بزن باران

سلام سلام 

از شهر امروز باران خیز اینجا مزاحمتون میشویم 

بلاخره نمردیم و یه روز ابری و مه آلود و باران زده هم دیدیم....اینقدر بی جنبه بازی هم در آوردیم و هی برف پاک کن های ماشین رو روی دور تندش گذاشتیم که یعنی خیلییییییییی مقدارش زیاده و اینا که یه دلی از عزا در آمد.... 

 

هوای مه آلود و برفای تیره هم که آخره عشق منه....اینقد این هوا رو دوس دارم.... هم به درد تریپ افسردگی می خوره هم می تونه بسیار عاچقانه و دو نفره باشه.... حالا دیگه بستگی به وضعیت موجود داره..... ما هم که در دومی کلا مردودیم در نتیجه همون اولی رو گرفتیم و پیش رفتیم.... 

 

یه چند روزیه حالم از روزایی که میگذرونم بهم می خوره....در عین اینکه لحظه هام همه اش توی نگرانی میگذره اما حس میکنم هیچ کار مفیدی برای خودم انجام نمیدم.... بیشتر حواسم پیش پدر بزرگه و سعی میکنم هی برم اون طرفا....اما....چیزی تا کنکور نمونده....و امسال دیگه سال آخره....چون واقعا حوصله ی خودمم سر رفته از این وضعیت..... 

 

مامان جان هم که باز هی گیر داده که بگم خواسگار بیاد؟؟؟....بعد من میگم: نه بابا پول میوه شیرینی نده بیخود....چه کاریه آخه(از قسمت اصفهانی بازیش وارد شدم توجه کردیدکه؟؟) بعد میگه: خوب پس حتما باید بگم بیاد!!!!....میگم:دقیقاْ اینو از کجای جمله ی من فهمیدی؟؟ میگه: تو وقتی حوصله ات سر میره یاد خرج و مخارج میفتی در حالات دیگه کاری به این چیزا نداری باید از این حال درت بیارم!!!!....بعله دیگه....اینجوریاس....اصلا هم تابلو نیست که خودش دلش می خواد بیان و داره از این مسائل سو استفاده میکنه که.... 

 

تازه....توی راه بودیم که حرف حامی رو پیش کشید.....گفتم ازش بی خبرم....گفت:جون خودت!!!!گفتم:وا !.... اگر خبر داشتم که حال و روزم این نبود که!....گفت:ااااا یعنی بی خبر بودن ازش اینقدر سخته؟ گفتم:دقیقاْ(شجاعت رو حال کردید؟) گفت:یعنی اینقدر تو  رو کشته مرده اش کرده؟( بازم دقت دارید که اون همه ی این حیله های مکارانه رو بکار برده ها....اصلا امکانش نیست که آدم خوبی باشه و من دوستش داشته باشم اینا همه اش عوامل غربه)....گفتم:خوب آره خیلی دوستش دارم و برای همینم نمیتونم به کسی دیگه یا شرایط دیگه فکر کنم.... میگه:اونه که باعث شده تو بخوای دیگه ازدواج نکنی....گفتم:نه اون باعث نشده... من که نگفتم نه....میگم مثل اون دارید نشون بدید(این تیکه اش واسه اینه که قصد داشتم بگم حامی شرایطی که من می خواستم رو داشت) گفت:نه من که میدونم اینم بازیه.... گفتم: اسمش احساس منه نه بازی 

 

بعد شروع کرد به توجیه و در واقع زیر سوال بردن شخصیت این بنده ی حقیر که خود جنابعالیم باشم که لیاقتم در حد حامیه و همین و بس!!!!!!.....منم دیدم دیگه شجاعت بیش از این فایده نداره زدم به خیابون و از آلودگی هوا و ماشینه بی ادب چرا راهنما نمیزنی و چرا ماشین صدا میده و اینا حرف زدم..... 

 

اما اینا باعث نشد که مامان یادش بره که من هنوزم حامی رو دوست دارم و این اتفاق رو برای خودم یه شکست می دونم....و هی سر هر موضوعی بحثش میاد وسط....زندایی جان هم که ناخواسته هی میشه آتیش بیار معرکه .... مثلاْ دیشب یادش آورده که اینا هر سال اربعین نذری می آوردن امسال نیاوردن....حالا بیا و قسم بخور که مادر جان ما که اربعین اصلا نبودیم خونه کجا بیارن نذری بدن!!!!!!!.....دهه!!!!(من هی دارم تلطیف فضا میکنم هی همه میزنن داغونم میکننا).... 

 

حالا چشم شیطون کور و گوشش کر و اینا تصمیم دارم دیگه بچسبم به درس و فعلا این ۵ ماه به هیچی فکر نکنم و بعدش رو هم بسپارم به خدا.....اصلا دلم نمیخواد این حرفا و فکرا و حتی دلتنگیا ذهنم رو بریزه به هم و این زمانو ازم بگیره....سال پیش اون مستر این بلا رو سرم آورد بسمه دیگه....بلاخره از این همه عمر یه ۵ ماهش به خودم میرسه.... 

دلمم هنوز پیش حامیه....با اینکه کاملا از هم جدائیم اما حتی ثانیه ای نمیتونم حتی تصور کنم کسی دیگه توی دنیامه.....و تا این وضع ادامه داره دلم نمیخواد خودمو اذیت کنم و به چیزی مجبور شم....حالا اینا نظرات بنده اس که خانوم والده جدیش نمیگیره و من همین جا میگم خدمتتون که آخرش کار خودشو میکنه میگی نه فقط تماشا کن!.... 

(یادتون هست اول قضیه ی حامی گفتم به این خوشیا توجه نکنید میدونم باز به مهریه که میرسه اینا تغییر میکنن؟؟؟؟دیدین همین شد....یه آفرین به من بگید دیگه) 

 

راستی....یه چیزی هم اعتراف کنم که دیگه راحت شم 

هی من حامی حامی کردم فکر نکنید حامی رقیب نداره ها 

یه آقاهه ای هست که از ماهها پیش بنده خیلی حس مثبتی نسبت بهش دارم....بعد اصلا هم نمیتونم توی چشاش نگاه کنم....بعد هی هم بعد از دیدنش نیشم باز میشه.... خیلی مودب و مهربونه(این مهربونه اش حس منه و گرنه چیزی ندیدیم)فقط مچکلی که هست اینه که ایشون در کارتکس دانشگاه مشغولن و .....(بی جنبه هم نیستم دهه!).... 

 

کل اخبار رو بهتون اطلاع دادم دیگه.... 

امیدوارم باز این لج منو در نیاره و ارسال شه.... 

فهلاْ 

 

پ.ن:جدیدا تشریف می بریم فیس بوک....بعد ارتباطاتمون جهانی شده....با پسر عمو جان در آن سوی دیار غربت که همانا اروپا باشد صحبت می نمائیم و لذت می بریم فقط نمیدونم چرا هی سر به سر من میزاره و من هی جلوش کم میارم مجبور میشم موضوع تغییر بدم .... تازه جایزه هم بهم شوکولات میده.....نکنه هنوز فکر میکنه من ۴ سالمه؟؟؟(آخه بعدش دیگه هم دیگه رو ندیدیم جز ۱ بار توی یه عروسی و اونم فقط برای چند لحظه که رقصیدیم با هم) 

 

پ.ن۲:کاش خاطره هایت نیز چون تو بی وفا بودند و رهایم میکردند در این غرقابه ی سیاهی و حسرت....

محتاج دعاتونم

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

شما به قسمت اعتقاد دارید که؟؟؟ 

 

این دومین باره که دارم یه متن بلند بالا رو می نویسم و به ارسال نرسیده کامی جان منو با دیوار یکی میکنه....قسمت نیست دیگه جان من....حالا هی من اصرار کنم....هی خودزنی کنم... هی بگم هر کار بخوام می تونم بکنم....نمیشه که....بلاخره اینم باید یه جور روح بنده رو به عزی جون پیوند بزنه یا نه؟....حرفا میزنی شوما ها.... 

 

بی خیال.... 

 

فعلا مدتی نیستیم.... 

نه خیلی طولانی.... 

اما بهر حال نیستیم.... 

 

(هیچم معلوم نیس قهر کردیم!!!!)