پست ویژه ی عروس بانوی من!

نمیشه هیچی نگم.... 

با اینکه خیلی وقته می خوام یه چیزی بگم و هی صبر کردم خودش بیاد و بگه!!!....خیلیییی وقته با خودم کلنجار رفتم و تونستم صبوری کنم و نیام اینجا داد بزنم که آهاااای مردم داره یه اتفاقاتی براش می افته....میدونم سخته احساس منو بفهمید اما خودش وقتی بخونه حتما می فهمه.... 

 

از آشناییه ما ۲-۳ سالی میگذره....اما یه جورایی یه طرفه بود....من می خوندمش و اون هیچ خبری نداشت چون من در سکوت میرفتم و می اومدم....هرگز فکر نمیکردم یه روز آدمی که پشت اون نوشته هاس اینطوری بشه عزیز ترینم....تنها همدم شبهای دلتنگی و غمم.... تنها کسی که وقتی از همه جا زخمی ام سمتش میرم و گاهی با اینکه دلش می خواد داد بزنه از دستم اما فقط با مهربونی کنارمه و آرومم میکنه و گله هم نمی کنه....تنها کسی که همیشه و همیشه درکم کرده و من شرمنده ی خوبیاش شدم.... 

 

الان بیش از ۱ ساله که رابطه ی ما به یه رابطه ی حقیقی و دو طرفه تبدیل شده.... 

چه روزا و شبای قشنگی که با هم گذروندیم....چه ساعت هایی که پشت سر هم با هم حرف زدیم و خندیدیم و چشم مسئولین رو دور دیدیدم....چه روزایی که با هم حتی گذر زمان رو ذره ای احساس نکردیم و جالب اینکه هرگز حرف کم نیاوردیم.... از ته دل می خندیدیم....حرف می زدیم... با هم دلتنگی ها رو تحمل می کردیم....به هم امید میدادیم... با هم تصمیمات مهم میگرفتیم... و تنها نبودیم!!!!... 

 

توی تمام این مدت هر بار دنیا بهم فشار می آورد و سختم بود....هر بار نا امید می شدم.... هر بار کم می آوردم یادش می افتادم و میدیدم اون سخت تر از من تحمل می کنه و آرومه و من سعی می کردم مثل اون باشم....ندیدم از خدا گله کنه....همیشه منتظر بود همیشه مومن بود و من عاشق این خصلتش بودم.... 

 

دخترک من روح خیلی قشنگی داره....باطن صاف و زلالی داره که وسعتش رو تا نزدیکش نباشین حس نمی کنین.... 

 

وقتی شنیدم که موضوع ازدواجش قطعی شده خوشحال شدم....خیلی خوشحال شدم... وقتش بود خدا هم به عهدش وفا کنه....باید جواب اون همه صبر رو میداد....این توکل بی قید و شرط.... وقتی از نگرانی و ترسا و غماش میگفت دلم تیکه تیکه میشد.... می ترسیدم و نمیخواستم بهش بگم....کاری جز دعا از دستم بر نمی اومد.... بلد نبودم چی بگم که آرومش کنم.... فقط دست به دامن خدا بودم....اگر می تونه از این اتفاق جدید به آرامش و رضایت برسه به تو میسپارمش اما اگر قراره یه روز پشیمون بشه نزار این اتفاق بیفته....اینقدر اینو هر روز و هر لحظه تکرار کرده بودم که مطمئنم خدا هم با من و اون همراه شد.... 

 

و جمعه ۷ بهمن ماه ، شد یه روز خاص توی تقویم زندگی غزل عزیزم .... 

کنارش نبودم و بیش از هر روز دلتنگش بودم.... دوست داشتم میدیدم....دستشو می گرفتم و می تونستم بهش بگم چقدر مدیون مهربونیای همه ی روزای گذشته اش هستم.... و چقدر دوستش دارم....اما نمی شد....  

 

حالا دخترک عزیز من تبدیل به یه خانوم متشخص شده که قراره زندگیش رو خوب و قشنگ و عاشقانه بسازه...قراره از همه ی شور و نشاط همیشگیش از اون خنده های دلنشین و جذابش برای ساختن خونه ی عشقش استفاده کنه.... قراره دست در دست همسرش زندگی رو به بهترین شکل تجربه کنه و من مطمئنم که می تونه چون قلبش از آینه هم صاف تره.... 

 

غزل راست میگه....اگر رضایت خدا بر این باشه که اتفاقی بیفته آدما فقط مهره و تماشاچی بازی میشن و هیچ کس هیچ قدرتی در بر هم زدن ماجرا نداره همه چیز به بهترین وجه انجام میشه و اگر خواست خدا بر انجام موضوعی نباشه ما زمین و زمان رو هم بهم بریزیم هیچ کاری نمی تونیم بکنیم چون حقیقت دنیا اینه که جز خدا هیچ قدرت دیگه ای وجود نداره.... 

 

یادم هست به اتفاق چند هفته ی پیش....اربعین.... و من اون روز جلوی قدرت خدا دوباره زانو زدم... و توی این یک هفته ی وحشتناکی که بهم گذشت هر بار نزدیک بود شکایت کنم یاد این اتفاق افتادم و فقط گفتم خدایا راه با تو، من فقط همراهم!.... 

 

هیچ امنیتی قشنگ تر از این نیست که خودمون رو به دستای خدا بسپاریم! 

 .......................................

عزیزترینم 

دوباره اینجا هم بهت تبریک میگم و برات بهترینا رو از خدا آرزو میکنم..... یه بوس محکم طلبت از من....همیشه بخند و شادی کن که آرامشت آرامش منم هست.... 

راستی....مرسی که بلاخره اجازه رو صادر کردی.... 

بوس 

....................................... 

 

جا داره اینجا من از بعضی از دوستان دوباره عذر خواهی کنم که هی اصرار داشتن بگم کدوم دوستم؟!!! و من دستم بسته بود و نمی تونستم.... به جان من تخصیر خودشه....گفته بود میاد می نویسه خودش و مطمئنم اینکه از خودش بشنوید لذت دیگه ای داشت....منم نخواستم این لذته رو کمرنگ کنم.... 

بیشتر از همه از گیتی گلم عذر میخوام که آخرش مجبور شدم دروغ بگم....نیشد بزنم توی ذوق مموشی خوب!!!! میومد میزد منو کی جوابگو می شد هان؟؟؟؟(الان اینجوری جو رو بهم زدیم که همه دلشون بسوزه دیگه ناراحت نشن که من دروخ گفتم....بابام جان مصلحتی بود دیگه!... حالا هی نکیر منکر رو اون دنیا نفرستین دنبال منا) 

...................................... 

 

حالا همه دست دست دست 

عروس پاشه یه قر بده لطفا!!!!! 

بدو..... بدو.... 

آهااااان...بزن اون کف قشنگه رو 

شله شله 

 

نظرات 7 + ارسال نظر
افسانه دوشنبه 10 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 07:12 ب.ظ http://gtale.blogsky.com

سلام شیما جون
وای اینجا چقدر شلوغه, عروسی مبارک باشه چرا الان منو دعوت کردید؟
من جند روز نبودم بدون من شروع کردید؟
انشالله مبارک باشه
شیما بیا دیگه بشین کم مجلسو شلوغ کن
آهااااان...بزن اون کف قشنگه رو

شله شله



خوشم اومد پایه ای هاااااا
بابا بزار وسط باشم همین یه باره ها
کم پیش میاد آدم دوستای گلش عروس بشن آخه

زینب دوشنبه 10 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 10:29 ب.ظ http://eshghojonoon.blogsky.com

مبارکهههههه...
آجی بذار بشینم دیگه خسته شدم
دست دست...آی بری باخ بری باخ
بوس واسه خواهریه خودم،ایشالا عروسیه خودت عزیزم‏!فدات‏!‏

اوخ اوخ
نیگا چه آهنگایی هم میزارینا....آدم نمیتونه یه دقیقه بشینه که
این بری باخ من رو کشت من اون رو
ایشالله از تو گلم

بعد از سلام چه می گویید؟ دوشنبه 10 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 10:43 ب.ظ http://afterhello.blogsky.com

سلام و همیشه در سلام
زخم های روح رو می شه تسکین داد اما تبدیلش به خاطراتی که رشد دهنده باشه خیلی سخته.
برای مطلب بالا نمی دوستم کجا باید نظر بنویسم
همیشه سلامت باشید

ممنون
و دقیقاْ درست میگید!
کاش به ثبات می رسیدم!

لیلی سه‌شنبه 11 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 01:16 ق.ظ

خیلی خوشحالم ومیگ
م خدایا شکرت. امیدوارم یه روز خیلی نزدیک خبر عروسی خودتو بخونم.

مرسی عزیز دلم

رازقی سه‌شنبه 11 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 11:04 ق.ظ

منم تبریک میگم.
اومده بودم ازت بپرسم تو اسفند سفر به کدوم کشور مناسب تره اما با خوندن پست بالاییت دلم ریخت. باز چی شده عزیزم؟ کی شیمای صبور ما رو غصه داده باز؟
راستی به دلیل زدن گوشیم! شماره ات رو ندارم. میشه دوباره بدی؟

سلام عزیزم...هیچی نیست....همه چی خوبه خدا رو شکر....نگران نباش عروس خانومی....
من اگر جات باشم سفر رو میزارم واسه اوایل تابستون و حتما میرفتم ترکیه....میگن آنتالیا قشنگ تره اما من کوش آ داسی رو بسیار دوست داشتم و حتما دوباره میرم....نمیدونم هوای اسفند برای کجا می تونه خوب باشه!!!

نانا سه‌شنبه 11 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 01:27 ب.ظ http://www.ranaei.blogfa.com

مبارک باشه روزی تو خانوم خوشمله


عزیزم منم دوست دارم همش میگم تو هم درس داری هم سرکاری و مزاحم میشم
لیلی که کلن نمیاد :))
بت خبر میدم
بوووووس زیاد
تو عزیز دلمی آخه :×××××××××

مرسی گلم....
درس رو که کلاْ خوب اومدی یعنی نیشم باز شد تا کجاها
من و درس؟؟؟ یعنی واقعا میشه؟؟؟
اما نگران کارم نباش....اول فرار کردن همیشه خیلی می چسبه دوماْ امکان فرار هم نباشه از راههای دیگه وارد میشیم!!!!...
تازشم اینا همه اش مال صبحه من عصرا آزادم که....
لیلی رو هم می کشونیم میاریم...مگه دست خودشه؟!!!

مانا سه‌شنبه 11 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 03:14 ب.ظ http://lifeeandlovee.persianblog.ir

شیما جونننننن..یه درصد هم فک نمی کردم هنوزم وبمو بخونی...خیلی خوشحالم کردی...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد