!

خوب من هنوز نتونستم دوباره شروع به نوشتن کنم 

یک کمیش تنبلیه خودمه یک کمیش مشغله هاییه که هی پاس داده بودم به تیر ماه یک کمیش عمل داداش بزرگه بود که حسابی درگیرم کرده بود یک کمیش هم ناخودآگاهم که همچنان در حال بندری زدنه و به آرامش کامل نرسیده 

 

دیروز که تا آخر شب بیمارستان بودم پیش داداش مهربونم که قربونش برم خیلی مظلومانه دوره ی نقاحتش رو گذروند و من به این مرد آینده افتخار کردم  

امروزم از صبح مهمون داشتیم تا همین الان و اینقدر کار داشتیم و بنده هم که یه مهمون خصوصی داشتم این وسط!!!(همون خاله جان که معرف حضور همگی هست دیگه!) خلاصه که همه اش در حال بدو بدو بودیم تا اینکه یه تولد بازی شروع شد و همگی مشغول رقص بودن که من با یکی از بچه ها نشستیم به حرف زدن 

 

یک کم از سر دردام گفتم و بعد کم کم کم حرف به جاهای باریک کشید 

از حامی و قضیه مون و خلاصه اتفاقات افتاده.... بعدش دوباره حس کردم عاشقشم و همه ی وجودم فقط و فقط اونو با همه ی بدیهاش باور داره 

 

وقتی از اون روزا می گفتم و تغییر یک دفعه ایه همه چی کلی دلم گرفته بود اما میدونستم دیگه چیزیه که شده و فقط باید پذیرفتش 

وقتی هم از رفتارا و کارای اون موقعش می گفتم کلییییی تو دلم قربون صدقه اش می رفتم و مردونگی هایی که کرده بود رو به خاطر می آودم و بهش افتخار می کردم....دیگه بی خیال که یهو تحملش تموم شد و تصمیم گرفت منو از خودش برونه تا برم خوشبخت شم و .... 

 

فقط می دونم عاشقشم و دلم میخواد این حسه همین جوری توی دلم بمونه و نخوام باهاش بجنگم.... 

 

حسم مثل کسیه که توی خلاء...نه شادم نه غمگین.... 

 

این خوبه نه؟ 

 

 

پ.ن:من این شرایط رو درست می کنم....به زودی عشق من....به زودی.... من دنیاااااا رو تسلیم تو می کنم.....صبور باش و ببین که برای داشتن تو دست از تلاش بر نمیدارم.....صبور باش و ببین که من صبر رو خسته می کنم و تو رو به حقیقت می رسونم.....بهت قول میدم همون جور که یه روز بهت گفتم من قانون دنیا رو به پات میندازم امروز هم حرفم همینه و خودمم که سرنوشت رو تعیین می کنم....ببین که تقدیر رو به تسخیر تدبیر در میارم....تو فقط ببین عشق من....فقط ببین... 

 

پ.ن:مطمئنم دیوونگیه من برای هیچ کس دیگه قابل درک نیست اما من عاشقانه تن به این دیوونگی میدم .... با همه ی باورام....تنهای تنها

نظرات 3 + ارسال نظر
لیلی جمعه 10 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 08:53 ب.ظ

عاشقتم دیوونه.
دلم واست یه ذره شده.بااینکه هفته پیش باهم بودیم ولی ازدیدنت سیرنشدم.

ساراوهمسریه گلش یکشنبه 12 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 01:00 ب.ظ http://paria2008.blogfa.com

سلام شیما خانم. خوبی عزیز؟ خیلی خوشحال شدم از دیدنت یه دختر خنده رو و خوش برخورد

من الان با این دو تا صفتی که نوشتی توی آسمونااااام واسه خودم....
منم خیلی خوشحال شدمممممم

نانا یکشنبه 12 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 05:09 ب.ظ http://www.ranaei.blogfa.com

نمیدونم نت من مشکل داره یا کلن وبلاگا ... هیچی باز نیشه هیچی تایید نیشه
آی آی شیما
کی واقعن از دل ما ها خبر داره
می چی می فهمه که یه روز از خول بلد میشیم و میگم اصلن بره به جهنم !! شب کمه میخایم بخوابیم از غصه اش تا صبح اشک میریزیم !!


شیما لاو استوری ماها بدجور گریه آور شده

هیچ کس....واقعا هیچ کس...
تا کسی توی این موقعیت نباشه نمی فهمه...
هییییییی واییییییی من!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد