صفر مطلق+۴۷

سالهای کودکیه من توی محله ای گذشت که به نام خانوادگی پدربزرگم بود 

خودش و همه ی برادراش زمان جنگ از اهواز اومدن و اونجا ساکن شدن 

میشه گفت تمام اون محله مال خودشون بود و بعد کم کم فروخته شد.... 

 

اون زمان خانواده ی ما(کل فامیل) توی اون منطقه معروف بود 

در واقع اون شهرک پر بود از خانواده های جنوبی که به خاطر جنگ از جنوب مهاجرت کرده بودن 

جو آشنایی داشت و مردمش چه غریب بودن چه آشنا،همیشه با هم در ارتباط بودن و همدردی میکردن....بد ذاتی و سردی و دو رویی و اذیت واقعا جایی نداشت.... 

پسرای اون شهرک مواظب دخترای شهرک بودن و اگر غریبه ای می اومد حواسشون حسابی جمع بود.... 

 

اون میون من موقعیت خاصی داشتم(بعد میگین چرا لوسم!!! )

چون دور تا دور خونه ی ما خونه ی عموها و عمه ها می شد و همه پسر داشتن و همه با اختلاف یکی دو سال بزرگتر یا کوچیکتر و یا هم سن من بودن و از اونجایی که من خواهر برادر نداشتم و تنها دختر جمع بودم و البته پدرم هم که اوایل جنگ بود و بعد هم فوت کرده بود یه جورایی منو خواهر خودشون میدونستن و بیش از اون که بشه گفت حواسشون بود! 

 

کمتر از یک سال از فوت بابا گذشته بود و خاطرات موندگار من از اینجا شروع می شد.... 

مامان صبح زود مطابق قبل می رفت سر کار و منم میرفتم آمادگی و از وقتی می اومدم یا خونه ی عمه ها بودم یا عمو ها.... و همه ی بچه ها هم به خاطر اینکه دور من شلوغ باشه می اومدن اونجایی که من بودم.....فکر کنین ۶ تا پسر و یه خواهر داشتن و من!.... خواهرشون که بزرگتر از همه بود و معمولا توی جمع ما نبود..... این پسرا هم برادرای شیری و رضاییه من حساب می شدن.... 

 

تمام روز به بازی میگذشت....چه روزای شیرینی بود.... چه روزای پر خاطره ای بود.... 

درسته که من اون زمان هم غم و غصه ی خاص خودم رو داشتم و همه ی این شیرینی ها بازم به چشمم نمی اومد و منتظر بودم یه روز از آخر کوچه یه مرد رو ببینم که اشناس و هر قدم که میاد سمتم من قلبم تند تر بزنه و بعد یهو باورم شه که بابامه و خدا معجزه کرده و برگشته و من بدو بدو میرم بپرم بغلش!....درسته هیچ شب و روزی رو بدون این رویا طی نکردم و آنچنان باورش داشتم که انگار واقعیت بود....درسته که اعتقادم این بود که خدا می تونه فقط اگر بخواد! و اون معجزه می کنه و مرده ها هم زنده می شن!!!!....و درسته که هر روزی که به پایان می رسید من دلگیر میشدم که امروزم بابا نیومد!!!!....اما اینا باعث نمیشه یادم نمونه که همه ی اطرافیانم اونقدر مهربون بودن که گذر اون روزها رو برام شیرین کنن تا با همه ی بچگیم غرق روزانه هام بشم و نفهمم چه اتفاقی افتاده.... 

 

امروز.... 

دوقلو های جمع ما.... که کوچیکترین پسرا حساب می شدن و ۲ سالی از من کوچیکتر بودن اومدن اینجا.... و باعث شدن من به دوره ی گذشتم فکر کنم .... یکیشون سرباز شده....یعنی درسش تمام شده و الان آموزشیش رو گذرونده و برای ادامه اش داره میره و اومده بود خداحافظی.... 

 

خیلی وقته دیگه مثل دوران کودکی ارتباط نداریم!....خیلی وقته چند ماه به چند ماه همدیگرو می بینیم.... از وقتی ما از اون محله اومدیم و اونا هم جایی دیگه رفتن و بزرگ شدیم و دور شدیم!!! 

 

امشب....خیلی مظلومیت خاصی داشت! 

صداش گرفته بود و معلوم بود شرایط سختی رو گذرونده بود....بهش گفتم:عیب نداره سربازی پسرا رو مرد میکنه و صبوریت رو بیشتر میکنه....خودش میگفت:من که صبور هستم خودم!.... راستم میگه....توی همه از همه صبور تره.... 

  

خیلی لاغر شده بود....اما بازم میگفت نگران نباشید من هر جا بیفتم خوبه چون روابط عمومیم خوبه و همه هوامو دارن!.... 

جنوب افتاده....نیروی دریایی.... 

 

بهش گفتم:اگر یهو داشت جنگ می شد....اگر یه وقت دیدی میگن کشتی چیزی اومده یا می خوان موشک بزنن سریع مرخصی بگیری برگردیاااااا..... میگه:من دارم میرم که از مرزا مواظبت کنم که شماها راحت باشین نترس!!!.... گفتم: نهههههههه.....تو نمیخواد از مرزا مواظبت کنی پاشو بیا بقیه هستن!!!!.... خندید.... یه خنده ای که دلم بیشتر گرفت.... میدونستم دارم حرف مسخره ای میزنم.... کدوم یکی از مردای خانواده ی ما از این اخلاقا داشتن!!!.... زنا هم هرگز از این حرفا که من زدم نمیزدن اما من.... دیگه طاقت جنگ و از دست دادن ندارم!.... خدا کنه هیچ وقت اینجا جنگ نشه.... همین کابوسای نصفه شبای من بسه دیگه!!!! 

 

چند هفته اس تمام خوابای من شده جنگ و بمبارون و هواپیماهای جنگی و فرار و اینکه من میون شلوغی دارم دنبال خانواده ام میگردم!!!!.... خوبه من خاطره ی روشنی از دوران جنگ ندارم که بگم از اثارشه....اما من نمی تونم....واقعا نمی تونم..... 

 

نمیدونم چرا امروز روز دلگیری داشتم....جمعه و غروبش بدجور فکر و ذکرم رو پر کرده....جمعه روز خوبی توی تقویم زندگی من نیست و من هیچ وقت دوستش نداشتم!.... 

 

کاش دلم اینقدر بزرگ می شد که باور میکردم این دنیا موندنی نیست و هر کس و هر چیزی فقط میاد که ازش بگذره....کاش با این ترس از دست دادن یه جوری مبارزه می کردم.... 

 

دلم گرفته.... 

من از آینده می ترسم....می ترسم! 

اما....حقیقت اینه که دلم نمیخواد به روزای کودکی برگردم!!!!....من از کودکیه پر انتظار و حسرتم هم فراریم....دلم امنیت می خواد....اینجا و این وقتاااااس که کمش میارم!!!!....حمایتش رو.... اون وقت دیگه هیچ دلیل و منطق و اعتقادی نمیتونه آرومم کنه و بگه تقدیر! بگه سرنوشت! بگه حقش بود! بگه حقت بود! بگه زندگی همینه!.... کمش میارم و فقط دلم میشه درد....میشه خاطره.... میشه نیاز....دلم....فقط امنیت میخواد....امنیت بودنش رو.... که نیست!!!! 

 

پ.ن:میخوام شروع کنم به خونه تکونی عید....اتاق من اینقدر خورده ریز داره که وقت زیادی میگیره.... شایدم دل به دریا زدم و یه تغییرات اساسی بهش دادم....حالا دست از تغییرات خودم برداشتم رسیدم به محیط!!!! 

 

پ.ن۲: با آهنگ زمزمه می کنم و به چراغای شهر نگاه میکنم....

 

یادم نمیره یادته؟ 

چه ساده عاشقت شدم.... 

گفتم که دنیامو میدم 

اگه بشی مال خودم 

نگاه مهربونه تو 

یه حس عاشقونه بود 

برای دیوونگیام 

نگاه تو بهونه بود!!!!  

  

خدایا....میدونم احساس توی وجود من مالکیت خاصی نداره.... میدونم به شخص نیست.... میدونم این احساس باید به یه حد الهی برسه و هدف اینه.... میدونم راه چیز دیگه ایه.... اما این خلاء رو پر کن.... دلم یه صداقت عمیق می خواد.... یه احساس صاف و بی شیله می خواد.... دلم یه حس امنیت میخواد.... دلم رو به تو میسپارم....تو بهتر میدونی باید چی بشه.... فقط....تو هم یه نگاهی به تحمل من بنداز....

 

نظرات 7 + ارسال نظر
اکبر جمعه 21 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 08:58 ب.ظ http://ancel.blogsky.com

سلام شیما خسته نباشی وبلاگ زیبایی داری من برای تبادل لینک به وبت سر زدم اگر مایلی بهم سر بزن تا لینکت کنم موفق باشی

نانا شنبه 22 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 12:33 ق.ظ http://www.ranaei.blogfa.com

الهی
شیماجونم
جنگ و خاطرات اون از یه نوع دیگه اش واسه منم جذابه
نوع دیگه یعنی خانه به دوشی!!


وقاعن خاطرات کودکی خیلی زیبان!! همبازیا!! همبازی من که الن همشون ازد.اج کردن:)


شیما اتاقت رو حتمن یه تغییر اساسی بده اینطوری روحیه ات بهتر میشه !!
دوستت دارم

بووووووووووووووووووووس

اما واسه من این خاطره هایی که زیادم یادم نیست ترسناکه....
همبازیایی هم سن و بزرگتر من هم ازدواج کردن...تازه این ۲ تا کوچولوها رو هم اگر کنترل نکنی زن می خوان....والله

در فکرش هستم اسااااااسی
منم دوستت دالم عسیس دلم

لیلی شنبه 22 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 04:08 ب.ظ

منم جنگ دوست ندارم نبودم اون زمانا ولی حسش کردم. هنوز دارم آثاروحشتناکش رو توی زندگیم میبینم. تو تک تک خانواده و فامیل...
دلم گرفت...
آجی خیلی دوستت دارم.

دل من....
منم دوستت دارم گلم....بوس

رضا شنبه 22 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 10:11 ب.ظ http://tanhaaie.blogsky.com/

جنگ گذشت

نیلوفر یکشنبه 23 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 09:05 ق.ظ http://www.niloufar700.persianblog.ir

منم دلم برات تنگ شده عزیز دلم
فقط وقت نکردم بیام بخونم وبلاگت رو و از اوناش هم نیستم که بیام یه خط بخونم و یجوری نظر بدم انگار سر تا تهش رو ۳ بار مرور کردم. میام پیشت

مرسی گلم
اصلا منظورم این نبود که چرا اینجا نیومدییییی ها

زینب یکشنبه 23 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 11:35 ق.ظ

خواهریه عزیزمممممممممم...
من فدای این ناراحتیات...
همیشه دعاگوت هستم نازنین..
دوست دارم...بوسسسسسسس!

عزیز دلم من هر چقدرم خودم درد داشته باشم اما دوست ندارم از حال تو بی خبر بمونم...اینو یادت نره هیچ وقت....
بعدشم...با زندگی هم جهت باش!!!! کوتاه و مختصر و مفید داشته باش تا بعد مفصل حرف بزنیم....

بهدشم....میسی عزیز دلم
بودنت دلگرمیمه و خودتم اینو میدونی....

تارمی دوشنبه 24 بهمن‌ماه سال 1390 ساعت 08:19 ق.ظ http://deledaryai.blogsky.com

سلام دوست عزیز.آپم بیا یه سری بهم بزن.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد