صفر مطلق+۴۵

صدام شدیداْ گرفته.... 

اینقدر بد شده که وقتی دارم تمام تلاشم رو میکنم که تا آخر جمله صدام دوام بیاره و وسطش قطع نشه که خودم هر هر میخندم!!!!....بز بز قندی رو دیدین؟؟؟ الان من در این نقشم 

 

دوباره شروع کردم به خوردن آنتی بیوتیک....چقدرم که فایده دارن....یعنی این ویروسا کلا عاشق جمال من شدن ول کن نیستن که نیستن 

 

فردا استعلاجی گرفتم و میمونم خونه....با این وضع داغونم همین مونده برم و کار منم که فقط به حرف زدن وابسته اس....یعنی فقط کافیه با این وضع من بخوام برم توی جلسه درمانی اونوقت تا خود عید گرفتگی صدام مستدام میشن بی زحمت!!!....الکی نیست سختی کارمون بالاست.... والله 

 

اما از اونجایی که استراحت کیلو چنده مسئولم همین چند دقیقه پیش زنگ زده که باید تا ۲۸ بهمن پروپوزال کلینیکمون رو بنویسیم تا بتونن توی اولین جلسه مطرح شه....میخواست ببینه پیشنهادم چیه؟....منم که پطرس....گفتم جهنم فردا که توی خونه هستم خودم میشینم می نویسم....هی تعارف کرد و آخرش ذوق مرگ شد که من قبول کردم خودم بنویسم.... حالا همین که نیاز به حرف زدن نداره خودش خوبه....فقط اگر گیج نباشم چون دارو ها حسابی منو بیحال و کلا استند بای میکنه!!!! 

 

من معلوم نیست چمه!!!!....توی خلا هستم مجدداْ.... اگر ازم بپرسن چه احساسی دارم خنثی خنثی هستم....سردم....توی وجودم هیچی حس نمیکنم....حرف از سفر میشه....میگن آخر هفته بریم جایی....من میگم نمیام!!!....میشینن برنامه ی سفر جمعی ۵۰ نفره ی دور دنیایی میچینن(من عاشق اینجور سفرا هستم) بعد من باز نگاشون میکنم میگم من نمیام.... همه جمیعا میگن تو چند ماهه خیلی دپرسی به یه سفر نیاز داری و من باز فقط میخندم و میگم آره نیاز دارم اما نمیام.... 

 

دلم خرید میخواد....یعنی دلم میخواد برم توی پاساژا و فقط فکر و ذکرم این باشه که چی قشنگه بخرم....بدون دغدغه.... ذهنم خسته اس....روحم خسته اس.... آخرین ضربه ای که بهم وارد شد حسابی کاری بود!!! 

 

دچار انکار هم شدم....یعنی یه لحظه یه خاطره یه حرف یه اتفاق واسم زنده میشه سریع ذهنم پسش میزنه که انگار فقط توی فیلما بوده....نمیدونم خوبه یا بد اما هیچ تلاشی برای اینکه جلوشو بگیرم نمیکنم....شاید این خنثی بودن هم خوبه! 

 

از یه نفر هم دلخورم....شاید باید بگم نگرانشم....نگران اینکه باز رفته توی لاک خودش و هر بار اینطور میکنه من بهم میریزم....اما رفتارش این بار جوریه که نمیتونم بهش نزدیک شم.... شایدم واسه اینه که خودمم خوب نیستم!!!! 

 

زندگی؟؟؟ میگذره...مهم اینه که چه راهی رو برا انتخاب میکنیم.... 

هنوز نمیدونم راهم چیه!!! 

باید تصمیم بگیرم 

 

پ.ن:این پست صرفا برای کم کردن دغدغه های فکری نوشته شده و هیچ ارزش دیگری ندارد!