سفر می رویم!

۱.آخر هفته ی پیش ماموریت داشتم تهران....با دوستم رفتم که توی راه تنها نباشم اونجا هم که خونه خالی و اینا....رها(خاطرتون هست که؟) برای دندونش اومده بود تهران و تنها بود قرار بود ما هم بریم اونجا که همه با هم تنها باشیم....ساعت ۱۰ صبح ۳ شنبه معلوم شد ساعت ۴:۳۰ حرکتمونه ساعت ۱۱ قرار داشتیم بریم پیش خانومی که حالا براتون تعریف می کنم ساعت ۲ آزاد شدیم....ساعت ۲:۳۰ خونه بودم....نرسیده فهمیدم داداش کوچیکه زنگ آخر خورده زمین و گمان می رود دستش شکسته.... با همون قیافه ی در حال مردن راهی بیمارستان شدم و بردمش.... هی هم داداش بزرگه می گفت پول همرات هست؟ هی من میگفتم :بسیااااار بسیاااار.... نگو اصلا کیفم رو از بس هول کردم از خونه نیاوردم....شانس با من بود و همزمان با من،دایی هم رسید ..... مانتوی من دقیقاْ جر خورد!!!....دست به کمر دنبال کارای رادیولوژی بودم تا ۳....مامانم رسید بیمارستان....همه چیزو سپردم بهش و رفتم خونه فکری به حال مانتوم کنم....زنگ زدن گفتن وضعش خوبه و دستش فقط گچ می خواد و بعدم میره کلاس زبان.... منم خوشحال و بطور ام پی تری شروع کردم به جمع کردن وسایل و دوش گرفتن....تااااااا ۴:۱۵ طول کشید....بعدم به سرعت خودم رو رسوندم ترمینال!!!....بعد دوستم رو دیدم کنار یه اتوبوس ایستاده میگم بریم سوار شیم میگه نه این که نیست که حتماْ تاخیر داره این باید بره بعدیه!!!!....میگم تو پرسیدی؟...میگه نه همیشه همین طوره یه ۲ ساعتی تاخیر دارن!!!....رفتیم یک کم تنقلات خریدیم چون من ناهار نخوردم....بعد دوباره اومدیم کنار اتوبوس....هی میگم:خوب یه سوال بپرسیم میگه نه بابا الان میره اون سفیده میاد اینجا!!!(کدوم سفیده نمیدونم....یعنی هیچی اونجا نبود فکر کنم دوست داشت با اتوبوس سفید بریم دروغ میگفت!).... 

دیگه داشت میرفت که تونستم قانعش کنم یه سوال بپرسه و فهمیدیم همینه و چقدر من کاملا مشعوفانه به دوستم نگاه می کردم..... 

بهر حال خدا رو شکر جا نموندیم 

 

۲.از ابتدای راه تااااا آخر شب هر نیم ساعت با داداش کوچیکه حرف میزدم....آخه لو داد که هنوز بیمارستانه و استخون مچش جا به جا شده و شب باید یه عملی روش انجام بدن....دیگه من همین طوووور گریه میکردم تا نبود...وقتی هم باهاش حرف می زدم همین طور مسخره بازی در میاوردم و می خندیدم....اتوبوس هم پر نبود صداها واضح شنیده می شد.... فکر کنم نزاشتم کسی چشم روی هم بزاره.... اونم که از بس داد زده بود کل بیمارستان روی سرش بود تا هم بهش ایراد میگرفتن میگفت:برید دوربین بیارید از من عکس و فیلم بگیرید نشون خواهرم بدم دارید چه بلایی سر من میارید....اینجا نیست بیاد حالتونو بگیره.... و خلاصه هی ننه من غریبم بازی در آورده بود که خواهرم پشت اتاق عمل نیست من برم و اینا.... اینقدر که همه متوجه شدن نقش خواهر مهم تر از مادر می باشیده....شوما تصور کن مادرش پدرش عمه اش(مامان من) و خاله اش اونجا بودن همه رو در حد.... هم حساب نکرد!!!!....بعد دکتر هی می فرستاده دنبال این خواهر که به نظر می رسید باید از طایفه ی فولاد زره اینا باشه و هی میشنید که تشریف ندارن!!!.....نیمی دونستم اینقذه مفیدم هاااا....بچه نیس خودش ازم حساب میبرده!!!جون خودش البته!!! فکر کرده بیمارستان هم حساب می بره(چون اونجا بیمارستانی بود که من بعد از ظهرا کلینیک دارم فکر میکرد خیلیییی باید از من بترسن!!!!) 

 

۳.ده و نیم بود رسیدیم تهران....منم که کلا چیزی از نقشه ی تهران سرم نمیشه...فقط آدرس خونه ی خاله رو به طور شفاهی حفظم!!!!.....یه آژانس گرفتیم و با دوستم هماهنگی کردیم که اصلا به روی مبارک نمیاریم که چیزی نمیدونیم که نخواد بدزدتمون!!!!....و یه جور حرف میزنیم انگار کل تهران رو عین کف دست بلتیم.....همون اول راه آقاهه پرسید:از طرف چمران برم یا ...(خو اون یکیشو یادم نمیاد؟) .... بعد من با اشک شوقی در چشم گفتم شوما میدون آزادی رو بگیر برو بالا....چون من فقط اطلاعاتم در همین حده!!!!....دیگه یه ۲۰ دقیقه ای نمیدونستم در چه وضعی هستیم جیغ بزنم نزنم درسته غلطه اینا....بعدش یهو دیدم ا اینجا ستارخانه و من اینجا بودم قبلا....و همون جایی بود که تینای گلم رو دیده بودم....دیگه گفتم:بچه ها همه چی تحت کنترله آقاهه حواستو جمع کن که من خودم اینجا مث یه شیر نشستم دست از پا خطا کنی میزنم توی سرت!!!!.....آقاهه هم ترسید سریع ما رو رسوند خونه!!!! قصه ی ما هم به سر نرسید که تازه اولش بود.... 

 

۴.روزای اولی که از این جدایی میگذشت من حال خوشی نداشتم....اما در اثر یه تحول نیمه درونی نیمه بیرونی شرایط تغییر کرد که حالا اینا رو بهدا خواهیم گفت....اما همین تحولات باعث شد سفری که فکر میکردم با غم و غصه ام همراه باشه با کلی خنده و شیطنت همراه شد.... دوستم میگه:نگو قانون جذب بگو قانون خریت!!!!....من نگفتما اون گفت!!!! 

 

۵.من بیشتر ساعت های این سفر رو که خواب بودم....دوستم هم همراهیم میکرد مبادا عقب بیفته رها مدام غر میزد که خواباتو برداشتی آوردی اینجا؟ و رهام هم هیییییی زنگ میزد که به اهداف پلیدش برسه و ما رو از خواب بیدار کنه.....نکته ی کنکوری اینکه:من با شهامت تمام اصلا با رهام حرف نزدم به گوشی خودم که زنگ میزد برنمیداشتم و بعدش هی میگفتم دستم بند بود!!! به رها هم که زنگ میزد می پریدم همون موقع توی wc.... رهام میگه:باید بیام ببرمت آزمایش اعتیاد بدی نگرانتم!!!....همه اش یا خوابی یا دستشویی.... 

 

6.تهران که بودم بدجووور دلم میخواست 2 نفر رو ببینم....اولیش یه دوست قدیمی بود که باهام قهر کرده بود و من هی دنبال جملات قصار میگشتم و البته بهانه هایی غیر تابلو! که بتونم باهاش حرف بزنم و دومی زینب عزیزم بود که دلم خیلی می خواست ببینمش اما اینقدر همه چی یه دفعه ای شد که یادم رفت باهاش هماهنگ کنم و نیس تهران دور از جهان ارتباطات و تکنولو‍‍‍ژیه اونجا دسترسی به نت نداشتم و کلی دلم سوخید....بسیار تا هم مشتاق بودم تا تینای عزیزم رو ببینم که خیلی دلم براش تنگ بود و گفتم این بار دیگه با خیال راحت میبینمش که قسمت نبود.... 

اما نهایتا با اون دوست قدیمی صحبت کردم و کدورتا رفع شد و همین جای بسی خوشحالی دارد. 

 

7. اما بگم براتون کمی بخندید من که حرص خوردم اما شوما بخندید! 

4شنبه شب یه خانومی تماس گرفت روی گوشیم و فامیلم رو گفت.فکر کردم از مریضامه که پرسید:من ازدواج کردم یا نه و گفت برای امر خیری مزاحم شده!!!.... فهمیدم نباید خیلی آشنا باشه چون اگر بود میدونست چطوری مامانم رو پیدا کنه....واسه همین معرفش رو پرسیدم....بدم میاد از اینکه کسی بدون اجازه ام شماره ام رو به دیگران بده....حتی اگر اشنای خودم باشه.... به نظر من شماره یه جور امانته و حداقلش اینه که از صاحبش باید اجازه گرفته شه....منم با لحن عصبانی ای از خانومه پرسیدم کی شماره ی منو به شما داده؟....که گفت:اون شخص خواسته معرفی نشه و میتونه خودش رو معرفی کنه اما اگر جواب من مثبت بود و اینا بعداً اونو معرفی میکنن و شماره ی مادرم رو میخواست....خواستم بگم هر موقع معرفتون راضی شد که اسمش گفته شه تماس بگیرید که دیدم خانومه داره میگه من مزاحم نیستم و خودم دختر بزرگ دارم و میدونم اینکار بده و از این حرفا....خوب دیدم خیلی محترمانه برخورد کرده گفتم:نکنه از محل کارم باشه و زشته اگر بد حرف بزنم....گفتم بزارید از خونه اجازه بگیرم....که زنگ زدم و به مامان گفتم که این خانوم زنگ میزنه ببین معرفش کیه نمیخوام وعده بدی که بیان خونه اطلاعاتی هم از من نده فقط ببین معرفش کیه تا از طرف من نباشه که حرفی برام در بیارن و اگرم گفت نمیتونه بگه شما هم جوابش کنین چون من فقط می خوام ببینم کی شماره ی منو بی اجازه بهش داده.... 

خانومه هم زنگ زد و من شماره ی خونه رو بهش دادم!....اما خبری نشد دیگه! 

 

مامان همون موقع گفت:فکر میکنم از طرف امیره....میخواد ببینه واقعا ازدواج کردی یا نه....گفتم نه بابا مگه دیوونه اس....دیگه اینهمه آبرو ریزی راه انداخته روش نمیشه از این کارا کنه....که دیدیم نه خیر مادر بهتر از من این مردا رو میشناسه!.... 

فردا ظهرش توی راه بودم که از دانشگاه برم خونه ی خاله که دیدم زنگ میزنه....میگه: من کهمیدونم هنوز ازدواج نکردی بزار مامانم دوباره زنگ بزنه!!!!....شما به روی این فرد دقت کنین که سنگ پا قزوین جلوش لنگ میندازه!!!....میگم از کجا مطمئنی؟(راستش اولش ترسیدم که با حامی حرف زده باشه و اون چیزی گفته باشه واسه همین خواستم تابلو نکنم) که فهمیدم بعله این خانوم از طرف ایشون بوده....منم دیگه عصبانی که تو به چه حقی به خودت اجازه میدی شماره ی منو به کسی بدی چطور اینقدر وقیح هستی که هنوز به من زنگ می زنی و.... اونم که انگار کر....فقط حرف خودشو میزد که بیاد خواسگاری....میگم:پررو من نمیخوام صدای تو رو بشنوم چه برسه به اینکه ببینمت....میگم:آخه مردی که به یه دختری که با مرد دیگه ای هست چشم داره به درد ازدواج میخوره؟....میگه:آخه هنوز ازدواج نکردی....میگم:به تو چه بهر حال نامزدمه!!!(دروغم نیست مصلحتیه دهه)....میگه:من نتونستم فراموشت کنم 

میگم:به جهنم این مشکل توئه نه من....میخواستی گند نزنی به همه چی....میگه:بزار بیام میگم:وقتی به خاله ات گفتم که چه غلطی کردی می فهمی چیکار کنی....میگه:نه آبرومو نبر به کسی نگو....میگم:تو هر کار دلت میخواد میکنی شرم هم که نمیکنی بعد منو قسم میدی به کسی نگم؟....این همه مراعاتت رو کردم که غرورت نشکنه مردی خاطره ی بد نشه واست دیگه روتو کم کن....میگه:بزار بیام....میگم:مگه قرار نبود دیگه به من زنگ نزنی و به حامی زنگ بزنی؟....میگه:شماره شو پاک کردم میگم:ببخشید اونوقت شماره ی من هنوز چرا هست؟.....  

دعوا بالا میگیره و می ترسه و شروع میکنه به قسم دادن که من به کسی نگم.... 

قول میده این آخرین بار باشه و دیگه تماسی نداشته باشه 

و مدام منو قسم میده و مینویسه خداحافظ برای همیشه.... 

 

بدنم می لرزید از عصبانیت....شک نداشتم که واقعا به همه میگم....خسته شدم از بس رعشه ی اعصاب گرفتم از دست این موجود....به خصوص که میون حرفاش لو داد که چه حرفای بدی به حامی زده....کمترینش این بوده که:شیما همین حرفایی که به تو زده یه روزی به منم زده و بعد بهو بی دلیل ول کرده!!!!....فک کنییییییییییییییییییید.....خوب حالا عجیب نیست که حامی برگشته به من میگه:منم پای خیلی چیزای تو موندم....یا میگه:چه تضمینی هست که تو تا همیشه پای من بمونی و یه روز زیر احساست نزنی؟!!!!....وای باورم نمیشد امیر اینقدر وقیح باشه....و حامی هم یک کلمه از این حرفا نه به روی من آورد و نه گفت....حالا دیگه واسم سوال نیست این همه بدبینی....امیدوارم امیر سزای کارش رو ببینه!.... حالا اما تصمیم ندارم به کسی بگم....چون قسمم داد....صبر میکنم ببینم به حرفش عمل میکنه یا نه...در ازای منم خواسته ای از امام حسین دارم....امیدوارم صدای منم بشنوه.... 

 

8.در آخر هم از همه ی راننده های اتوبوسی که زحمت می کشن و به جای 6 ساعت،5ساعته میرن کمال تشکر رو دارم....بسی لذت بردیم....سفرشون بی خطر..... 

 

9.دلم اسمایلی می خواست اما حسش نبود....

نظرات 7 + ارسال نظر
ستایش شنبه 20 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 03:38 ب.ظ http://setayesh87.blogsky.com

به به رسیدن به خیییییییییییییییییییر دوستم. یعنی عجب رویی داره اوننننننننننننننننننننننننننن

واقعاْ....رو نیست که....پرروئه!!!

نیلی یکشنبه 21 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 09:42 ق.ظ

سلام شیما خوبی ؟ پس اومدی تهران ؟؟؟؟!!!!
چه کردی تو این هوا ؟؟؟ فکر کنم زیاد با شهر شما فرق نداشته باشه چون شنیدم هوای اونجا هم آلوده ست .... عجب ، این آقاهه خیلی رو داره ! خیلی مسخره ست ! خجالت نمیکشه ؟؟!!!

سلام عسیسم....هیچی فقط سعی کردم بیشتر در منزل خوچ باشیم و دلمون واسه هواااا ی آزاد تنگ نشه!!!! آره اینجا هم آلودگی ادامه داره هنوز....
نه....بعید می دونم خجالت کشیدن رو هم بلد باشه

المیرا یکشنبه 21 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 01:30 ب.ظ http://limonaz.blogfa.com

اومدی تهران اونم بی خبر....

کلی نوشته بودی یادم نیست...

کلا"فقط اومدم بگم دلم برات تنگ شده بود.ببخشید دیر بهت سرزدم عزیزم

قول بده که دیگه تکرار نمی شه
یالا زود باش قول بده

تینا یکشنبه 21 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 03:38 ب.ظ

خیلی دوست داشتم ببینمت....

منم همین طور عزیزم....
راستش ذوق سفر رو به خاطر دیدن تو داشتم...
قسمت نبود انگار

زینب یکشنبه 21 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 05:31 ب.ظ http://eshghojonoon.blogsky.com/

سلام عزیزم خوبی؟منم میسازم...بد نیستم...خیلی ناراحت شدم که اومدی تهران ولی به من نگفتی میخواستم نگم ولی گفتم!!!
خیلی دوست داشتم ببینمت...
من به جای تو بودم هر چی از دهنم در میومد به اون آقاااااااا میگفتم...خیلی روش زیاده!!!
دست داداش کوچیکه خوب شد؟امیدوارم زودتر خوب بشه!
(همه چیز بعد از ۲سال بین من و ... تموم شد)
دوست دارم خیلی زیاد ببخشید حالم خیلی خوش نیست خواهر نازنینم!
مواظب خودت باش عزیز!

وااااای زینب چی میگیییییییییییی؟ چرا آخه؟ چی شد یه دفعه؟
چرا اینجوری شدن همه این روزا؟؟؟؟؟؟؟؟
اصلا نمیدونم چی بگم....
منم دوستت دارم عزیزم و مطمئن باش بیش از اینکه تو بگی خودم ناراحتم.....اما دستم به جایی نمی رسید....حتی سعی کردم با مبایل انلاین شم بهت بگم که نتونستم پیغام بزارم....
میام پیشت عزیز دلم

~دختر بهــــــار~ یکشنبه 21 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 08:06 ب.ظ

شیما اول از همه خیلی جالب می نویسی! بعدشم ایشالا که صدای همه نیازمندارو بشنوه.
سفرا بی خطر. خوش گذشت؟

اول از همه دم شما گرم...
بعدشم که ایشالله
جای همه ی دوستان خالییییی

تینا دوشنبه 22 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 08:33 ق.ظ

به خدا من هیچ پیامی ازت نگرفتم.... کاش یه زنگ می زدی .... با کامنتت بیشتر غصه ام گرفت.... اه

نرسیییییییییییییییییییییییییییید؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
واااااااااااااااای.....واقعاْ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
نگووووووووووووووووووووووو

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد