صفر مطلق + ۳۷

چند روز پیش تصمیم داشتم چیزی اینجا بنویسم که دوست جونم نیلوفر نبودش و می خواستم حتما باشه بخونه....پیرو اون پستایی که من توی همه اش مریض بودم و هی مریضی های جدید توی وجودم کشف می شد و خلاصه حس یه پیره زن ۱۲۰ ساله رو داشتم که زورکی و دور از چشم عزرائیل زنده مونده!!! 

 

نیلوفر برام کامنت گذاشته بود که هی به این چیزا فکر نکن که تازه بیشتر اتفاق می افته و هر چی آدم دکتر بره تازه مریضی ها زیادتر هم میشن و کاملاْ هم درست می گفت....اما القصه!! 

 

دقیقاْ همون روز دفاع رعنای عزیز بود .... من که به محل کارم برگشتم از ستادمون بهم زنگ زدن.... از قسمت سلامت.... و گفتن که آزمایش خونی که برای استخدام دادم نشون داده که من کم خونی دارم و باید تا پایان همون هفته(حالا ۳شنبه بودا) برم سریع دکتر و درمان رو شروع کنه و گواهی شروع درمان رو به این قسمت تحویل بدم!!! 

 

خوب برام خیلی عجیب بود چون درسته من زیاد آزمایش و اینا نمیرم اما هر چی فکر میکردم که یعنی مگه چقدر کم خونی دارم که در حد بیماری دارن پیگیریش میکنن مغزم تازه هنگ می کرد!!! 

 

دوباره تماس گرفتم باهاشون و گفتم اگر میشه میزانش رو بهم بگید که رفتم دکتر بدونم.... اعداد رو از روی جواب آزمایشم برام خوندن....تا اون زمان اطلاع خاصی نداشتم که اینا حالا یعنی چی!.... قبل از اتمام ساعت کاری رفتم و برگه ی آزمایش رو همون جا یه نگاه انداختم(محرمانه بود و نمیتونستم ازشون بگیرم تازه یعنی کلی تحویلم گرفته بودن گذاشته بودن ببینم!) 

 

اطلاعات رو نوشتم و اومدم خونه و نشستم سر نت....هر چی بیشتر سرچ می کردم بیشتر هنگ می کردم....چیزی که گفته بودن این بود که گلبول های قرمز و سفید خونم پایینه.... حالا اگر مقدار کمبودشون نزدیک به هم بود میشد گفت حجم خونم کم بوده....اما گلبول قرمزم نزدیک به طبیعی بود ولی گلبول سفیدم به حد وحشتناکییییییی پایین بود....هر چی سرچ می کردم میدیدم نوشته اگر زیر ۲۵۰۰ بود خطرناکه و چیزی که به من گفته بودن ۱۰۸۰ بود....  

 

خوب کمبو گلبول سفید کلاْ علامت بدیه....افزایشش هم بده ها....اما کلا من با این گلبول سفید توی بدنم مشکل دارم.... حالا تصور کنین یک عدد من!!! که نزدیک به ۲ ماه تمام هر بار یه مریضی داشت و حالا هنوز کمرش خوب نشده داره می فهمه یه بیماری داره که کلاْ داغون تره!!!!.... 

 

یا باید مشکلی  در مغز استخوان می داشتم!!! یا خونریزی داخلی و خونریزی معده!!!(که علامتی نداشتم ازشون) یا مشکلات مربوط به طحال!!! آخرشم فهمیدم که ای بابا حتماْ به ایدز مبتلا شدم خبر ندارم!!!.... 

 

بلند بلند بهش می خندیدم و هی یاد نیلوفر می کردم که چه راست گفت وقتی دنبال مریضی بری هی انواع جدیدش کشف میشه و مونده بودم حالا این یکی رو کجای دلم بزارم!!!!.... گلبول سفید از کجا بخرم حالا!!! 

 

مامان بینوام از بس که ناراحت بود و سعی می کرد که به من بگه هیچی نیست و نگران کننده نیست و عادیه و اینا دیگه وسط راه برید و آخرش صبح زود ۵شنبه ساعت ۶ صبح منو بیدار کرد که پاشو همین حالا بریم آزمایشگاه من دیگه طاقت ندارم.... 

 

رفتیم و بدون نوبت آزمایش گرفتن و همون جا فرستادن واسه جواب(مادر بنده اصل پارتی حساب میشن....یک کم کلاس بزارم حیفه) و من بعد از ۴۸ ساعت دنبال دلیل و امراض مختلف گشتن دیدم که چققققققققدر اشتبااااااااه کردن!!!!!.... 

 

یعنی شما فکر کم من چطور توی این ۴۸ ساعت درد و ناراحتی های مختلفم رو به این موضوع ربط داده بودم و چقدرم درست به هم مرتبط شده بودن و فکر کنم اگر دکتر هم میرفتم شکی بهش نمی کرد!!!!....و جواب آزمایش که اومد گلبول سفید من ۶۹۰۰ بود!!!!!!!....(مقدار طبیعیش از ۴۰۰۰ شروع میشه تا انگار ۸۰۰۰ اگر اشتباه نکنم)..... 

 

اینقدر عصبانییییی بودم اینقدر غصه ام گرفت....نه برای خودم....برای اونایی که دست اینا گیج میشن....که نمیدونن کجا برن و چیکار کنن و فکر میکنن هر چی گفتن درسته....حرص می خورم که چرا هر کس کار خودش رو خوب انجام نمیده؟؟؟ خیلی سخته واقعاْ؟؟؟؟؟ 

 

رفتم و برگه ی آزمایشم رو گذاشتم جلوشون و اونا هم بدون اینکه حداقل نشون بدن فهمیدن اشتباه کردن یا ابراز ناراحتی کنن گرفتن گفتن میزاریم روی پرونده تون دکتر ببینه!!!!.... اینقدر عصبانی بودم که فقط تصمیم گرفتم بیام بیرون از اتاق چون اگر دهنم رو باز می کردم فکر کنم خیلی تند حرف می زدم.... 

 

بعدم به مادر محترمه گفتم فکر کنم اون خانومی که دفعه ی اول آزمایش رو انجام داده نصفه گلبولا رو شمرده بعد وسطش تلفنش زنگ زده رفته جواب داده یادش رفته که نصفه مونده و همونو رد کرده!!!! والله!!!!!....اعصاب و روان مردم هم که به ایشون مربوط نمیشه که....هر کس مشکلی داره پاشه بره پیش اون دکتر روانشناسه که من رفتم تا یه دستور غذایی بهش بده مشعشع بشه کلاْ!!!!! مملکته داریم خدایی؟؟؟؟ ما واقعا به چی فکر میکنیم و به کجا می خوایم برسم آخه؟؟؟؟ 

 

خلاصه آخر همه ی حرفام اینکه بلند شدین رفتین دکتر و یه چی بهتون گفت فقط بخندین پاشین بیاین بیرون و مطمئن باشین همه چیز دقیقاْ همونی نیست که دکی جون میگه!!!! فقط خودتون رو گیر نندازین بین مریضیا چون اگر گیر افتادین عمراْ راه فرار بهتون بدن و همچیییین هر روز از این دکتر به اون دکتر بشید که یادتون بره زندگی چیه!!!!!.... 

 

به امید اون روزی که.... 

(هیییی....بماند!!!!)....

نظرات 11 + ارسال نظر
ermes چهارشنبه 28 دی‌ماه سال 1390 ساعت 12:43 ق.ظ http://ermes-3.blogsky.com/

این روزها که می گذرد
شادم
این روزها که می گذرد
شادم
که می گذرد
این روزها
شادم
که می گذرد...

ایول...
اسم وبلاگ دقیقاْ برگرفته از همین نثر زیبا بود....
ممنون از یادآوریش و البته حضورتون

رازقی چهارشنبه 28 دی‌ماه سال 1390 ساعت 10:34 ق.ظ

دقیقا برا منم دو سال پیش این اتفاق افتاد. رنگ و روم پریده بود. دکتر گفت مشکوک به هپاتیته! برین آزمایش بدین مطمئن شیم. خدا میدونه تو این مدت که نتیجه آزمایش من بیاد بهمون چی گذشت. زندگیمون زهرمار شده بود. بابامو اگه میدیدی. بابای من که فرصت سر خاروندن نداشت مینشست تو اداره از اینترنت در مورد هپاتیت مطلب جمع می کرد!
خوشحالم که داره آروم آروم از حجم بیماری هات کم میشه!!!!!

ممنونم عزیزم

نانا چهارشنبه 28 دی‌ماه سال 1390 ساعت 11:11 ق.ظ

برم اون آزمایشگاه رو خفه کنم؟



خدا رو شکر 6900 عزیزم:)

اما یه چی بگکم ای خدااا من گاهی فک میکنم توام:)
البته خدا نکنه تو مث من باشی:)
اینم باز همون روز که دیدمت میگم واسه گلبولام:)
دوشنبه عصر چیطوره ؟ لیلی کوفتی رو هم بگید بیاد که اعصاب واسه من نذاشته هی غمبرک زده تو خونه خودشو حبس کرده!!

شیماا جون دوستت دارم:) هنوز تو کف نذری ام بخدااا

مث تو بودن که خیلی عالیه....دختر به این نازی و گلی....همین یه دونه اس توی دنیا
دقیقااااا با این قسمت لیلیش موافقم!!!!....پایه ای وقتی دیدیمش یه جا کمین کنیم یهو بریزیم سرش سیر بزنیمش تا دیگه اینقدر با اعصاب روان ما اصفهانیا بازی نکنه؟؟؟

اوخ اوخ....نذرییییی!!!!

پپر پریا چهارشنبه 28 دی‌ماه سال 1390 ساعت 11:16 ق.ظ http://farfar2010.blogfa.com

سلام
امان از این ازمایشات پزشکی سر کار که جز اعصاب خوردی چیزی نداره

واقعاْ امان....

مهرداد چهارشنبه 28 دی‌ماه سال 1390 ساعت 11:23 ق.ظ http://boudan.blogsky.com

یه روز در همین گذرها می آد و خیلی زود می آد که مردم بدونن اون چیزی که اهمیت داره چیه و اون چیزی که بی اهمیته کدومه. اونوقت شرایطی داریم که درش وارونگی و بی معنایی نیست و همه چیز می تونه از پشت ابهام ها بیرون بیاد و اونجوری که هست دیده بشه و اون وقت میشه بی اختیار لبخند زد و لبخند زد و لبخند زد ...

چه زیبا و پر معنی بود!!!
این متن از خودتون بود؟

لیلی چهارشنبه 28 دی‌ماه سال 1390 ساعت 07:52 ب.ظ

وااااااااااااااا
چقده اختلاف! آدم چی بگه به اینا؟؟؟؟؟؟؟؟؟خوبه مرض دیگه ای رو بهت نچسبوندن!
همیشه سلامت و تندرست باشی عزیزم.

مرسی عزیز دلم

الیسا پنج‌شنبه 29 دی‌ماه سال 1390 ساعت 02:04 ق.ظ http://www.negahemannegaheto.blogsky.com

منم رمز میخوام........

زینب پنج‌شنبه 29 دی‌ماه سال 1390 ساعت 03:16 ب.ظ http://eshghojonoon.blogsky.com

سلاممم‏!
دیر اومدم شرمنده‏!‏
آجی من پارسال آزمایش دادم از اون جایی که دکترای ماهمه مدرک بین المللی دارنبه من گفتن هپاتیت دارم بعدش که من داشتم اشهد میخوندم گفتن اشتب شده چربیه دور کبدت زیاد شده
خیلی خوشحالم که خوبی بوسسسسسسس‏!‏

مرسیییی عزیز دلم....
آره دیگه .... ما کلا در هر حیطه ای روی همه رو سفید کردیم!!! بس که احساس مسئولیت و وجدان در کار بیداد می کنه در وجودمون!!!!

فائزه پنج‌شنبه 29 دی‌ماه سال 1390 ساعت 06:37 ب.ظ http://mahak-b.blogfa.com/

سلام عزیزم .
وااای یعنی می تونم درکت کنم
کم اختلافی هم نبوده ...
ایشالله که همیشه تنت سالم باشه شیما جون

مرسییییی....

فائزه پنج‌شنبه 29 دی‌ماه سال 1390 ساعت 06:38 ب.ظ http://mahak-b.blogfa.com/

من مطالب حرف های در گوشی تو نخوندم . رمز میدی لطفاً

مرتضی جمعه 30 دی‌ماه سال 1390 ساعت 12:02 ب.ظ http://kooris-6.blogsky.com/

سلام !
من اول خیلی اعصابم خرد شد ولی چون هیچ علایمی ندیدم میدونستم باز سوتی دادن!خدارو شکر

کلاْاینجا ما همیشه در حال تجربه های جدیدی از هیجان مرگ!!! می باشیم!!!!....زندگی هرگز از تنوع نمی افته
ممنون ا حضورت اینجا

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد