صفر مطلق+۳

چای....نسکافه....قهوه 

 شکلات داغ.... 

 

گاهیییی به تلخی حال و روزم 

گاهیییی شیرین شیرین 

 

اما 

همیشه و در هر حالی لذت بی حدی رو به اون لحظه ام میده 

مست بوش میشم و میرم به رویاهام.... 

 

امروز...امشب 

زیر بارون و با آهنگای پر بغض 

و جاده هایی که نمیدونم تصادفی یا با حکمت هر کدوم خاطره ای رو زنده می کرد 

یه بار دیگه همه چیز توی دلم مرور شد 

 

یاد آخرین باری که توی آغوشش بودم 

بعد از تولدم بود....همین ۲ ماه پیش 

 

یهو بغض کرد و گفت:یادت میاد میگفتی فقط توی بغل من آروم میشی؟ میگفتی بغل منو با دنیا عوض نمیکنی؟میگفتی هیچ جا مثل اینجا نیست؟.... 

 

سکوت بینمون غم بار بود 

با یه آه نصفه نیمه گفتم:تازه اون روز معنیشو نمیدونستم....فکر میکردم همیشه دارمش.... هر جا کم بیارم میام و بهش پناه میارم....اما حالا....هر بار که حسش می کنم عین کسی هستم که از یه اتاق بی اکسیژن به هوای تازه میرسه....میخواد به جای همه ی گذشته نفس بکشه حس کنه.... هر بار حسش می کنم بغض میکنم که شاید این اخرین بار باشه 

 

حلقه ی دستاشو محکم کرد و من اشکامو توی بازوهاش پنهان کردم 

 

آره.... 

حالا که یادم میاد باور میکنم که اونم هنوز به اندازه ی من عاشقه 

فقط اون مرده و مغرور 

من زن و پر از نیاز حضورش.... 

 

حالا که فکر میکنم میبینم جای بوسه ای که روی دستم نشوند و اشکش که با دستم از صورتش پاک کرد هنوز داغه 

 

فکر که می کنم میبینم عجیب نیست نمیتونم دل بکنم 

عجیب نیست که این تعهد نمی شکنه 

 

وقتی تا من حرفی می زدم اون میگفت:هیسسسسس....تو هنوزم زن منی.... محرم منی.... این بین من و توئه....کاری به دنیا نداره.... 

 

وقتی اعتراض می کردم می گفت:اون برگه هنوزم دست منه و دست من می مونه....تا همیشه 

 

پسرک من....مرد من.... 

فقط خسته از ناملایماتیه که سالهاست روی دوششه 

شاید همراه هم نباشیم اما اون همیشه عشق منه.... 

 

دلم براش تنگ شده 

توی این شب بارونی.... 

 

خدایا 

یعنی دیگه راهی نیست؟ 

تو اگه بخوای میشه ها 

کاش این محال رو ممکن می کردیییی 

نظرات 4 + ارسال نظر
محسن پنج‌شنبه 5 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 08:15 ب.ظ http://bakhyr.blogsky.com

سلام. برای خدا شدنی هست، ولی گاهی به صلاح آدم نیست. گاهی هم خود آدم راه رو می بنده به روی گشایش سنّت خدا هم معمولاً اینه که هر امری رو از مجرای خودش میسّر می کنه، ولی امدادهایی هم می رسونه، وقتی ما خودمون راه رو گم کنیم، امدادی هم بهمون نمی رسه.

یک خاطره:
بیمارستان شلوغ شلوغ بود. عملیات نبود، گرمای هوا همه را از پا انداخته بود. دکتر سرم وصل کرده بود بهش. از اتاق می رفت بیرون ، گفت «بهش برسید. خیلی ضعیف شده.» گفت «نمی خورم.»
گفتم «چرا آخه؟»
- اینا رو بر ای چی آوردن این جا؟ مریض ها را نشان می داد.
– گرمازده شدن خب.
– منو برای چی آوردن؟
– شما هم گرمازده شدین.
– پس می بینی که فرقی نداریم.
گفت «نمی خورم.»
«حسین آقا به خدا به همه گیلاس دادیم. این چن تا دونه مونده فقط .»
گفت «هروقت همه ی بچه های لشکر گیلاس داشتند بخورند، من هم می خورم.»

خاطره ای بود از شهید حسین خرازی، فرمانده شهید لشکر امام حسین و عملیات کربلای پنج.

به راستی اگر ما شهدا را الگوی خویش قرار می دادیم، در این کشور اینقدر دزدی و تقلّب وجود نمی داشت؛ اینهمه ریاست طلبی وجود نمی داشت. الگوهای ما امروزه سرمایه داران و ثروتمندان هستند، زیبایی را در چهرۀ زیبا و صدای خوش می بینیم.

لیلی پنج‌شنبه 5 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 10:44 ب.ظ

سلام.خوبی؟
اول بگو چرا مابارون نداشتیم
خاطرات...چی بگم.

هوم؟
نیدونم....شاید ما همه اش رو واسه خودمون برداشته بودیم!:دی

زینب جمعه 6 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 11:03 ق.ظ

سلام...خیلی سخته میدونم...
درکت میکنم خانومی...
ایشالا هر چی زودتر دوباره گرماشو حس کنی...

ممنون که هستی خواهری

غزل جمعه 6 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 05:56 ب.ظ

همیشه یه راهی هست چون ; «آنجا که راه نیست خــدا راه می گشاید ...»
ایمان داشته باش شک از رسیدن دورت میکنه ایمان داشته باش که خدا راه رو بهت نشون میده ...

تو اینجا چیکار می کردی بی خبر شیطون من؟؟؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد