صفر مطلق+۱۳

نحسی ۱۳ اش را به زخم دلم گره بزنم یا به حکایت عشق؟؟؟!!!

...................................................................................... 

 

دلم میخواد فریاد بزنم که وقتی کج برید دنیا هم کج میره 

داد بزنم و بگم خالص که نباشید دنیا هم خلوصی واستون نداره 

بگم تا باور کنید هر جور ببینید همون جوری پیش میره 

 

نه واسه اینکه لج بازه 

نه واسه اینکه خوشش میاد لجتون رو در بیاره 

فقط واسه اینکه دنیا آیینه ایه تا خودتون رو توش ببینید 

تا خوبی ها و بدیهاتون رو ببینید و انتخاب کنید کدوم یکی بودن رو میخواید 

 

دلم میخواد به یادتون بیارم که فریب زمان رو نخورید 

که امروز به دست نیارید و فردا از چشمتون بیفته و پشت پا بزنید به همه ی ایمانتون 

دلم میخواد بگم که خدای دنیاتون رو تا حد آدمای اطرافتون پایین نیارید و انتظار نداشته باشید هر چی خواستید بهترینش رو بده دستتون چون اینجوری جای شما و اون عوض می شد! 

یادتون نره واسه چی اومدید و چی میخواید بشید!  

 

اما 

شهامت این گفتن رو هم ندارم میدونید چرا؟ 

چون خودم هم توی تک تک این ها ضعیفم.....چون به مشکل که خوردم همه چی از یادم رفت.... چون کم آوردم و چون هنوز درگیر انزوایی هستم که تنها راه نفس کشیدن شده برام.... چون میدونم خیلیییییییی ضعیفم و کسی که خودش نقص داره نباید به دیگران گله کنه!

  

فقط...

دیشب یه جمله ی قشنگ یاد گرفتم و تمام امروزم رو بهش فکر کردم 

اینو اینجا هم می نویسم شاید شما هم بهش فکر کردید: 

 

هر وقت خواستی چیزی رو به دست بیاری حتما به این فکر کن که در ازای اون چی رو قراره از دست بدی!....هر چیزی رو با قدر خودت بسنج ....  

 

وقتی توی موقعیتش باشید به عمق این جمله پی می برید.....قدر خودتون رو دست کم نگیرید.... قدر دنیایی نه..... به قدر خداییتون فکر کنید..... به اون روح قشنگ و زلالی که خدا در وجودتون گذاشت....میشه سفید موند.... خدا هنوز از بنده هاش نا امید نشده چون هنوز هم دنیا بر پاست.... 

 

 

پ.ن: امشب تلخ و شیرین قاطیم.... و برای اینکه نخوام بنویسم چمه....نخوام اشکام رو بنویسم.... نخوام بگم بدنم داره می لرزه و پر از حس خلاء هستم....برای اینکه اعتراف نکنم چقدر تنهام و ازش رنج می کشم....تمام حرفهایی که به ذهنم رسید رو اینطور نوشتم....  

 

پ.ن۲:از اون شباس که دلم می خواد پدربزرگ رو به خواب ببینم و توی آغوش مردونه اش کمی آروم شم....دلتنگشم....روحش شاد...

نظرات 2 + ارسال نظر
لیلی دوشنبه 23 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 02:45 ب.ظ

عزیزم چراتنها؟؟؟؟شاید انقدرازت دور شدم که انقدر احساس بی کسی می کنی...
شیما دلم نمیخواد انقدر باهم غریبه باشیم.

اینقدر این روزا همه درگیر یه عالمه مسئله هستیم که....

غریبه نیستی با من عزیز دلم....اما شرایط قابل درکه....

زینب دوشنبه 23 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 05:06 ب.ظ

این حس بامنم هست خیلی زیاد...
نمیدونم چی بگم فقط میگم خیلی سخته و...
خوبه که میتونی بنویسی و مینویسی همینم خودش عالیه...
ولی من همینکارم نمیکنم یعنی نمیتونم بلد نیستم!
کاش نزدیک بودیم!
مواظب خودت باش خواهری جونم!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد