صفر مطلق+۴۲

از اون روز لعنتی تا امروز نتونسته بودم یه سری مسائل رو هضم کنم 

باهاشون کنار نیومدم.... 

برام مثل یه ضربه بود....یه ضربه ای که ناخواسته بهم خورده بود.... 

 

چند بار دست بردم تا روی کاغذ بنویسم بلکه آروم شم 

تا شاید اون عصبانیت درونم کمی آروم شه 

 

عجیب بود برام که اشکم به این دلیل نمی ریخت 

اینقدر ازش داغون شده بودم که نمیتونستم احساسم رو بیرون بریزم 

به همه چی فکر می کردم اما ذهنم از زیر این یکی فرار می کرد 

انگار که پیش نیومده....خودش رو به کوچه علی چپ زده بود 

میدونستم این بده....میدونم خیلی بده! 

 

امروز این طلسم شکست 

۲ بار.... 

ازش حرف زدم 

فکر میکردم اگر برای کسی بگم اشکام میریزه 

فکر میکردم داد می زنم 

فکر میکردم پا به پای کلمه ها آب میشم 

 

اما نشد! 

بازم این بغض سنگین نشکست 

موقع گفتن یا خندیدم یا فقط گفتم 

گاهی حس کردم قلبم تیر میکشه اما محل ندادم 

نمیدونم چرا....انگار ناخودآگاهم از باورش فرار میکنه 

انگار اگر باورش کنه خیلی خرد میشه 

خیلی احساس حقارت میکنه 

خیلی نابود میشه و دیگه نمیتونم درستش کنم 

 

اومدم خونه و تنها شدم و دارم به خودم فکر میکنم 

به اینکه من هیچی کم نزاشتم 

من تمام تلاشم رو کردم 

نشدن مهم نیست....هرگز مهم نبود 

مهم این بود که نامردی نامردیه! 

و من دارم فکر میکنم چرا آدما می تونن جسارت نامرد بودن رو داشته باشن؟ 

 

من که به زندگیم ادامه میدم 

من که تمام تلاشم رو میکنم تا بعد از این خوب زندگی کنم 

من که بلاخره این زخم رو یه جوری آروم میکنم 

اما....آدما چطور می خوان جواب بدن؟؟؟ 

 

من هنوزم اشک نریختم و این خوب نیست 

به این دلیل اشک نریختم 

هنوزم انگار برای من نبوده....انگار من فقط یه فیلم دیدم 

نمیتونم خودم رو تصور کنم 

 

 

دلم برای معصومیت احساسم می سوزه 

اما به خاطرش ناراحت نیستم 

 

فقط نگرانم که این اتفاق بشه یه دمل چرکی 

و یه روز همه چیزو به آتیش بکشه 

میترسم اون روز نتونم کنترلش کنم 

 

خدا بزرگه! 

درسته نمیتونم درد توی وجودم رو بروز بدم 

اما....دنیا نمی ایسته...میگذره! 

 

فردا...فردا یه روز دیگه اس 

شاید فردا بشه روز رویاها....