چیزی نمونده!

۵شنبه .... جمعه.... شنبه....هوراااااااااااااااااااااااااااا 

 

دیگه چیزی به اومدنش نمونده.... 

منم که فعلا ۲ ساعته به جای گریه زدم به خنده و البته که مدل این خنده ها کاملا هیستریکه حتی مائده اینو از پشت تلفن هم می فهمه....اما بهر حال بهتر از اون اشکاییه که هی مجبور می شدم از اهل خونه پنهان کنم..... 

 

۲ روزه توی خونه ام....سر کار نرفتم....وااااای آرامش خوبیه.....اصلا دلم نمیخواد تمام شه.... حوصله ی فشارای سر کار رو ندارم.... 

 

دیشب توی خونه بحثم شد.....میشه گفت غیر عادی نبود....مدتیه وضع همین طوره....فقط طاقت و سکوت من کمرنگ تر شده....دلم دریا می خواد....کاش حرفای حامی شوخی نبود و واقعا می شد بریم شمال....چراااااااااااا اینقد دوره آخهههههههههههههه 

 

دارم روی یه برنامه ی رژیم درست و حسابی کار می کنم که در طی همین یک ماهه ۴ کیلو کم کنم....بیشتر هم موضعی....یعنی خیلیییی غذایی نباشه....دلم نمیخواد صورتم لاغر شه.... این روزا از بس همه بهم گفتن که خیلی سایز کم کردم کلی اعتماد به نفس گرفتم و جالبه که وزنه هیچ تغییری رو نشون نمیده اما حقیقتاْ لباسامم حرفای دیگران رو تائید میکنن....فکر کنم وزنه هه با من مچکل خانوادگی داره!!!! 

 

دوستم میگه کاری نمیشه کرد....راهی نداری....باید فکر خودت باشی....خودت....خودم؟؟؟!!!!.... تنهایی آخه؟ 

بهش میگم:این آدم...این مرد....با همه ی حرفایی که میزنه و میزنم....کسیه که من باهاش پیوند زندگی بستم....شوخی هم نبود....زندگیمو وجودمو روح و جسممو پشتوانه ی این پیوند گذاشتم.... درسته داریم چوب حماقت لحظه ایه اونو می خوریم اما من نمیتونم تنهاش بزارم.... حتی اگر خودم از دست برم....بحث این نیست که عاقلانه تصمیم نمیگیرم.....عقل من میگه باید راهی رو که شروع کردم به بهترین نحو تمام کنم....من تنهاش نمیزارم...حتی اگر خودش اینو بخواد....هر کاری که بتونم میکنم....هر اتفاقی که بیفته رو می پذیرم و تا روزی که توان داشته باشم باهاشم.....من نمیزارم این عهد با کارای دنیا بشکنه....نمیزارم....قول دادیم قانون دنیا ما رو از هم نگیره.... 

 

بازی غریب و پیچیده ای شده و جالبه که من بدجور خودمو تنها می بینم....اما هر چقدر معادله ای سخت تر باشه هیجان رسیدن به پاسخ هم شیرین تره....پاسخ من همین لحظه های نابیه که عشقمون رو به هم نشون میدیم....میخوام اینجوری زندگی کنم....غمام مال دل و خلوت خودم و عاشقانه هام برای لحظه های با هم بودنمون....میخوام شریک همه چیز باشم نه فقط یار لحظه های ساده و بی مشکل..... 

 

دلم داره تالاپ تالاپ با تیک تاک ساعت همراهی میکنه تا زودتر زنگ گوشیمو بشنوم و شمارشو ببینم..... خدایا عشقمو زود برسووووووون.....یه عالمهههه باهاش حرف دارم.... 

 

خدا جوووووونییییی.....مرسی که حست می کنم و میدونم کنارمی.... 

دوستت دارماااا

نظرات 6 + ارسال نظر
لیلی پنج‌شنبه 29 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 05:36 ب.ظ

عزیزم نمیگم فقط فکرخودت باش ولی میگم خودتم فراموش نکن...

میشه؟
تو بودی می تونستی توی این شرایط هر دوی اینا رو رعایت کنی؟

زینب پنج‌شنبه 29 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 07:56 ب.ظ http://eshghojonoon.blogsky.com/

سلام خواهری عزیز...هیچی نمیتونم بگم جز ...خدارو شکر ... که خوبی!
این ۲روزم زود زود میگذره و انشالا به زودی و به سلامتی عشقتو میبینی!
دوست دارم...مواظب خودت باش!

مرسییییییییی عزیز دلم....دوستت دارم هوارتا....
تو که دعام میکنی؟

رازقی جمعه 30 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 10:02 ب.ظ http://myamorousdays.blogfa.com

منتظر خبری ازش هستم...

میدونی نمیتونم واست کامنت بزارم؟

خرابه تر از وجود من کجاست؟ شنبه 31 اردیبهشت‌ماه سال 1390 ساعت 08:34 ق.ظ http://saare90.blogsky.com/

محمد چهارشنبه 4 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 07:19 ق.ظ

سلام ابجی شیما
تمام مطلبهات رمز داشت کامنت هم نمیشد گذاشت الان هیچی ازت نمیدونم

من خوبم ممنونم از لطفت و حضورت
عجیبه ننوشتی تائید نشه هااااا

نیلوفر شنبه 7 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 09:00 ق.ظ http://www.niloufar700.persianblog.ir

شیما جون چرا همش رو رمز دار کردی؟؟

نیلوفر؟؟؟؟
تو که رمز داشتیییی که مادر جاااان!!!!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد