اینم از حال امشب ما!

حالم یهو بد شد....خیلی بد 

سر دردم عود کرد همه ی دنیا دور سرم می چرخید حالت تهوعم بدتر شد و نتونستم چشم روی هم بزارم 

باز اون فریاد توی سرم می پیچید....باز از خودم بدم  می اومد 

 

زنگ زدم کلینیک و خواستم مریضای امروز رو کنسل کنن 

واقعا توانشو نداشتم 

رفتم زیر دوش آب سرد 

گفتم شاید سرم آروم شه 

یک کمی بهتر شدم اما....فقط یک کمی 

 

همین که نشستم زدم زیر گریه و همین علامته یک کمی بهتر شدن بود 

این که قدرت ابراز پیدا می کردم 

وقتایی که اونجوری میشم انگار توی خلسه ام 

یه خلسه ی دردآور روحی 

 

اشکام می ریخت....پشت سر هم 

با خودم حرف می زدم عین دیوونه ها.... 

دلم حامی رو می خواست....حضورش رو می خواست 

دیگه کم آورده بودم و اینو می فهمیدم 

دیگه دلیلام واسه نبودنش تمام شده بود 

 

به زور خودمو رو به راه کردم و راهیه جلسه شدم 

بعدشم رفتم مهمونی تا مثلا تنها نشم و نزنم بیراهه 

اما کارساز نبود که نبود 

 

پامو که توی خونه گذاشتم دلم هری ریخت 

حامی کجاست؟ حالش خوبه؟ 

توی اون شهر یه بلایی سرش نیاد؟؟؟ 

میدونستم اینا فقط دلتنگیه اما طپش قلبم زیاد شد 

نفس کشیدن یادم رفت و فقط تونستم بشینم 

همه ی وجودم تیر می کشید 

 

دلم با درد سرم فریاد زد که غرورت به جهنم دارم میمیرم! 

بهش پیام دادم: حالت خوبه اونجا؟ 

نوشت:ای.... تو خوبی؟ چطوری؟ 

من: نه زیاد....نگرانتم نمیدونم چرا 

ح: چرا؟ چی شده عزیزم؟ باهام حرف بزن 

من: دارم میمیرم از دلشوره...خودمم دلیلشو نمیدونم....تو رو خدا مواظب خودت باش اینقدر حالم بده که به مسکن رو آوردم برای اینکه یک کم آروم شم 

ح: نمیدونم اما دل خودمم یه جوریه.... نکنه واقعا قراره اتفاقی بیفته؟....نه که خیلیم چیز حالیمه!!! 

من:اذیت نکن منو خودم همین جوریش اعصاب ندارما....حالا نمیشه این دفعه چیزی حالیت نباشه؟...می دزدنتا.... 

ح:تو بگو خوبی؟ 

من:کاش بیای حامی....کاش کارت تمام شه و بیای...به حضورت احتیاج دارم....فقط تو می تونی آرومم کنی.... دارم همه چیو می بازم....کم آوردم 

ح:آروم باش عزیزم....آروم باش.... خودمو می رسونم....میام و بر میگردم....من پیشتم....میام چند روز می مونم دوباره بر میگردم 

من:مرسی که می فهمیم 

 

 

کوتاه بود اما شاید کسی جز من جز اون نفهمه چقدر احساس میون این کلمه ها بود....چقدر برای من و اون طعم این حرفا فرق داره....چقدر این دنیا مختص ماست.... 

هیچی ازش نمیخوام....فقط می خوام باشه....حتی واسه چند لحظه....به بعدش هم فکر نمیکنم....میدونم الان اگر نباشه معلوم نیست سر از کجا در بیارم....اون تنها کسیه که می تونه کاری کنه....تنها کسی که قلبم به نامشه....الان آروم ترم....حداقل قلبم داره آروم میزنه و خوابم میاد و این یعنی خوبه! 

 

پ.ن:فردا اولین نوبت مشاوره امه....شاید نصف این حالتام مربوط به این موضوعه.... نمیدونم چرا از صبح که وقتو هماهنگ کردم حالم بد شد و هی هم بدتر شد....خدا به خیر کنه .... 

 

پ.ن۲: این عروسی مکافاتی شده....همه می خوان برن و این وسط ممکنه سوتی بدن.... مامان شروع کرده که من باید برم....نمیدونم چقدر قدرت مقاومت هست.... دلم واسه یه جشن تنگ شده اما....میدونم برم حالم بد میشه.... 

 

پ.ن۳: علمی بخوام صحبت کنم این وضعیت کاملاْ سیویر توصیف میشه!!!!!!

نظرات 5 + ارسال نظر
لیلی سه‌شنبه 14 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 09:56 ق.ظ

آجی گلم خوندم نظرتو.ممنون.
چی بگم..........
من ...........
بی خبرم نذار ازماجرا.

نانا سه‌شنبه 14 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 03:48 ب.ظ http://www.ranaei.blogfa.com

خوبه که لااقل می تونی صداش رو بشنوی
می تونی خبری ازش بگیری


بووس

بهناز پنج‌شنبه 16 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 12:28 ق.ظ

شیما این صبرها و این خستگی ها بی نتیجه نمی نونه

~دختر بهــــــــــــار~ پنج‌شنبه 16 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 04:04 ب.ظ

اگه بشه و بتونم برگشتم

خوشحال میشییییم

hadis شنبه 18 تیر‌ماه سال 1390 ساعت 09:22 ق.ظ http://hadis67.blogsky.com/

سلام.به من هم سر بزن

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد