صفر مطلق + ۳۰

اینقدر این مدت هی پشت سر همدیگه امراض مختلف رو تجربه کردم که واقعاْ داره باورم میشه ۶۰-۷۰ سالی سن دارم و احتمالا خواب بودم و نفهمیدم!!!! 

 

تقریباْ از بعد از زمانی که اوج کارامون خوابید و من یک کمی وقت اضافه پیدا کردم همه اش مریض بودم....از اون سردردای کذایی شروع شد و بعد به دندون درد رسید و بعد شد حالت تهوع های شدید که فهمیدیم نشونی از معده درده و هفته ی گذشته هم با درد عضلانی کمر و یک عدد من که نه می تونستم بشینم نه راه برم گذشت!!!!.... 

 

این وسطا معده ی گرامی هم دس از تلاش برنداشت و هر روز بلاخره به هر بهانه ای بود روی روح و روان ما اسکیت کرد که مبادا یادم بره اینم هست!!!....والله دیشب که حسابی تعجب کرده بودم چون همه چیز طبق برنامه بود و من هییییییچ کار بدی نکرده بودم اما چنان حالی به احوالاتم داد که با وجود مهمون توی خونه مون مجبور شدم برم بخوابم!!!! 

 

تازه از بس دردای بد کشیدم یادم رفت بگم که این وسط سرما هم خوردم و یه در میون یا سردمه شدید یا دارم از گرما میمیرم!!!! 

 

نمیدونم چرا همه اش پشت سر هم مریضی های مختلفی دارم میگیرم اما هر چی هست هی داره انرژی هامو میگیره....حس های خوبمو میگیره و مدام بهانه گیری میکنم....خوب میدونم این حال بیماریه اما خودم دیگه خسته شدم!!!....سعی میکنم بهش بی تفاوت باشم و سعی کنم روزام عادی بگذرن اما درد که زیاد میشه نمیتونم و دلم میخواد بشینم گریه کنم... 

 

نشستم یه سری قانونای جدید روزانه برای خودم نوشتم و تصمیم دارم از امشب انجامشون بدم و از اونجایی که زود به زود فراموش میکنم باید یه جدول درست کنم و توش علامت بزنم... 

از طرفی  ۴ شنبه از طرف اداره یه امتحان عمومی داریم که من جزوه شو گرفته بودم اما هیچی نخونده بودم....عصر شروع کردم و یک کمی خوندم بعد دیدم خیی زشته که نشستم اینو خوندم اما درسای خودمو نخوندم واسه همین با اون وضع کمر نشستم و یکی از درسای سختم رو شروع کردم و اتفاقا خیلی هم لذت بردم ازش....اما همین که اومدم بلند شم آنچنان کمرم داغون بود که حتی پام رو نمی تونستم روی زمین بزارم درد میگرفت....اشکم در اومد و حسابی فهمید سلامتی که میگن واقعا چیه!!! 

 

با اینکه مدت زمان کم بود اما بازم حس خوبی دارم که همین چند صفحه رو هم خوندم و خودم میدونم دیگه وقت زیادی هم ندارم و باید برنامه ریزی جدی ای داشته باشم چون دیگه هدف بعدیم این امتحانه و همه ی برنامه هام بهش مربوط میشه.... 

 

خداااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا 

میشه منو خوب کنی اینقدر مریض نباشم؟؟؟ 

 

پ.ن:امشب واسه یکی ازعزیزترین های من شب مهمی می تونه باشه....نمیدونم میاد اینجا یا نه اما همه ی فکر و دلم پیششه....امشب بارهاو بارها خدا رو صدا کردمو خوشبختیشو خواستم...میدونم سختی زیاد کشیده و قلبش نیاز به یه اعتماد بزرگ داره و وقتشه که خدا شادی ها رو بهش نشون بده.....دعاش کنین لطفا.... 

 

پ.ن۲: میون درس خوندنم اشکامم میریخت....دلتنگی های قدیمی....تسبیحی که توی کربلا یه خانومی بهم داده بود و تربت بود رو دستم گرفتم....از اشکام خیس بود و بوی کربلا رو میداد.... کی با امام حسین حرف زدم و آروم شدم....دلم هوای اونجا رو داره....تنها جای دنیا که دلم هیچ آرزو و خواسته ای نداشت و فقط مبهوت بود....دلم اون شبا رو میخواد که غربت اونجا غریبیه مو کمرنگ کرده بود....هیییییی.... 

 

نظرات 2 + ارسال نظر
لیلی شنبه 17 دی‌ماه سال 1390 ساعت 09:37 ب.ظ

منم آرزوی خوشبختی واسه اون دوستت و خودت وهمه دوستای گلم می نم.
منم دلم کربلا میخواد...حیف...
وای شیما یکم از مریضی بیا بیرون دختر. احساس می کنم الان باید بمیرم ها.

نیلوفر یکشنبه 18 دی‌ماه سال 1390 ساعت 09:31 ق.ظ http://www.niloufar700.persianblog.ir

مریضی مریضی میاره
باورت میشه؟؟
من سالم سالم بودم. حداقل به جز چاقیم مشکلیو احساس نمیکردم. رفتم پیش دکتر زنانم تا اگر اوکی داد به فکر بچه باشم. از اون روز شروع شده...
مشکل هورمون که از یه طرف.. تیروئید.. مشکل خون... کبد... سردردها شدید ... گردن درد شدید که کارم به بستن قوز بند رسیده و...
نمیدونم چرا اینطوریه. بعضی وقتا با خودم میگم خوبه بیخیال بچه بشم و یه حرکت ناجور به اینهمه مریضی نشون بدم...
اما نگران نباش بالاخره درست میشه

جمله ی اول و آخرت دقیقاْ همونی بود که باید میشنیدم!میسی....

بلاخره درست میشه....
و بلاخره درستش میکنم!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد