تصمیم گرفتم بلاخره!

من شکست خوردم 

و شاید این آغاز یک پیروزیه ابدیه 

و پایان یک جنگ نا فرجام 

 

میخوام به اصل خودم برگردم 

نمیخوام همرنگ جماعت بشم 

حتی اگر متهمم کنن به دیوونگی 

اما نمیدونید چه کیفی داره این دیوونگی 

میخوام با همون چیزایی زندگی کنم که بهشون اعتقاد قلبی دارم 

میخوام خودم باشم 

و مطمئنم این گناه نیست 

 

تمام این ۱ ماه گذشته 

توی بدترین دقایق زندگیم دست و پا زدم تا راهی برای نجات پیدا کنم 

دریغ از اینکه چیزی که توی سرم میگذشت نجات نبود تباهی بود 

شاید واژه های من با واژه های دنیا متضادن 

شاید کسی نتونه من رو درک کنه 

اما این باعث نمیشه من و اصل وجودیه من زیر سوال بره 

بدترین قسمت ماجرا وقتیه که میبینی خودت هم داری خودت رو محکوم می کنی 

اونوقته که حتی از اونچه که هستی لذت هم نمی بری 

و دیگه چی می مونه از زندگیت!!!! 

 

نه 

من با خودم آشتی می کنم 

و این جنگ رو تمام می کنم 

با همه ی وجودم حضور عشق در قلب و زندگیم رو می پذیرم و 

مشتاقانه انتظارش رو می کشم 

حتی اگر مسافر جاده های من تصمیم نداشته باشه هرگز این انتظارو به پایان برسونه 

من به رسالتم عمل می کنم 

و این یکی از اهداف خالصانه ی زندگیه منه 

 

بار اولم نبود و خوب میدونم که اگر امروز وضعم اینه 

دلیلش یه احساس ناب و خاصه که هیچ منطقی رو نمی پذیره 

و من می خوام به بی دلیل ترین حس دنیا لبخند بزنم 

من میخوام به ایمانم عمل کنم 

من نمیتونم از عشقم متنفر باشم 

من نمی تونم اونو از جایگاهش توی قلبم بیرون کنم 

و بلاخره فهمیدم که این کار ظلم در حق خودمه 

 

میشه توی رویا هم زندگی کرد 

وقتی زندگی و این دنیا اینقدر بی اساسه 

پس رویا رو میشه بهش ترجیح داد 

 

حالا یه عالمه امید و انگیزه دارم برای فردا و فرداهای پیش روم.... 

برای پسرکم که انتظارم رو میکشه 

انتظار من و دستایی که هر دومون ازش محرومیم اما به یادش شبامونو صبح میکنیم 

پسرکم جای خالی اون دستا رو با من حس میکنه 

و همین همراهیه بی منتش بهم آرامش میده 

پسرکم بوی عزیز کرده ی قلبم رو میده 

بوی خاطرات شیرین عاشقی 

بوی اشک ها و خنده های معصوصانه ی دخترک درونم... 

 

دلم رو رها می کنم از زنجیری که بهش بستم 

من عاشقانه زندگی می کنم هر لحظه 

 

مبارک باشه این تغییر 

خدایا حمایتم کن 

 

پ.ن: امروز چندین بار با دوستم تماس گرفتم....همون که توی پست قبل در موردش گفتم....نگرانش هستم بدجور اما به هیچ تلفنی جواب نداد....نه خونه نه گوشیش.... منم راه دسترسه دیگه ای بهش ندارم.... خیلی نگرانم و یک لحظه هم از فکرش بیرون نمیام.... خدا کمک کنه.... 

 

پ.ن۲:صداش می کنم.... میگه:بله.... لبخند میزنم و یک رویااااا به تصویر کشیده میشه....خدای من شکرت....

نظرات 4 + ارسال نظر
لیلی سه‌شنبه 7 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 11:57 ب.ظ

شیما..
شایدتواین برهه زمانی تصمیم خوبی باشه.
نگرانم شیما نگران.
نه واسه الان واسه بعدت.

کی میدونه که اصلا بعدی وجود داره یا نه؟
امروزو بچسبیم بهتره
بعداْ واسه اون بعدا فکر می کنیم!
پس نگران نباش عزیزم
کلا زندگی میگذره و اینم بهترین نعمت خدای ماست

غزل چهارشنبه 8 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 10:44 ق.ظ

من که هیچیییییییییییییییییی از حرفات نفهمیدم

واقعااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا؟؟؟؟؟؟(با لحن خانوم شیرزاد)
بوس
تو عشق منی

نانا چهارشنبه 8 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 02:03 ب.ظ http://www.ranaei.blogfa.com

حتی اگر مسافر جاده های من تصمیم نداشته باشه هرگز این انتظارو به پایان برسونه کلی با این جمله ات آه کشیدم دختر!!

خیلی این پستت رو دوست داشتم شاید نانوشته های من بود که جرئت نوشتنش رو ندارم

بت افتخار می کنم که لااقل مثل من ضعیف نیستی!!
شیما

ممنونم که اینقدر قوت قلب خوبی هستی گل من
میسیییییییییییییی

زینب چهارشنبه 8 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 07:26 ب.ظ

سلام خواهری...امیدوارم با تصمیم خوبی که گرفتی به بالاترینها برسی!

ممنونم عزیز دلم
بوس

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد