بی دلیلانه!

۱. الان دقیقاْ نمیدونم انگیزه ام از اینکه اینجام و دارم می نویسم چیه....اما رفتم کوچه علی چپ اینا و بی خیال دلیل و علت شدم شما هم بیا همین جا دور هم باشیم. 

 

۲.مامان یه وزنه ی دیجیتالی صرفاْ برای اتاق من خریده به تازگی.... یعنی نمیدونم من خیلییییی در رژیم نگرفته ام جدی بودم یا جو گیریم نسبت به اون ۲ کیلو لاغری خیلی بیش از حد بوده که فکر کرده اینجوری خوشحالم کنه.... حالا در راستای جو گیریه بیشتر از بیش از حد شدن من ۲ روزه کلاْ روی وزنه هه دارم زندگی می کنم!!! یعنی میام پایین میرم دستشویی بر میگردم روی وزنه ببینم چه خبر؟!!!!....میرم ناهار می خورم بر میگردم روی وزنه تا بفهمم تازه چه خبر؟!!!....میرم می خوابم برمیگردم روی وزنه خلاصه که هر جای و هر اتفاقی بیفته بعدش من روی وزنه ام بفهمم تغییرات در چه سطحی بوده....و خوب البته اون پست گیلاسیه عزیز در این راستا بی اثر نبود هی میرم میام هی یاد اون پستش میافتم و می خندم و لذت می برم!.... دیوونه هم شاید باشم دقیقاْ این مورد هنوز اثبات نشده اما ببین کارم به کجا رسیده که یه همچین علت کوچیکی واسه خندیدن میتونه اینقدر مهم بشه..... بعد حالا اینم بگم یه ۲ روز دیگه اینطوری پیش برم مردم!!!!.... نه که وزن دلخواه من ۴۸ بود و می خواستم ۲ کیلو دیگه لاغر شم حالا هی هیچیییییی نمی خورم ببینم کی بهش می رم و خبر جدیدتر اینکه امروز به ۴۹.۴ هم رسیدم.... بعد از ترس اینکه زیاد شه هی هیچیییییییی نمی خورم.....فکر کنم به زودی مرحوم شم و رسماْ وزنم ۰ شه....خدا آدم رو هر چی می خواد بکنه فقط جو گیر نکنه! 

 

۲.دقیقا نمیدونم از کجا اما فهمیدم که کلسیم بدنم کم شده!.....تا ۱ سال پیش روزانه ۱ لیوان شیر از زندگی من حذف نشده بود....حالا نه با میل و علاقه که....همیشه با زود مادر عزیز و گرامی بوده....بعد یه یک سالی هست که مامان زور نمی کنه....منم یک هفته است دچار عذاب وجدان شدم و به شیر رو آوردم....بعد من از این بوی شیر بدم میاد نمیدونم چرا....اما به زور هر روز دارم می خورو و بعد از اینکه می خورم همچیین یه حس قهرمانانه ای بهم دست میده که نگو.... انگار خود پطرسم من!!!!.... گفتم آدم هر چی بشه اما جوگیر نشه همینه دیگه! 

 

۳.در مرود حامی مجبور شدم آخرین راهی که می تونستم رو در پیش بگیرم تا این پرونده برای همیشه در زندگیم بسته شه.... یعنی به راهی که دوست نداشتم رضایت دادم تا بتونم اونو از زندگی عادیم حذف کنم بی اینکه درد بیشتر از اینی بکشم.... خوب الان توان اینکه توضیح بدم چه راهی و چطور رو ندارم....هنوز حتی خیلی هم باورم نشده و نتونستم انجامش بدم اما راهیه که عقل و دلم با هم پذیرفتن که تنها راه باقیمانده و منصفانه تریه....و چه دردناکه که دارم این راه سیاه رو با این صفت خطاب میکنم....ببین کجا گیر کردم که این شده راه منصفانه ام!.... 

 

۴.افتادیم توی سربالایی کارهای کارگاه....هفته ی آینده است و من و هزار تا کار....و البته کارهای فی سبیل الله بنده و اینکه من تنها کسیم که الان هیچ دلیل رسمی برای کار ندارم اما همه ی کارها رو هم خودم باید انجام بدم چون کس دیگه ای بلد نیست و از پش هم بر نمیاد و جل الخالق که میدونن و به روی خودشون نمیارن....سنگ پا قزوین رو که میدونین؟ اینان....ولی خوب.... این نیز می گذرد مادر جان....ایشالله این ۲ هفته بگذره می خوام شروع کنم به درس خوندن....حسش که تا این لحظه هست....ایشالله تا اون موقع هم بمونه.... هنوز کارنامه ها و رتبه ها هم نیومده و احتمالا فردا بیاد و شاید مجبور شم برم تهران اما دلم میخواد که نرم .... 

 

۵.حرف دیگه ای ندارم....یعنی کلا حرف خاصی از اولشم نداشتم....هنوزم نفهمیدم چرا خواستم بنویسم....اما چون دلم کشیده شد اینجا اومدم و نوشتم.... 

 

۶.دوستتون دارم... روزای قشنگی داشته باشین همه تون.... 

 

پ.ن:محمد عزیز....برادر خوبم....من واقعا آدرست رو الان ندارم.....اگر لطف کنی و برام بزاری ممنون میشم....چون قبلا بهم میگفتی کامنتات تائید نشده الان هم با اینکه نگفتی اما ترسیدم تائید کنم و نخوای....بهم میگی چیکار کنم؟.... باور کن منم همین حس رو دارم و خیلی خوشحال شدم از اینکه کامنتت رو دیدم....اگر آدرست رو بزاری رمز رو برات میزارم....بهم نگفته بودی تا حالا....(اگر محمد نبودی و خوندی خیلی فوضولی!)

کمی قبل از پایان!

خوب من همین دور و ورام 

شاید همین نزدیکیا اما از حوالیه احساساتییییی بسی دور 

 

این روزا همه ی قدرت من داره صرف گذر روزها و لحظه هام میشه 

صرف اینکه وقت نکنم به دلم بگم چقدر هوای این روزهای مهر آشناست 

چقدر رنگ سال پیش رو داره 

چقدر شبیه همایش سال گذشته اس 

 

وای نه....باور کنید دیگه طاقت ندارم....دیگه توان ندارم 

فقط می خوام بگذرن....بی صدا.... 

 

این روزا ساده میگذرن 

همه منو ساده میبینن....گاهی خندان....گاهی غرق سکوت....گاهی عادیه عادی....گاهی شاکی از این سرماخوردگیه لعنتی.... 

 

ولی هیچ کس نمیدونه شیمای این روزا چقدر خسته تر و داغون تر از همیشه اس 

هیچ کس نمیدونه چه سخت بود روی اون قبولی خط کشیدن و باز هم به آینده چشم بستن و شنیدن خیلی طعنه ها 

هیچ کس نمیدونه نبودن کسی که بهانه ی خنده ها و لذت زندگیته چطور هر روز و هر روز از درون تخلیه ات می کنه 

هیچ کس نمیدونه چطور به خط آخر رسیدم و کل زندگی واسم رنگ باخته 

که وقتی رهام بی خبر از همه جا ازم خواسگاری میکنه من فقط به حامی فکر کنم و دستامو به زور به هم فشار میدم که عصبانیتم بروز نکنه و اشکام نریزه و اینقدر سکوت کنم و رهام بازم ادامه بده و من هییییچ کلمه ای پیدا نکنم 

 

وقتی یادم میاد یه روزایی چقدر رویای یه همچین لحظه ای رو در سر داشتم اما امروز دیگه هیچی توی زندگیم نمیخوام 

 

آخر دنیا یعنی وقتی هیچی برات رویا نیست....هیچی نمیخوای.... 

هیچ حسی به هیچی نداری 

حتی....حتی گاهی به حامی....!!!! 

 

من اینجام 

همین نزدیکیا 

اما شما بدونین دارم روز به روز و لحظه به لحظه از همه دورتر و دورتر میشم 

و احتمالا همین روزاست که اینجا از صفحه ی روزگار محو شه 

و شیما برای همیشه فقط یه خاطره بشه 

یه خاطره مثل همه ی آدمهایی که توی زندگیش خاطره شدن.... 

 

میدونم اون روز دیگه دور نیست.... 

میدونم...