امان از دل پر درد!

سلاملیکم 

قبل از اینکه بنده تشریفمو ببرم بالا منبر شوما یه صلوات دسته جمعی برفس واسه شفای همه ی مریضا شاید فرجی شد و چیزی هم اون ته مه ها به ما رسید!!! 

 

الان فرستادید؟؟؟!!!! 

 

خوب 

یه بار دیگه سلاملیکم! 

 

اینجانب الان در حالیکه بسیارتا یخ کردم و ثانیه ای چند بار کلاغ پر میکنم (شوما نرمش مفید دیگه ای سراغ دارید بگیدا....تعارف نکنیت خولاصه) و البته از زیر این کاپشنی که مادرجان زحمت کشیدن از مکه خریداری کردن فقط هنوز کاشف به عمل نیومده که چرا بطور خانوادگی خریدن(زیرا بنده و همه ی اهل خونه توش جا میشیم شومام بیا....نه جون من بیاهاااا) دارم با شما صحبت می نماییم!!!! 

 

نه خدااااااااییییییییییییییییییییی داشته باش که من از ۷:۲۰ دقیقه ی صبح اینجا دارم می لرزم دیگه اینقدر که صدام در نمیاد و این آقا نگهبانه فکر کنم دلش سوخت در راه رضای خدا رفته برام چای زعفرون درست کرده آورده من تلف نشم!!!( کلا نمیدونم قضیه چیه آخه هفته ی پیش هم واسم درست کرد اینقدرم خوشمزه اس جای شما خالی اما بس که محبت در این مکان نایابه من هی فکر میکنم شیشه ای کراکی چیزی توش حل کرده...بهتره حواستون یه س و ش من باشه ) 

 

شنبه ها تا اطلاع ثانوی روزهای دغ دادن منه....۲ روز اول هفته که ساعت کاریم بیشتر از همیشه اس و حالا ظهرش که جهنم اما این صبحش مث جون دادن می مونه....اما از اون بدترش اینه که شنبه ها روز زوجه و پلاک همه ی ماشینای ما فرده جز پراید!!!!....بعد با این پراید قرقر میکنیم همه با هم خانوادگی به سان یک سرویس میریم همه تک تک پیاده میشن نفر آخر هم منم.....یعنی از ۶:۵۰ من توی ماشینم....حالا کاش مشکل همین بود...بابا بخااااااااریییییش باد سرد میده همون دو قطره گرمایی که از خونه با خودم آوردمم یخ میکنهههههههه....بعدم من کلیییی زود میرسم.... خو ۱۰ دقیقه هم ۱۰ دقیقه اس هزار تا کار میشه باهاش کرد..... 

 

زمانی که بحث بهم زدن قضیه ی حامی توی خونه و توسط مادر محترمه اوج گرفت دنبال بهانه های مادی معنوی بود که منو به این کار راضی کنه....خوب اون زمان که نشد و به قول خودشون من چشم و گوشم بسته شده بود!!!!....میخواستن بگن خر شدی رعایت ادب کردن نگفتن.... اما وقتی دیدن خودمون اوضاعمون داغونه مامان جان اعلام کرد که ۲۰۶ مال بنده ی حقیره و هیچ کس هم حق سوار شدنش رو نداره و من دیگه آزادم(قبلا پراید هم اسمش این بود که مال منه....دستم هم بودا....اما وقتی هم مسیر بقیه بودم....روزای دیگه همه با ماشین بودن من با آژانس...چیه؟ نکنه فکر کردی من پیاده میرم؟؟؟....نه خیییر....پس این همه میرم سرکار که چی؟...پول این آژانسا رو باید در بیارم یا نه؟)....اما از خدا پنهون نیست که تمام ذوق و شوق قان قان کردن ما با این طرح ترافیک به فنا رفت.....بابا آلودگی که رفع شد نکنید تو رو خدا ....من اعصابم همین جوری تعطیلهههههههه....چرا آخه؟ چرا؟؟؟؟ مگه من چن سالمه؟؟؟؟؟؟ 

 

  

دایی بزرگه از دیار غربت اعراب به میهن بازگشتن واسه ۲ هفته.... فهلا خونه شلوغه....همین طورم همه دارن توی راه پله تردد میکنن....فکر کنم ما هم باید یه زوج و فردی چیزی اعلام کنیم می ترسم پله نمونه واسمون.... 

دیروز هم با دایی جان رفتیم تا شاهد یه دعوای هیجان انگیز حسابی باشیم که از شانس من از بس دایی کوچیکه آیت الکرسی خونده همه چی به صلح رسید و هر چی گفتیم گفتن خوب!.... 

 

قضیه از این قراره که خونه ای که من توش بزرگ شدمو تا ۱۵ سالگیم توش بودم خونه ی پدربزرگمه...اون زمان چون پدرم تهران درس می خوند من و مامان پیش پدر مامان بودیم و بابا آخر هفته ها میومد پیشمون....البته تازه اینم بعد از جنگ بود....یعنی فکر کنم یه ۱ سال دو سالی اینطور بود و قبلشم که دایی و بابا هر دو جبهه بودن....بعد از فوت بابا هم که دیگه ما همون جا همه با هم بودیم....من اون خونه رو به طور عجیبی دوست داشتم....یه خونه ی ویلایی که تنها جایی بود که خاطرات پدرم رو برام زنده می کرد....وقتی جا به جا شدیم هر هفته میرفتم و بهش سر میزدم....روزی که خرابش کردن انگار روی قلب من میکوبیدن....اما همه بهم میگفتن که دنیا در حال تغییره اما اون خونه تا ابد توی دل من پا بر جاس.... 

 

پدربزرگم و دایی کوچیکه اونجا رو خراب کردن و یه مجتمع ۱۰ واحدی ساختن....و پدربزرگ بعد از آماده شدنش به همه ی نوه ها یکی یه واحد هدیه داد به عنوان هدیه ی عروسی هاشون....گفت چون ممکنه نباشه(که خدا نخواست و واقعا هم از پیشمون رفت) و میخواد نوه هاش هدیه ای ازش داشته باشن....الهی بمیرم که غیر از اینکه همیشه بچه هاشو حمایت کرد و تنهاشون نزاشت تا لحظه ی آخر فکر عاقبت تک تک نوه هاش هم بود....مرد بود به خدا ..... مثل اون ندیدم.... 

 

مامان و دایی هم ۲ تا دیگه از واحد ها رو داشتن و بقیه هم فروخته شد.... حالا فک کن ۷ تا واحد مربوط به خانواده ی ماست ۶ سال هم گذشته بعد الان یه آقایی اومده یکی از واحد ها رو خریده از یکی دیگه بعد بدون اینکه به کسی بگه رفته اسم پسرش رو گذاشته روی مجتمع و داده تابلو ساختن حالا اومده میگه بیاین پول تابلو رو بدین!!!!!!....نه خدایی مردم هم عجب رویی دارن هااااا..... بر بر تو چشای من نگاه میکنه میگه اسم پسرمه!!!!!!! 

 

دایی کوچیکه و مامان باز آروم تر با مسئله کنار اومدن و گفتن میریم صحبت میکنیم و درست میکنیم....اما من و دایی بزرگه بدجوری بهمون برخورده بود که اولا توی یه مجتمع که یه نفر تصمیم نمیگیره این که منطقیش...اما کلا عقلانیش آخه آدم حسابی مگه ما خودمون مرده بودیم که تو بیای این وسط اسم بزاری؟؟؟؟ دو روزه اومدی از هیچی خبر نداری..... 

 

خانواده ی پدری من زمان جنگ از خوزستان میان واسه سکونت اینجا....اون زمان که میان همه ی زمینای این منطقه رو خودشون می خرن....پدربزرگ من و همه ی برادراش(دوره ی قبل از انقلاب و دوره ی قبلیش اینا از خانواده های مطرح سرشناس خان زاده و البته پولدار بودن....فک کن از کییییییییی!!!! اینا ماشین داشتن....پدربزرگم که بدنیا میاد هم ماشین داشتن....) بعد اصلا این منطقه رو به نام اینا میشناختن....بازارشو محلشو ....بعد همه کم کم به مرکز شهر کشیده شدن.....ما که این مجتمع رو ساختیم بی اینکه اسمی روش بزاریم همه میگفتن مجتمع فلان!!!! 

بعد این آقاهه اول منکر این قضیه میشه بعد وسط حرفاش یهو خودش میگه:روزی که ما اومدیم تحقیق واسه خرید گفتن مجتمع فلان رو میگید؟..... 

 

من که دلم میخواس سیر بزنمش و هر چی هم حرص از دست روزگار و آدماش و اینا خورده بودم سر این خالی کنم اما جو کلا آروم شد و مرده حساب برد و اعتراف کرد که غلط کرده!..... 

 

حالا اینا هیچی.... 

یادتون هس یه بار خیلی وقت پیش از خصوصیات مامان جان نوشته بودم؟....یادتون هس گفتم یه چیز که میخره هی ذوقشو میکنه باز می خواد بره بخره؟....دیگه خودمم فکر نمیکردم تا این حد باشه که به شومینه هم گیر بده.....هی من راه رفتم بطور پتوپیچ شده و هی لرزیدم تا بلاخره متوجه اش کردم که بابا٬خونه سرده....رفته با دایی از این شومینه ها خریده....اول که تو ذوقش خورده بود میگفت کوچیکه بعد که همه گفتیم خوبه حالا میخواد هی بره بخره....هر قسمت از خونه که خالی باشه می خواد یه شومینه بزاره....یک کم شلوغ کنید توی حیاطم میزاره ها من گفته باشم بعدا نگی نگفتی.... 

 

خاون مشاور هفته ی پیش بهم زنگ زده ببینه در چه حالیم....قضیه رو تعریف کردم....گفت:تا حالا آدم به سفتیه مادرت ندیدم....به هر دری زدم بتونم باهاش حرف بزنم راه نداد و حرف خودشو تکرار کرد....جیگر مامان خودم کلاْ....خلاصه که مشاور هم دیگه نا امید شده.....اما قراره برم باهاش از نزدیک حرف بزنم....فک کنم نگران  حال منه....میگه توی فاصله ی زمانی کم این دو اتفاق تاثیر بدی روت میزاره....فک کنم داغم نمیفهمم الان.....میگه:من حالا چطوری تو رو دوباره ترمیمت کنم؟(تو رو خدا مگه اون دفعه کسی منو ترمیم کرد؟مگه من فرشم آخه؟؟؟ ) 

اینجوری گفت:من تازه حس کردم باید یه چیزیم باشه...بعد یک کم فکر کردم گفتم شاید این شب بی خوابی ها....این که تا پشت ماشین میشینم اشکام میریزه..... اینکه تا کسی میخواد باهام حرف بزنه عصبی میشم....اینکه دارم بطور غیر مستقیم به همه ی عوامل جنس مخالف واکنش منفی نشون میدم....اینکه تا دست یکی رو توی دست یکی دیگه میبینم آه میکشم....اینکه تا کسی از دوست داشتن میگه نیشخند میزنم اینکه تا ولم میکنن توی گذشته های نه چندان دورم و باورم نمیشه که اون دختر توی اوج همین منه زمین خورده ام شاید اینا همین چیزاییه که این خانومه میخواست حالیم کنه!.... 

 

یکی از دوستای قدیم که زیاد در جریان ماجرا نبود بهم گفت:تو خیلی محکمی!....والله جا خوردم.... من که توی خودم هیچ استحکامی ندیدم.... شاید منظورش این بود که خیلی خری که هر چی سرت میاد بازم به این آدما اعتماد میکنی....چی بگم.... 

 

از ایناش بدتر به این اهل خونه چی بگم که انگار نه انگار چه بلااااااییییی سر من آوردن....و با خیال خوش در مورد آینده ی نزدیک و اشخاص مد نظر صحبت میکنن....مگه چیزی از روح و روان من باقی مونده؟؟؟!!!!! 

 

 

قرار بود شروع کنم به درس خوندن....ما نمیتونم....تا میخوام تمرکز کنم و سکوت کنم و درس بخونم همه ی فکرای بد میریزن توی سرم....و به این نتیجه میرسم که بهتره بشینم همون ساسی گوشی کنم به جا درس!..... آخرش من هیچی نمیشم توی این مملکت ببین کی گفتم.... 

 

خیلیییی حرف زدم خودم میدونم....داغون بودم که اومدم نوشتم و گرنه قرار نبود حالا حالا ها آپ کنم... 

همین دیگه! 

 

 

پ.ن:نه .... همین نبود....مسئولمون داره تقاضا میده من بعد از طرح هم اینجا باز کار کنم.....اولش بسیارتا خوشحال شدم.... البته هنوز هیچی معلوم نیس شاید از بالاتری ها موافقت نشه.... اما صبح داشتم فکر میکردم که یعنی من بعد از این ۸ ماه توانی دارم که باز کله سحر پاشم بیام سر کار؟....خو حالا میگم طرحه و مجبورم....بعدش چی میگم؟....آخه خدایی من خرج کی رو باید بدم که بیام سر کار؟....چطوریه بعضیا عشق کارن؟ چرا من نیستم؟ نکنه کار کردن ژن خاصی داره که من ندارم؟؟؟ هی گفتم منو توی بیمارستان عوض کردن هی اینا گفتن نه ما مواظبتت بودیم! 

 

پ.ن۲:سه روز دیگه قراردادم با اون کار خصوصیم تمام میشه....هنوز تصمیم نگرفتم که تمدیدش کنم یا بزارم یه مدت استراحت کنم....با اینکه فقط ۲ روز در هفته میرم اما فکرش اذیتم میکنه....اینکه کاری به دوشمه و دارم نسبت بهش بی تفاوتی میکنم بده....  

 

پ.ن۳: بهم میگه:حرف حامی درسته و مادر تو در آینده کنترل سنگینی روی زندگی و تصمیمات تو خواهد داشت و این اجتناب نا پذیره....میگم:حامی حق انتخاب داره و این فرصتی بود تا با این وضع خودشو بسنجه....میگه:قبول کن کسی دیگه جاش بود کلا جا میزد....میگم:اما من کس دیگه رو انتخاب نکردم به همین دلیل،خودش از اول انتخاب کرد....میگه:پس لااقل بدون اونچه که ازش انتظار داری کم نیست بهش حق بده....گفتم: حق میدم اما این چه تغییری در اصل موضوع داره؟.... میگه:کمکش کن....ارتباطت رو با مادرت تصحیح کن....زندگیتو به دست بگیر اما کار سختیه...اینقدر سخت که نمیتونم بهت بگم چطوری....فقط از راه احساس وارد شو نه زور.... لبخند میزنم اما نه از رضایت....به پدرم لبخند میزنم....ببین با رفتنش منو چه جایی گذاشت.... ببین که من چقدر ناتوانم در نگه داری از امانتش....بازم میگم: بین عشق و وجدان،وجدان رو انتخاب میکنم چون نمیتونم اون دنیا توی چشمای بابا نگاه کنم و بگم وجدان نداشتم و چشم بستم روی هر چیزی که یک عمر بی منت بهم بخشیده شد اما عشق چیزیه که دارم از خودم میگیرمش و کسی حقی روش نداره....اما....دلم واسه خودم و دلم و حامی می سوزه....یعنی چی میشه!!!! 

 

پ.ن۳:چاییم سرد شد....شیشه ی سردم روی س و ش اثر داره؟؟؟؟

 

نظرات 7 + ارسال نظر
المیرا شنبه 27 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 10:32 ق.ظ http://limonaz.blogfa.com

ماشالا وقتی مینویسی دیگه میترکونیا...


همه پستتو کامل خوندم ولی واقعا"درباره این مثلثه مامان،خودت وحامی هیچ چیز به ذهنم نمیرسه مگر گذشته زمان.ولی خوشحالم که تو خوبی واین برام خیلی مهمه

جون داداش بیا و بگو از کجا فهمیدی من خوبم؟؟؟
من که خودم هر چی خوندم بیشتر فهمیدم تب دارم

محی خانومی یکشنبه 28 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 12:36 ق.ظ

اولش گفتم باهات قهر کنم ولی الان تصمیم گرفتم قهر نکنم عوضش دیگه هیچوقت بهت اس ندم!!چرا جوابمو ندادی اونروووووز..؟!!!!حالا عب نداره بخشیدمت..
کلی از نوشته هات خندم گرفت آجی..راستیییییی میگم نمیشد پدربزرگت منم نوه خودش حساب میکردو یکی هم به نام من میزد..والا ثوابش هزار برابر میشدو مارو ازین بلاتکلیفی درمیاوردو میرفتیم سر خونه زندگیه خودمون..

دخملی من جواب دادم همون موقع اما بهت نمی رسید....دلیوری نمیداد واسه همین اومدم برات کامنت گذاشتم که بدونی به دستم رسیده...
به پدر بزرگم میسپارم از همون جا قول یه خونه ی خوشمل رو از خدا واست بگیره

ستایش یکشنبه 28 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 08:52 ب.ظ http://setayesh87.blogsky.com

وایییییییییییییییییی یعنی من جای شما بودم یه کله میومدم تو صورت اون آقای همسایه ی تازه واردددددددددد. ای بی ادببببببببب . ای بی جنبهههههه.

تو خودتو کنترل کن....خون خودتو کثیف نکن مامانیییییییییی
آدمش کردن دیگه

محی خانومی دوشنبه 29 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 04:10 ب.ظ

وااااااااااای جدیییییییییییی؟

الان چی جدی؟؟؟؟ به حافظه ی منم یه رحمی بکن آخه....من از کجا بفهمم این به چی بر میگرده دخمل؟؟؟
اگر قضیه ی خونه و پدربزرگه آره....قول میدم جدی جدی باشه
اما اونیکه از پدر بزرگه من مهربون تره باهاته عزیز دلم....خدا هیچ وقت دیر نمیکنه منتظرش باش

سارا و سعید دوشنبه 29 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 05:40 ب.ظ http://2statdaram.blogfa.com/

سلام خوبین؟
اولین باره اومدم وبلاگت.
چییییییییییییییی شده؟بین شما و حامی جه اتفاقی افتاده؟
بخشیدا ولی نمیدونم خب!

سلاملیکم....
خدایی من الان چطوری و از کجاش واست بگم؟؟؟
بیا بشین مادر....جونم واست بگه که...
حس مادر بزرگ بودن پیدا کردم عجییییییییییب

رازقی دوشنبه 29 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 06:47 ب.ظ http://myamorousdays.blogfa.com

یه چیزی بگم؟ متنت رو با اشک و خنده خوندم!
یه جاهایی خندیدم. البته بیشتر از این خندیدم که همش غر زدی! دقت کردی؟ به زمین و زمون گیر دادی و از همه چیز شکایت کردی...
اما به آخرش که رسیدم اشکام ریخت... مگه یه دختر ۲۴ ساله چقدر میتونه ظرفیت داشته باشه؟
دیگه نگی ۲۵ سالمونه!!!!!
آخ که دلم برات یه ذره شده. چه خاطره ی قشنگی شد. نه؟ انگار سال هاست میشناسمت. چهره ات همش جلو چشمم میاد... عزیزم اینقدر خودتو حرص نده. با کم و بیش شناختی که این سری ازت به دست اوردم احساس میکنم آدم های خوبی دور و برت هستند اما تنهایی. اونم به این دلیل که راز دلت رو به هیچکدوم از اعضای خونواده ات نگفتی...

میگم عزیز دلم به عنوان که نگاه کنی متوجه میشی که اصل نوشتن این پست بر پایه ی غرغر کردن بود و بس
منم دلم تنگه....کاش زودتر بیای اینجاااااااااااااا من دوستمو می خوام خوب

سارا و سعید سه‌شنبه 30 آذر‌ماه سال 1389 ساعت 04:35 ب.ظ http://2statdaram.blogfa.com/

ممنون گلم که راهنماییم کردی.آره من اصلا حواسم به سعید نیست. تاحرف وسایل خونه یا خرج عروسی پیش میاد زود بهم برمی خوره و اون بنده خدا به غلط کردم میوفته.
انشاالله مشکلتون حل بشه گلم.
حیفه رابطتونو قطع کردیدااااااااااااااااااااااا
بخاطر چندتاحرف بزرگتر؟؟؟

اوهوم...حیفه...
اما پیش اومده دیگه
دنیائه و بازیاش باید سوخت و ساخت

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد