صفر مطلق+۵

دیشب....حالم گرفته شد....شایدم گرفته بود و فقط دنبال بهانه بودم 

 

یه پسر فسقلیه به قول خودش خرم آبادی به خط اعتباریم اس میداد و هی هم حرفای مسخره میزد..... 

حتی دیگه تصور این مسخره بازیا هم واسم چندش آور شده .... به خصوص اون لحظه ای که می نویسن: وای من همینجوری ندیده نشناخته عاشقت شدم!!!!!! 

 

خدایی چقدر مگه دخترا ساده و ببخشید البته احمق رفتار کردن که یه پسر به خودش اجازه میده اینطور بی پروا مفهومی مقدس رو به زبون بیاره؟..... نمیدونم دلم واسه حماقت آدما بسوزه یا واسه ارزشهایی که از بین رفتن یا واسه خودم! 

 

بگذریم.... 

 

دیشب حالم خوب نبود و بدتر هم شدم... 

بالشم رو بغل گرفته بودم و توی خاطره ها غرق بودم و اشکام بود که می ریخت.... 

تازه وسط این حال و روز ۲ تا کتاب منبع اصلی هم جلوی روم بود تا فرم های تحقیق رو از توش در بیارم....کلا زندگی شیرین بود دیشب در حد قند و نبات!!!! 

 

یه حس تنهایی عمیقی هم نشسته بود توی دلم که قابل کنترل نبود.... آخرشم دخترک درون باز بار و بندلش رو جمع کرد و رفت تالاپی نشست توی کلبه ی حصار کشیده ی خودش و روی همه ی آدما و دنیا و خلاصه هر چی توش هست،خط زد.... 

 

هوای امروز هم که حسابی ابری و دلگیره....شایدم برای اون دو نفره ها حسابی عاشقانه و پر شور و حاله....اما برای منی که از این هوا دنیا دنیا عشق خاطره دارم فقط یه زجره یه سم یه حس نفرت از خودم! 

 

سر دردم داره دوباره بر میگرده 

دیگه هیچ راهی به ذهنم نمی رسه 

فقط اینکه....باید با دایی حرف بزنم....باید این کار رو با همه ی سختیش انجام بدم...فکر می کنم هم من به این کار نیاز دارم و هم دایی....اما چه کنم که میدونم تا بخوام باهاش حرف بزنم یا از خنده غش می کنم یا از خجالت آب میشم یا گریه بهم فرصت نمیده!!! 

 

هنوز ۳۰ دقیقه تا پایان وقت اداری مونده و من هی دارم بی هدف می نویسم بلکه این زمان زودتر بگذره اما دریغ.... 

اینجا هم اینقدر سوت و کوره که هی آدم فکر میکنه همه مردن و من تنها بازمانده شونم!.... 

حیف که امروز با ماشین من اومدیم و مجبورم تا آخر وقت بمونم که مادر محترم هم با من برگرده و گرنه میرفتم خونه تا زیر چندین تا پتو قایم بشم و فکر کنم اون زیر دیگه هیچ غم و غصه ای پیدام نمیکنه که کاریم داشته باشه.... 

 

هی روزگار 

 

پ.ن: مامانم از دیروز حالش زیاد خوب نیس....اول ترسیدم فشارش رفته باشه بالا اما خوب بود خدا رو شکر....معمولا آستانه دردش بر خلاف من خیلی بالائه و وقتی که درد میشینه توی صورتش یعنی وضع هیچ خوب نیست....اما مادر من یک دکترگریز درست و حسابی و استاده!....خدایا تنها انگیزه زنده موندم همین شادابی و حضور مامانمه....حواست باشه ها 

 

پ.ن۲: خواب پدر بزرگم رو دیدم که درست مثل همیشه ی حضورش تمام سعیشو میکرد تا منو بخندونه....فرق نمیکرد که داشت از درد به خودش می پیچید یا خوب خوب بود فقط همیشه یه جوری در حال سر به سر گذاشتن من بود....دلم براش خیلی تنگه....صدای باد که اینجا می پیچه ناخودآگاه دنبالش میگردم تا توی بغلش احساس کنم همه چی امن و آرومه....اما نیست...اونم نیست.... 

 

پ.ن۳:خودم این حصار رو ساختم و خودم دارم حفظش میکنم....بی دلیل! 

 

پ.ن۴: حالم هیچ خوب نیست عشق من....نکند آنقدر دیر بیایی که واژه ها دور از تو جان دهند؟؟!!!! 

 

پ.ن۵:نوشته ی ما به سر رسید اما این ساعت کاری چی؟....همچنان ادامه دارد و به هیچ سری نرسیده است!

نظرات 1 + ارسال نظر
زینب یکشنبه 8 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 07:27 ب.ظ http://eshghojonoon.blogsky.com/

مگه کسی هست که تو رو داشته باشه و بتونه ازت بگذره...برمیگرده مطمئن باش عزیزم!
دعام کن!

کاش...فقط یه ذره فقط یه ذره امید داشتم!
کاش اینقدر نا امید نبودم
کلا قانون جذب رو وارونه اجرا کردم همیشه
من همیشه دعات میکنم عزیزم
باهام حرف بزن
خوب؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد