یه روز فوق العاده!

تا رسیدم خونه با سر اومدم که بیام نت و این پست دقیقاْ سر تاریخش بخوره 

اما نشد و فکر کنم ۱ دقیقه دیر رسیدم.... 

 

یعنی امروزم شد دیروز و .... 

 

یک کم که بهش فکر می کنم میبینم عجب حکایتیه توی همین توالیه ساده ی روزا از زندگیه ما.... اینقدر برامون عادی شده که یادمون میره چقدر عجیب و پر از رمز و رازه.... 

 

بیخیال.... 

نرم توی فار فیلسوفانه اونم این وقت شب و در حالی که از ظهر طپش قلب شدیدی دارم و نفسام بریده بریده اس.... 

 

امروز یه روز فوق العاده بود 

یه روز قشنگ....به قول بهناز عزیزم این یه هدیه شایدم هدیه ی تولد از طرف خدا واسم بود.... اونم در شرایطی که دلم داشت سرد می شد....داشت بی حس می شد.... شاید فکر می کردم هر اتفاقی بیفته غیر از این.... اما....مطمئنم خطی از لطف و محبت خدا توش بود....مطمئنم.... 

 

امروز.... 

مرور عاشقانه ای بود به روزهای ما بودن.... 

و من بیش از این نمیخوام بنویسم.... 

 

خدایا 

قراره امسال و این سال از دنیای من متفاوت رقم بخوره.... 

شروعش عالی بود 

ممنونم که هر قدم حضورت رو حس می کنم.... 

نوای شیطانیه یاس و نا امیدی و خستگی رو از دنیام دور کن 

خدایا.... 

لبریزم کن از عشق 

 من تنها به تو ایمان دارم 

 

پ.ن:امروز بلاخره به سختی طلسم رو شکستم و رفتم سمت خونه ی مائده.... میدونم مدتیه از دستم ناراحت و دلگیره....میدونم واسش کم گذاشتم.... رفتم و چند دقیقه ای حرف زدیم.... شنبه تولدشه.... ما فقط ۸ روز تفاوت داریم.... میخوایم یه جوری سورپرایزش کنم.... خوشحالم که امروز دیدمش....خوشحالم.... 

 

پ.ن: قلبم سنگینه و فقط خودم دلیلش رو میدونم.... اینقدر طپشش شدیده که قدرت کنترلش رو ندارم.... چرا آدما بلد نیستن همدیگرو ببینن؟....چرا فهمیدن زبون هم اینقدر سخته این روزا؟ .... قلبم....گرفته....

نظرات 2 + ارسال نظر
زینب جمعه 4 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 03:06 ق.ظ

بوس

زینب شنبه 5 شهریور‌ماه سال 1390 ساعت 12:36 ق.ظ

دلم برات تنگ شده خواهری عزیز‏!‏‏!‏‏!‏
برام دعا میکنی؟‏!...فدات‏!‏

حتمااااااا.....
منم دلتنگم گلم....
بوس بوس

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد