها با لباسای خیس برن مدرسه سرما بخورن) به جد و آبادت سلام عرض میکنی و دنبال اونی میگردی که نفرینت کرده!!!.... 

 

- خانوم خونه بودن یعنی وقتی حالت اینقدر بده که هیچی حس نمیکنی و سرت سنگینه نمیتونی نگهش داری میری میبینی مادر بزرگت سرگیجه داره اون قدر نگران میشی که یادت میره درد خودت رو و در به در داروخونه ها میشی تا آمپولی که دکتر گفته رو پیدا کنی و یکی رو پیدا کنی بهش بزنه و بالا سرش میشینی دعا می خونی تا خوب شه چون گفتن اگر خوب نشه باید ببریش بیمارستان....وقتی بسیار خجسته و با اعتماد به نفس میری توی آشپزخونه تا برای بچه بزرگه و البته مادر بزرگ که گفتن باید فط مایعات بخوره،سوپ درست کنی اونم در حالیکه اصلا نمیدونی مواد اولیه ی سوپ چی میتونه باشه؟!!!....وقتی میری توی نت دنبال روش پخت و واسه خودت شروع میکنی به آزمون و خطا.....وقتی یه بار نمکش کم میشه و یه بار زیاد...وقتی هر چی آبه خالی میکنی توش تا شوریش بره و در حین اینا هر بار سرت از زور تب گیج میره شروع میکنی به آهنگ بندری خوندن تا اهالی خونه بی نصیب نمونن....  

 

- خانوم خونه بودن یعنی بعد از همه ی بدبختیایی که در بالا ذکر شد وقتی میبینی سوپت عالی شده و مادر بزرگ داره رو به بهبود میره اینقدر آرومی که اصلا به خاطر دقیقه های وحشتناکی که گذروندی احساس بدی نداری....و خدا رو شکر میکنی که امروز سر کار نرفتی چون اگر رفته بودی مادر بزرگ به بیمارستان می رسید...(خدا اون روز رو نیاره).... 

 

- خانوم خونه بودن یعنی بچه بزرگه تو برداری ببری دکتر و دارو هاشو بگیری و آمپولشو بزنی و واسه نگرانیت به خاطر نوبت های بعدی آمپولش،دو روز نتونی درست بخوابی....اما کلامی غر نزنی چون میدونی کسی دیگه رو ندارن.... 

 

- خانوم خونه بودن یعنی وقتی خسته شدی از این مسئولیت هایی که داره بیش از حد روت فشار میاره و نگرانی هایی که هر لحظه دارن بیشتر میشن و نمیدونی باید چیکار کنی اما با مسافرا که صحبت میکنی میخندی و میگی همه چیز رو به راهه آخه نمیخوای  نگرانشون کنی و میدونی با این همه فاصله نمیتونن کمکی بهت بکنن و مجبوری یک هفته ی دیگه یه تنه همه ی کارا رو بکنی.... 

 

- خانوم خونه بودن یعنی صبح مجبور شی کلییییی تاخیر بخوری و بگذری از اعصاب خوردی هایی که مسئول سر کارت بهت میزنه و اون رو به جون بخری اما بایستی ببینی چرا سرویس بچه ها نیومده و نهایتا مجبور بشی اون ها رو ببری برسونی مدرسه شون....اونا واجب ترن !!! 

 

- خانوم خونه بودن یعنی وقتی مرخصی هات رو به فنا شدنه و اینقدر پاس ساعتی گرفتی که دیگه روت نمیشه بگیری اما باز وقتی بچه کوچیکه زنگ میزنه و میگه بردنش خونه چون سرش گیج میره و تب داره،بی خیال همه ی دعواها بشی و دلت طاقت نیاره و بخوای بری خونه ببریش دکتر و مدام فکر کنی که برنامه ی کار بعد از ظهرت رو چطور با این موضوع هماهنگ کنی؟ و تازه کی سوپ بپزی کی شام درست کنی؟ کی اتاق مادرت رو آماده کنی که فرداش تمیزکار میاد؟ و کی شیرینی و اینا بخری؟ کی پارچه رو بدی بنویسن ؟کی کار تالار رو پیگیری کنی ؟.... 

 

- خانوم خونه بودن یعنی وقتی دلت تنگه واسه اهل خونه و خسته ای از این همه فکرا و عادت نداری به اینطور درگیر بودن و نیاز داری به اون کسی که حامیش میخوندی و میری سمتش تا آرومت کنه اما نیستش! اما سر کاره! اما خوابه!....بازم روتو میکنی به خدا و میگی خدایا شکرت که تو هستی....تو هر لحظه هستی تا اگر همه ی دنیا هم نبودن بازم سرم رو بلند کنم و به تو غر بزنم و گرنه دیگه لال از دنیا میرفتم!!! 

 

- خانوم خونه بودن هر چی بود و هست خیلیییییی سخت تر از اونی بود که فکرشو میکردم.... بسی بسیار جد و آبادمون رو به هم پیوند زده....گرچه به شمارش معکوس رسیدیم و اگر خدا بخواد و مشکل جدیدی پیش نیاد هفته ی آینده این موقع مامان اینا اومدن،اما این روزا همه چی سخت تر میگذره.مریض شدن بچه ها،کارای اومدن شون،وضعیت سر کار خودم، دعواها و بحث های وقت و بی وقت با اون آقاهه که نه اینوری هستیم نه اونوی(البته از نظر ایشون همه چی مثل قبل و همیشه اس اما از نظر من فقط روی هوا هستیم تا اطلاع ثانوی) و خستگی روحی من و فشار شدیدی که روی اعصابم هست،همه و همه از درون داره منو منفجر میکنه اما دقیقاْ به همون دلیل خانوم خونه بودن فقط لبخند میزنم و صبر میکنم و میگم:اینم میگذره...!!!.... خدایی دم همه ی خانومای خونه گرم.... عمراْ کاری سخت تر از این هم در دنیا باشه....من از همین جا دست همه تون رو می بوسم....این دنیا رو بی خیال خدا اجرتون رو اون دنیا بده که بهتر باشه... 

 

 

پ.ن:وضعیت ما کلا در حالت نو ریسپانس تو پیجینگه(no response to paging) هنوز باهاش حرف نزدم چون آمادگی روحیشو ندارم....یه بار و یه ضربه...باید اونطور که میخوام پیش بره.... وقتایی که پیشمه همه چیز عالیه....مثل قبل....اما وقتایی که نیست یه جوری رفتار میکنه....نمیدونم شایدم من حساس شدم....هر چی که هست انتظارم این بود این روزا توی این سختیا بیشتر همراهیم کنه و اینطور احساس تنهایی نکنم اما نکرد.... و این منو شدیداً دلسرد کرده....هنوزم دوستش دارم و اینو از لحظه هایی که کنارمه حس میکنم....حالا مطمئنم احساسم عادت نبوده اما شاید من خصوصیاتی رو ازش دوست دارم که الان شک دارم واقعا همیشه داشته باشتشون....برای همین به زمان اجازه دادم هر چی دوست داره نشونم بده....این اولین بار توی زندگیمه که جلوتر از زمان پیش  نمیرم....اما فکر میکنم این بار راه درست همینه.... 

 

پ.ن2:دلم نمیخواد دیگه اینجا زیاد از وضعیت غم و درد و ناراحتی هایی که حامی و خانواده اش دارن درست میکنن واسم بنویسم....اینجا رو نساخته بودم که بیام از همه ی روزانه هام بنویسم.... قرار بود شاد بنویسم....کمترین شادی های زندگیمو....تا از اون حالت های کسلی بیرون بیام...تا یاد بگیرم با خنده های کوچیک غم های سخت رو تحمل کنم.....چند ماهه اینجا شده بی حوصلگی های من....دیگه خودم خسته شدم چون میلم کم شده به اومدن و نوشتن.... این خوب نیست.... سعی میکنم به قبل برگردم.... 

 

پ.ن3: میشه یکی دو ساعت به 24 ساعت اضافه کنن من برسم بخوابم؟؟؟؟.....گناه ندارم من؟؟؟... طفلکی نمیشم من؟؟؟؟

نظرات 20 + ارسال نظر
dewy شنبه 29 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 01:46 ب.ظ http://lonely-me.blogfa.com/

wow
واقعا با این حساب ازدواج مساوی هست با =

خیلی خطرناکه

بعله حسن
خیلیییییی خطرناکه....همینه که جوونا فراری شدن دیگه

نیلوفر شنبه 29 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 03:54 ب.ظ http://www.niloufar700.persianblog.ir

خسته نباشی خانوم خونههههه
بابا کی گفته همه خانومخ های خونه ماشاله انقدر توان دارن
جدی جدی خدا بهت صبر و توان بده.
خدا بهت آرامش روح و دل بده خانوم خونه.
خوش به حال خونه ای که تو با این دل بزرگت خانومشی

الان بنده بسی مشعوفم!!!!
در ابرا می باشم جای دوستان خالی
چقده تعریف شد از من
میسی عزیزم

ستایش شنبه 29 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 05:39 ب.ظ http://setayesh87.blogsky.com

خانوم خونه ی عزیزممممممممممممممم خسته نباشیییییییییی واقعا:)

میسی مامان کومچولوی من

زینب شنبه 29 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 06:37 ب.ظ http://eshghojonoon.blogsky.com/

سلام شیما جون...خانومیه خونه به تو میگن...دیگه وقت شوهر دادنته
منم جدیدا یه چیزای جدیدی میبینم که حتی توی این ۲سال ندیده بودم نمیدونم چی بگم فقط اینکه...دوسش دارم خیلی زیاد مثل خودت...بعدا باهات صحبت میکنم
بیشتر فکر کن در مورد رفتارا و کارای جدید!
...زمان حلال مشکلاته...
دوست دارم ... مواظب خودت باش!

نه بابا تازه فهمیدم عمرا هم وقتش نیست....
این یک ماه پیر شدم....بزار زندگیمونو بکنیم خواهر....شوهر کیلو چنده....بیکاریا.....

منم دلم میخواد صحبت کنیم....
رفتارا و کارای جدید فقط باعث شد دیگه ببرم....
امروز عصر منو به انتهای صبرم رسوند
حالا دیگه نوبت اونه.....من کشیدم کنار....اینم آخر قصه !
منم دوستت دارم عسیسم

محی خانومی یکشنبه 30 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 10:47 ق.ظ

اینم اضافه کن که خانوم خونه بودن یعنی جواب اس دوستان رو ندادن!!!
خانوم خونه بودن یعنی روز تولد دامادشون رو فراموش کردن..
خسته نباشی با اینهمه کارو خستگیییییییییی..

به جان نخوچ من بی تقصیرم....
میام میگم چی شد اینطوری شد
دوستان ناباب!!!!اغفالم کردن

نیلوفر یکشنبه 30 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 11:07 ق.ظ http://www.niloufar700.persianblog.ir

منم بسی مشعوفم دوستمممممممم

چاکرییییییم

محی خانومی یکشنبه 30 آبان‌ماه سال 1389 ساعت 11:02 ب.ظ

بیا دیده...

المیرا دوشنبه 1 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 11:08 ق.ظ http://limonaz.blogfa.com

ئختر میخوام بهت رمز بدم ولی چرا نمیشه خصوصی داد؟چیکار کنم؟

اینجا که همیشه تائیدیه که دخملم

[ بدون نام ] دوشنبه 1 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 01:30 ب.ظ


سلام خانوم خونه. از آَشناییت خوشبختم.

چه دل پری داریا...

منم یه خانوم خونه ام که تازگی وبلاگ زدم تا درمورد خودم و در واقع در مورد خودمون((ما زن ها)) بنویسم، دوست دارم در مورد نوشته هام نظر بدی، مطمئن باش هیج جای دیگه نوشته های وبلاگ منو پیدا نمی کنی چون دارم از توی یه کتاب خودم جاهای جالبشو تایپ میکنم و تو وبلاگم میذارم.
درضمن تجربیات تلخ و شیرینمم میذارم.

حتما بهم سر بزنیا ....

حتما حتما میام عزیزم
خوشحال میشم کلیییی

عروس فا دوشنبه 1 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 01:32 ب.ظ http://www.arosfa.mihanblog.com/

به من هم سر بزنی خوشحال میشم

رازقی سه‌شنبه 2 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 03:30 ب.ظ http://myamorousdays.blogfa.com

الان من یه کم گیج واگیج شدم. این آقاهه کیه پس؟

حامی
اینجا ازش به عنوان آقاهه یاد شده است!

زهرا چهارشنبه 3 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 06:13 ب.ظ http://ta-aseman.blogsky.com/

سلام بر شیما گلک خودم
خوبی خانوم خونه؟ میدونی چقدر دلم برات تنگ شده بود؟ دلم واسه فضای وبلاگتُ واسه حرفاتُ واسه همه چیزی که به شیما گلک مربوط بشه. وقت ندارم که پستای خوبت رو بخونم فقط اومدم که از دل تنگی بیرون بیام.
بابا ما رفتیم خونه ی جدید تو هنوز آدرس خونه قدیمی رو داری؟ البته آدرس جدید رو نوشتم خانوم خونه.
به امید دیدار خانوم خونه!!!!!!!

چشم عزیزم میام حتما
جات اینجا واقعا خالی بود زهرا جان

محمد یکشنبه 7 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 04:53 ق.ظ

سلام خوبی؟خوشحالم که سلامتی همیشه به یادتم

ممنون شما لطف دارید

المیرا یکشنبه 7 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 02:03 ب.ظ

بچه پرو خوبی؟

واسه چی عکسارو ندیدی هان؟؟؟منو بگو چه زود به تو رمزو دادم گفتم بری ببینی.

خو یعنی چی که عکسا رو زود زود بر داشتی؟؟؟؟؟
دهه!!!؟؟؟؟
حالا خوب شد من عقده ای شدم......
نمیخوام
من میخوام ببینم عکسارو خوووووووووووووووووب

زینب یکشنبه 7 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 06:53 ب.ظ http://eshghojonoon.blogsky.com/

خانومی چرا نیستی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
نمیگی دلم شور میزنه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

هستم
میام و از شلوغی های این روزا تعریف میکنم
اصلا نفهمیدم چطور گذشت

تینا دوشنبه 8 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 10:11 ق.ظ

چشمت روشن شیمایی... رسیدن مسافرات بخیر.... دلم تنگته.... خیلی زیاد

میسی عزیز دلم....
منم دلتنگم....خیلیییییی

محی خانومی سه‌شنبه 9 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 03:45 ب.ظ

کجایی پس؟
ماماناینااومدن اوهوم؟بسلامتی..سوغاتیه مام یادت نره ها..

آره گلم....مامان اینا شنبه صبح زود رسیدن....
والله اینجور که بوش میاد سوغاتی خبری نیست....اما من تا ۳۰ تا نگیرم ول کن نیستم کهچشم یادم می مونه

~دختر بهــــــار~ جمعه 12 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 01:51 ب.ظ

سلام عزیزم. منو شطرنجی کنین!!!
مدتی غایب بودم اما دوباره بهاری برگشتم با آدرس جدیدhttp://yadegarebahar.blogfa.com/

یا مرا به یاد دارید؟؟؟

المیرا شنبه 13 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 09:53 ق.ظ http://limonaz.blogfa.com

کجایی تو؟

نیلوفر سه‌شنبه 16 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 12:21 ب.ظ http://www.niloufar700.persianblog.ir

خوب من که رمز ندارم چی بگم

وااااااااااااااااای ببشیییییییییییییید
اومدم رمز بزارم واست
زود بیاااااا

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد