هی وای من!!!!

این ۲ روز بیشتر از قبل میرم سمت گوشی تا خبری ازش بگیرم 

همه اش می ترسم 

انگار توی یه سیاهی گیر کردم و دنبالش می گردم 

مدام یه حس ترس شدید میاد سراغم که نیست! که رفته! که تنهام! که می تونن آزارم بدن! که کسی نیست بهش پناه ببرم!.... 

 

میدونم هزار و یک حرف هست برای آروم شدنم 

میدونم ساده ترین کلام اینه که آدما باید بتونن محکم روی پای خودشون بایستن.... 

میدونم خدا هست و اونه که باید بهش پناه برد 

 

اما یه جاهایی دلت می خواد بشینی زمین و نشون بدی که تو هم می ترسی.... 

دلت نخواد این حرفا رو بشنوی و خسته باشی 

یه لحظه هایی هست که فقط باید بگذرن تا بتونی دوباره ترمیم شی 

 

نمیخوام بگم این شیمای ضعیف این روزا همون دختریه که دوست دارم باشم و اداعا نمی کنم که سیاه ترین روزها رو دارم میگذرونم.....بهتر از همه می دونم که میگذره و شاید یه روز به این دوران بخندم.... میدونم باید اعتماد به نفس و ایمانم رو از نو بسازم اما الان فقط دلم می خواد حرف بزنم و آروم شم 

 

می خوام بگم این ۲ روز همه اش دلم براش پر می کشید 

دنبال محبتش می گشتم و برای اینکه غرورم آسیب نبینه کلامی به روش نیاوردم 

بهش زنگ زدم اینقدر صدای دستگاه های محل کارش بلند بود که نمی فهمیدم چی میگه فقط دیدم که خستگی از صداش می باره.... 

بهش اس ام اس میدادم و میدیدم نمیزارن یک دقیقه استراحت کنه و تا ۱۱ سر کار بود 

 

میدونم ذهن اونم به اندازه ی من داغونه 

میدونم اونم الان به اندازه ی من می خواد کنار من باشه و نمی تونه 

میدونم اونم هزار و یک سوال بی جواب توی سرش داره که جز من با کسی نمیتونه در موردش حرف بزنه 

میدونم اونم خسته اس 

اما این روزا اینقدر کار داره که فرصتی نداریم با هم حرف بزنیم 

اون چند ساعت های آزادش هم یا از خستگی بیهوش میشه که منم جاش بودم همین طور می شدم و یا داره درس می خونه که بینوا ایام امتحاناتشم هست و توی ترم هم که درس نخونده.... 

 

حالا این وسط منم شدیدا بهانه های احساسی میگیرم 

به اون نمیگم اما دلم مدام غر غر می کنه و من میریزم به هم و اشکمه که در میاد 

هی میگم خوب میون کارش نمیتونه یه پیام محبت آمیز بده؟ حداقل فقط بگه هست؟ اصلا فقط حالمو بپرسه!!!!....و دلم میشکنه که اون دیگه حامیه گذشته ها نیست 

 

اینو به خودشم بازتاب میدم و اون میگه چرا غر میزنم....میگه من که همیشه در اولین فرصت ازت خبر گرفتم....من که تمام فرصت های بیکاریم با تو ام!!!.... اما نمیدونه اولین فرصت های اون از نظر دل من زمان های سوخته ی زندگیشن....زمان هایی که هیچ کاری نداره و یاد من می افته.... حتی اگر منطقم هم میگه این حرف خیلیییییی بی انصافیه!!!!! 

 

حامی اون روز قسم خورد و بهم گفت:نامردی اگر یک لحظه فکر کنی توی اتفاقی که افتاده تنهایی و فقط تو درگیرشی....خوب یا بد هر چی هست برای هر دومونه و با هم میگذرونیمش.... نشنوم بگی واسه تو که نیست و من تنهایی باید تحمل کنم....من تا آخرش هستم! 

 

وقتی حمایت بی قیدش رو میبینم دلم میگیره که چرا من بلد نیستم اونو درک کنم....چرا واقعاْ همه اش انتظار دارم اون منو درک کنه....چرا همه اش می نالم که حامی نیست؟ اگر اون منو درک نمی کنه من کی اونو شرایط این روزاشو درک کردم؟ از وقتی از سفر اومده هر روز از صبح تا شب درگیر بوده....حتی نرسیده به دوستاش سر بزنه....دوستایی که یه زمان یه روز در میون با هم بودن....  

 

من درکش نکردم چون اون ایام قدیمی که من یادش می کنم حامی تا این حد درگیر کار نبود و خوب وقت و آزادی بیشتری داشت تا به من توجه کنه....حتی از لحاظ احساسی هم آروم تر بود.... 

اما الان.... 

این اتفاق حقیقتا در بدترین شرایط هر دومون معلوم شد و .... 

 

همه ی این حرفها رو زدم اما ....باور می کنید که دلم بهشون راضی نمیشه و بازم بهانه میگیره و سریع هم نتیجه میگیره که حامی خودخواهه و تصمیم میگیره ازش جدا شه؟؟؟ 

و تنها دلیلی که مانع عملی شدنش میشه اینه که می ترسه از اینکار؟.... 

 

دست خودم نیست 

شاید بعدا عادی تر شم 

اما الان همین که میدونم حامی یه جای نزدیکه که هر وقت بخوام می تونم باهاش تماس بگیرم دلم آروم تر میشه....می ترسم همینم از خودم بگیرم.... 

 

 

میگذرن این روزا....میدونم 

اما ای کاش من کمی از این حالت خارج می شدم 

خدایا....درست شدم یه بچه.... 

این بچه رو به حال خودش نزاریا

نظرات 3 + ارسال نظر
لیلی سه‌شنبه 10 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 04:03 ب.ظ

شرمندتم شیما...
یه لحظه از خودم بدم اومد.

چرا عزیز دلم؟
من اصلا نفهمیدم هاااا

زینب سه‌شنبه 10 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 05:58 ب.ظ

سلام خواهری جونم...آخه چرااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا؟؟؟
خوب چرا نداره که منم همیجورم ... بهانه که یه چیز عادیه!
آره همه میگن میگذره این روزا ولی نمیدونن به چه سختی!!!!
خواهری از روزی که عکستو دیدم انگار همش کنارمی انگار الان که دارم مینویسم روبرومی دارت حضوری باهات حرف میزنم!
دوست دارم خواهری جون...مواظب خودت باش!

سلام عزیز دلم
راست میگی بهانه که چرا نداره که!!!
آخیییی....بوس.....منم دوستت دارم گل من
تو هم مواظب خودت باااااااااااااااااششششیااااااا

نانا چهارشنبه 11 خرداد‌ماه سال 1390 ساعت 11:53 ق.ظ http://www.ranaei.blogfa.com

چقدر از اون حرف حام یخوشم اومد که بت گفته : فک نکنی تو این ماجرا تنهایی !!
خیلی واست آروزی خوب خوب دارم

شکل جمله اش قشنگه اما....فکر می کنی توی عمل هم از پسش بر بیاد؟
من که دیگه به هیچ واژه ای اعتماد ندارم....

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد