یه سوال مهم:

ناگفته ها زیاده دست و دلمم زیاد به نوشتن نمیره اما فعلاْ این یه اجباره 

 

یه چیزایی هست که ناراحتم می کنه 

یه چیزایی مثله اینکه: 

۱. اتاقم هنوزم اونطور که می خوام نیست با اینکه جمعه همه جا رو ریختم بیرون و دوباره چیدم و لباسای جینگولی تابستونیمو که همه مارکاشم بهشه در آوردم و حالا هر روزم که بپوشم بازم وقت کم میارم اما یه چیزی توی این اتاق کمه.... یه چیزی مثل حس زندگی حس آرامش.... از روزی که از حامی دور شدم دیگه به اتاقم بر نگشتم....نمیدونم چرا....از نور سفید اتاقم بدم میاد و این همه اش تقصیر اونه چون ازم قول گرفت لوستر نگیرم تا خودش واسم بگیره و می گفت به محض حل شدن مشکلا این کارو با هم می کنیم.... و خوب برای اینکه بشه ست کرد من پرده هم نگرفتم چون خودم نظرم یه لوستر فانتزی بود که می خواستم با پرده ست شه گرچه حامی نظرش این نبود!!!!.... 

 

۲. خیلی وقته نرفتم سر خوندن کتابایی که همیشه از توش کلی عشق و ایمان پیدا می کردم کتابایی که واسم هر کدوم زندگین....نمیدونم چرا دستم نمیره....نمیدونم چرا حوصله نمی کنم....شاید اینم به اوضاع در هم اتاقم مربوط میشه 

 

۳. از احساسات درب و داغون این روزام دارم مستاصل میشم و به جایی رسیدم که از دست خودم کاری برای خودم بر نمیاد.... مشاور عزیزم هم که معلوم نیست چرا اینقدر مشغول شده این روزا که نمیشه پیداش کرد....هیچ وقت از ضعیف بودن خوشم نیومده به خصوص که ادعای مردادی بودنمم میشه اما این روزا از همه چی خسته و نا امیدم و دلمم هیچ جوری راضی نمیشه کمی تلاش کنه! 

 

۴. پنج شنبه مهمونی دعوتیم و شنبه هم عروسیه ۲ تا از هم سن و سالای خودمه که معمولا باهاشون میریم سفر..... عموی سارای معروف!.... خوب راستش من که موضعم رو اعلام کردم و دروغ که کنتور نداره گفتم اصفهان نیستم و میرم شیراز!.... اونا از کجا می فهمن که من سمینار نرفتم آخه.... اما واسه مهمونیه چه بهانه ای میشه جور کرد؟ می کشنم! 

 

۵. این روزا حتی بودن در جمع دوستام هم نا آرومم میکنه.... خوبه ها.... اما روحاْ فراریم.... ترجیح میدم گیر نیفتم.... یه چیزی داره آزارم میده.... یه چیزی که نمیدونم چی می تونه باشه.... یه چیزی از اعماق درونم!..... حتی درونی تر از کودک درونم.... خودمم با خودم غریبه شدم و نمیدونم چه خبره.... فقط فکر کنم بریدم.... فکر کنم یه چیزی توی وجودم مرده.... یه چیزی مثل تلاش برای زنده موندن..... 

 

۶.دیگه حتی ذوق و شوقی برای فر کردن موهام و رنگ کردن و اینا هم ندارم.... چقدر حامی اصرار داشت که من لولایت کنم یا موهامو روشن کنم....نکردم.... حالا هم که اون نیست و من چرا باید بخوام عوض شم؟.... من همینم دیگه.... 

 

 

۷. رفته یه شهر مرزی.... یه جایی که معمولا خبرای خطرناک ازش می شنویم.... همین هفته ی پیش بود که یه دوستی بهم گفت جاده ی زمینیه اون شهر اینقدر خطرناکه که همه با هواپیما میرن و میان.... اونوقت این بلند شده با ماشین خودش هلک هلک رفته ماموریت!.... اینم کار بود این پیدا کرد آخه.... بهش میگم بچه جان اونجا خطر ناکه میگه:میکشنم یه خر کمتر تازه تو هم که راحت میشی.... میگم شما اول بیا این دسته گلی که به آب دادی رو درست کن تا بعداْ من فکر کنم چجوری راحت می شم.....فکر کنم خیلی دلش می خواست من بهش روحیه بدم که اینقدر ننه من غریبم بازی در آورد که حالش خوب نیست و اینا....منم که یخ.... خوب وقتی دلم داغونه و اینقدر دلتنگم که از زندگی سیرم باید ادای چیو در بیارم؟؟؟.... یعنی نمیدونم دوستش دارم؟ نه نمیدونه.... اون فکر میکنه مجبورم!....و بهتره توی همین خیال خام بمونه 

 

۸. کارام همه مونده.....طرحی که توی سرم داشتم....برنامه ای که واسه کلینیک داشتم....کتابای تکسی که خریدم و هنوز نرسیدم بخونم.... یه عالمه ایده....هیچ کاری نکردم.... خسته ام....همه اش خوابم میاد....دلم میخواد بخوابم و از همه ی دنیا به دور باشم....حتی به زور دارم میام سر کار....و نمیتونم چیزی رو تغییر بدم.... این وحشتناکه....این عدم تواناییم در تغییر اوضاع خودم 

 

 

۹.یاس..... این همه ی حسیه که داره منو از هم می پاشه....اینکه حتی ایمانم هم سست شده.... 

 

 

حالا.... 

این وضعو از کجا باید درست کرد یعنی؟؟؟؟

نظرات 1 + ارسال نظر
لیلی دوشنبه 13 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 11:26 ق.ظ

نمیدونم ثبت شدآیا؟؟؟؟؟؟؟؟؟

نچ

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد